.نقش مطبوعات در رشد دموكراسي
صور اسرافيل- دهخدا
يكي از روزنامههايي كه در تاريخ مشروطيّت ايران اهميّت بسيار دارد، نامه هفتگي صور اسرافيل است كه نه ماه پس از استقرار مشروطيّت در تهران زير نظر ميرزا جهانگير خان از آزاديخواهان بنام، و ميرزا علي اكبر دهخدا شروع به كار كرد. ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل، مردي شجاع بود و بدون بيم و هراس خيانت زمامداران و رابطه آنان را با اجانب و دشمنان ملّت ايران برملا ميساخت و به همين علّت بارها تحت تعقيب قرار گرفت و سرانجام در كودتاي 1326 ه. ق به دستور محمّد علي ميرزا در باغشاه كشته شد.
ميرزا جهانگير خان تنها از لحاظ انديشههاي سياسي و اجتماعي مردي انقلابي نبود، بلكه در سبك نگارش نيز راهي نو پيشگرفت و بهجاي پيروي از سبكهاي ثقيل و نامطلوب قديم، افكار و احساسات اجتماعي خود را به زبان ساده مردم كوچه بازار بيان ميكرد و هجويههاي منظوم و مقالات انتقادي خود را با عباراتي بيپيرايه و طنزآميز به رشته تحرير ميكشيد.
مطالب صور اسرافيل بيشتر به نثر بود و جنبه انتقادي داشت. مقالات كوتاهي كه به عنوان چرند و پرند نوشته ميشد، هجوآميز و نيشدار بود و از بسياري جهات با روزنامه ملّا نصر الدين قفقاز و آذربايجان شباهت داشت. اين مقالات كه با امضاي مستعار «دخو» يا «خرمگس»، «نخود هر آش» و «برهنه خوشحال» انتشار مييافت در حقيقت به قلم ميرزا علي اكبر خان قزويني «دهخدا» منتشر ميشد، وي طنزنويسي دقيق و قاطع بود و بدون كمترين ملاحظه و اغماض، رژيم استبدادي عصر خود و مظالم اغنياء و فئودالها و روحاني نمايان و رياكاران را به باد انتقاد و تمسخر ميگرفت و وضع رقتبار روستائيان و فقر و انحطاط و بدبختي شهرنشينان و بيچارگي و عقبماندگي زنان ايراني را در آثار خود منعكس ميكرد و مردم را به مبارزه و مقاومت در برابر ستمگران تبليغ و تحريص مينمود.
وي به شدت با انديشههاي خرافي، صبر و تسليم، ترك دنيا، تنبلي و تنآساني و جهل و بيخبري مبارزه ميكرد و ايراني آزاد و آباد و مردمي زنده و هوشيار ميخواست.
يادي از ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل
بعد از كودتاي 22 جمادي الاولي (1326 ه. ق) كه آزاديخواهان شكست خوردند و
ص: 331
مجلس يكم برچيده شد، روزنامهها عموما تعطيل شدند، چون محمد علي شاه از مدير و نويسندگان صور اسرافيل از جهت لحن شديد انتقادي آن كينه فراوان در دل داشت، ميرزا جهانگير خان شيرازي را روز بعد، به وضع فجيعي در باغشاه كشت، ولي دهخدا با تحصّن در سفارت انگليس رهايي يافت و با تني چند از آزاديخواهان به اروپا تبعيد گرديد و در سوئيس با كمك دوستان بار ديگر روزنامه صور اسرافيل را به همان سبك سابق داير كرد.
در سومين و واپسين شماره همين دوره صور اسرافيل (15 صفر 1327) دهخدا به ياد رفيق شجاع و مبارز خود ميرزا جهانگير خان شهيد شعري سرود؛ وي درباره انگيزه اين شعر گويد كه «شبي ميرزا جهانگير خان را در خواب ديدم، از صحبت او دريافتم كه ميگويد: «چرا مرا فراموش كردي؟» بلافاصله در خواب اين مصراع به خاطر من آمد
«ياد آر ز شمع مرده ياد آر»
در اين حال بيدار شدم و چند قطعه مسمّط سرودم كه در اينجا قسمتي از آن رثائيه را ميآوريم:
اي مرغ سحر، چو اين شب تاربگذاشت ز سر سياهكاري
وز نغمه روحبخش اسْحاررفت از سر خفتگان خُماري
بگشوده گره ز زلف زر تارمحبوبه نيلگون عماري
يزدان به كمال شد پديدارو اهريمن زشتخو حصاري
ياد آر ز شمع مرده ياد آرچون باغ شود دوباره خرم
اي بلبل مستمند مسكينوز سنبل و سوري سپر غم
آفاق نگارخانه چينگل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز كف قرار و تمكينزان نو گل پيش رس كه در غم
ناداده به ناز شوق تسكينوز سردي وي فسرده ياد آر «1»
نمونهيي چند از مقالات انتقادي دهخدا
در مقالهاي كه در شماره 22 صور اسرافيل در ذيحجّه (1325 ه. ق) درج شده يكي از افراد ايراني انتظارات خود را از آزادي و مشروطيّت چنين بيان ميكند: «مشروطه يعني عدالت، مشروطه يعني رفع ظلم، مشروطه يعني آسايش رعيّت، مشروطه يعني آبادي مملكت» ولي همينكه انتخابات پايان ميپذيرد، ميبيند برگزيدگان، در حقيقت نماينده
______________________________
(1). از صبا تا نيما جلد دوم، ص 96.
ص: 332
اكثريت نيستند و از درد دل مردم و نيازمنديهاي خلق به كلّي بيخبرند. «ميبيند در انتخابات وكلاي خوب، جز به عظم بطن (شكم گنده)، كلفتي گردن، بزرگي عمامه، بلندي ريش و زيادي اسب و كالسكه دقت نكردهاند ...» «1»
در حقيقت دهخدا، از فقدان رشد اجتماعي و بيخبري مردم، و عدم مداخله آگاهانه آنان در امور سياسي و اجتماعي رنج ميبرد. طبيعي است، در جامعهيي كه اكثريت قريب به اتفاق مردم از نعمت خواندن و نوشتن محرومند و از حقوق و آزاديهاي فردي و اجتماعي خود بيخبرند، و در مكتب احزاب و اجتماعات تربيت سياسي نشده و به بحث و انتقاد در مسائل اجتماعي و اقتصادي خو نگرفتهاند و از معني و مفهوم كلمه «دموكراسي» يعني حكومت مردم بر مردم براي تأمين سعادت اكثريت، اطلاع كافي ندارند، نتيجه انتخابات جز اين نخواهد بود.
در شماره چهارم مورخ هشتم جمادي الاول (1328 ه. ق) به متظاهرين و دشمنان اسلام و روحاني نماياني كه ميخواهند چند صباحي بر تودهيي جاهل حكومت و فرمانروايي داشته باشند چنين ميگويد:
ظهور جديد: «اگر به يك مسلمان ايراني بگويند: مؤمن آب دماغت را بگير، مقدس چرك گوشت را پاك كن، دشمن معاويه ساق جورابت را بالا بكش، كار به اين اختصار، براي اين بيچاره، مشقت و مصيبت بزرگي است! ... عجب است، با اينكه امروز مزاياي دين حنيف اسلام بر همه دنيا مثل آفتاب روشن شده، با اينكه آن همه آيات محكم و اخبار ظاهره در امر خاتميت و انقطاع وحي بعد از حضرت رسالت پناهي وارد گرديده، با اينكه اعتقاد به تمام اين مراتب از ضروريات دين ماست، باز تمام اين پيغمبران دروغي، امامان جعلي و نواب كاذبه همه دنيا را ميگذارند و در همين قطعه خاك كوچك، كه مركز دين مبين اسلام است، نزول اجلال ميفرمايند.
يك نقطه اولي، يك جمال قدم، يك صبح ازل، يك من يظهره اللّه و يك ركن رابع «2» در هيچيك از كوهستانهاي فرنگستان و در هيچيك از دهات آمريكا به امر قانون و به حكم عموميت معارف، قدرت ابراز يكي از اين لاطايلات را ندارد اما ماشاء اللّه در خاك پر بركت ايران اين گونه دعاوي به زودي پيش ميرود و هم معركه گرم ميشود!
علّت چيست؟
______________________________
(1). يحيي آريانپور، از صبا تا نيما، جلد دوم (1357)، ص 80.
(2). نقطه اولي، جمال قدم، صبح ازل، من يظهره اللّه اصطلاح بابيه و بهائيه و ازليه است، و ركن رابع اصطلاح شيخيه كه بعد از خدا و پيغمبر و امام به ركن قايلند كه واسطه امام و خلق است.
ص: 333
علّت تحريك خيال مدعيان هرچه باشد، علّت قبول عامه و پذيرايي خلق ايران دو امر بيشتر نيست: يكي جهل، ديگري عادت به تعبّد.
در مدت هزار و سيصد سال، با آن همه آيات بيّنات، با آن همه اوامر صريحه و با آيه وافي هدايه و الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا «1» ... الخ چنان ما را به تعبّد و قبول كوركورانه اصول و فروع مذهب خودمان مجبور كردند و چنان راه غور و تأمل و توسعه افكار را به روي ما سدّ نمودند كه امروز در تمام وسعت عالم اسلامي ايران يك طلبه، يك عالم و يك فقيه نيست كه بتواند اقلا يك ساعت بدون برداشتن چماق تكفير، كه آخرين وسيله غلبه بر خصم است، با يك كشيش عيسوي، با يك خاخام يهودي و با يك حشيشي مدعي قطبيت، اقلا يك ساعت منظم و موافق اصول منطق صحبت كند.
اطفال ما از تمام اصول متقنه اسلامي، فقط به حفظ يك شعر مغلق (نه مركب بود و نه جسم و نه جوهز نه عرض، الخ) اكتفا نميكنند كه در سن هشتاد سالگي هنوز از عهده كشف اغلاق همين يك شعر برنميآيند.
طلاب و علماي ما به خواندن يك شرح باب حادي عشر «2»، كه وحدانيت را به سوره توحيد ثابت ميكند، قناعت مينمايند و اگر خداي نكرده يك نفر هم از تحقيقات ابو حنيفه دست كشيده و برخلاف معني مجهولي كه به حديث شريف «الحكمة ضالّة مؤمن» ميبندند، به خواندن حكمت و كلام جسارت نمايد، آن وقت بيچاره تازه در يك منجلاب وهم و ورطه خرافات ميافتد كه جز اعانت و عطوفت الهي براي رهايي او چاره ديگر نيست.
... ملت ما به قدري از اسلامپرستي و غيرت ديانتي همين آقايان، امروز از معني و حقيقت اسلام دور مانده است كه كمال بيغيرتي و نهايت بيعرضگي است اگر يهوديها در فكر رواج مذهب خود نيفتند.» «3»
«... براي اثبات همه اين مراتب، دليلي واضحتر از اين مكتوب نيست كه از رشت رسيده و هر مسلمان صاحب غيرت را دچار حيرت ميكند: سيد جلال وكيل معروف به شهرآشوب، كه چندي قبل در رشت به واسطه ارتكاب خلافي در حبس حكومت بود، زن و اطفالش با قرآن به انجمن ملّي رشت آمده و خلاصي او را خواستگار شدند. وكلاي انجمن براي ترحم به اطفال صغير او، محبوس را از حكومت خواسته و پس از اثبات
______________________________
(1). از سوره عنكبوت آيه 69 اصل آيه اين است: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.
(2). شرح باب حادي عشر، متن از علامه حلي در اعتقادات، و شرح از فاضل مقداد.
(3). از صبا تا نيما، پيشين از ص 81 به بعد.
ص: 334
تقصير به مجازات خودش رسانده مرخصش كردند. سيّد استدعا كرد حالا كه انجمن ملّي مرا از حبس رهايي داده، بايد در تمام عمر در خدمت همين انجمن باشم. وكلا هم اجازه داده، سيّد مدتي مشغول خدمات انجمن رشت بود، تا اينكه در لشتنشاي جناب امين الدوله، رعايا به واسطه فقر و فلاكت به شورش و هيجان مجبور شدند. از تهران تلگرامي براي جلوگيري از بينظمي به انجمن رشت شد و جناب حاجي ميرزا محمد رضا، كه طرف اطمينان انجمنند، به رفع غائله مأمور شدند و سيّد جلال وكيل مزبور را نيز همراه بردند. پس از آنكه اندك سر و صورتي به كارهاي آنجا دادند، حاجي ميرزا محمد رضا به رشت مراجعت كردند و سيّد جلال براي اينكه از امنيّت آنجا كاملا مطمئن شود، در لشتنشا ماند كه بعد از چند روز مراجعت كند.
همينكه حاجي ميرزا محمد رضا مراجعت كردند، سيّد شهرآشوب، خوابي ميبيند كه امام عليه السّلام فرمودهاند: تو نايب من هستي و در مدت هفت سال كه هنوز از غيبت من باقي است، از جانب من رئيس و پيشواي امتي، قول تو قول من، كرده تو كرده من است ...
كاغذ خيلي مفصل است، ولي خلاصه مطلب اين است كه سيّد در مدت چند روز، دوازده هزار مريد و معتقد پيدا كرده و ماليات هفت ساله را به اهالي آنجا بخشيده و وعده داده است كه عنقريب خود حضرت ظهور ميكند و آن وقت ديگر هرچه فرمودند همانطور رفتار خواهيد كرد.
چندين دفعه از انجمن رشت كاغذهاي سخت به شهرآشوب نوشتهاند، در جواب گفته اين كاغذها معني ندارد و به اطمينان حمقا دلگرم است. و هردفعه هم امر كرده است كه پنج تومان به حامل رقعه بدهند و عجب آنكه به محض فرمودن اين يك كلمه صد نفر هريك با پنج تومان حاضر ميشوند كه به حامل كاغذ بپردازند و بر يكديگر در اطاعت امر آقا مسابقت بورزند (انتهي)
بلي، اينست حال اين ملت بدبخت كه از حقيقت مذهب خود بيخبر و به اطاعت تعبدي و كوركورانه مجبور است و اين است عاقبت امتي كه علماي آن جز نفسپرستي و حب رياست مقصدي ندارند.»
اين مقاله غوغاي عظيمي در ميان ملايان و عامه پديد آورد و نويسنده ناچار شد كه مقاله دفاعيه مفصلي در اثبات برائت خود انتشار دهد و در پايان آن از مقالهاي كه در همين زمينه به قلم سيد جمال الدين، واعظ شهير، نوشته شده بود، استمداد كند.
مقاله «دفاع» كه در شماره 8- 7 مورخ 21 جمادي الاخر 1325 صور اسرافيل آمده،
ص: 335
برخلاف سبك نگارش معمول دهخدا، مقالهاي است جدي و استدلالي پر از آيات قرآن و عبارات غليظه متداوله در ميان علماي اسلامي كه پيداست براي جوابگويي و اسكات مدعيان به زبان خود آنها تحرير يافته است.
ما از نقل متن كامل اين مقاله به علت طولاني بودن آن صرفنظر ميكنيم و براي اينكه خوانندگان رشته مطلب را گم نكنند، خلاصهاي با حفظ ارتباط مندرجات آن به دست ميدهيم.
«... در اين زمان كه اين گروه [يعني ايرانيان] به دركات سافله پريشاني تنزل نموده ... و حتي دين و مذهب هم دچار انكسار و ضعف گرديده بود و هريك از ملائك بعث [جرايد] در اين روز «إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ» «1» به اصطلاح يك شعبه از اوضاع اين ملّت فلكزده مشغول شده و هركدام به نحوي در كنار كشيدن و نجات دادن اين كشتي طوفانزده ميكوشيدند، «اسرافيل» ما نيز برحسب غيرت اسلاميّت و تعصب ديني بناي تحسر و تلهف براي دين مبين متروك خودمان گذاشت و نداي «علي الاسلام فليبك الباكون» «2» در داد ... قلم ما از نمره اول با هزاران سوز و گداز به معالم طامسه «3» و رسوم عافيه «4» شوكت اين دين قيّم نظر انداخته و خون ميگريست و كمكم قدم به خط ايقاظ «5» افكار و تنبيه خواطر بر اين نقصان فاحش، و معالجه اين زخم، كه بزرگترين دردهاي ملّت متديّن محسوب ميشود، گذاشت و جستهجسته به انتقاد معايب عارضه و نقائص طاريه پرداخت- اگرچه خود ميدانست اينراه سخت تنگ و تاريك و بياندازه درشت و باريك است. گوش مردم به اين حرفها مأنوس شده و وضع تنزل خود را در آينه نديده ... چه شد كه به اين روز سياه مانديم و 270 ميليون از سيصد ميليون نفوس اسلاميه گرفتار تبعيت اجانب شدند؟
چه شد كه دين حنيف ما پيش خارجيان، منافي تمدن و ترقي محسوب و العياذ باللّه منفور شد؟ ... زيرا كه بعضي از علماي ما از حقايق اسلام غفلت كرده و ظواهر قشريّه آن را گرفته و تابع هوا و هوس خود كردند ... باز هستند جمعي از خدانشناسها كه براي رياست چند روزه خود ميخواهند مجلس شوراي ملّي بلكه دين اسلام را از ميان بردارند ...
رؤساي مسلمين از نواقص و معايب خود به كلّي بيخبر ماندند و حقايق منزه اسلامي را با
______________________________
(1). قرآن كريم، سوره تكوير از آيه 5.
(2). از دعاي ندبه كه از امام جعفر صادق (ع) روايت شده مأخوذست. اصل عبارت اين است: و علي الاطائب من اهل بيت محمد فليبك الباكون و ليندب النادبون.
(3). آثار گمشده.
(4). نشانههاي از بين رفته.
(5). بيدار كردن.
ص: 336
سفسلطههاي مذاهب باطله، درهم آميختند ... رؤساي ما نخواستند معايب حادثه امور خودمان را نه از دوست و نه از دشمن بشنوند و ابدا گوش به هيچگونه انتقادات و مباحثات ندادند و مفاد «يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» را پيروي ننمودند، انتقاد و دلسوزي را با توهين به شرع و دين مشتبه كردند ... اگر تقصيري هست بر آن خدّام دين است كه در وظيفه و تكليف خود قصور كرده و از علوم حكمت و فلسفه استعانت نجسته، زبان دشمن را ياد نگرفته، مفتريات اعداد را مطالعه ننموده، در تاريخ مذاهب عالم و استقصاء «1» اديان امم غور نكرده و تنها به قواعد صرف و نحو اكتفا كرده و هرچه هم نوشتهاند تا امروز به آن زبان تازي (يعني عربي) نگاشته و زبان فارسي يعني زبان ملّي خود را از تحريرات مذهبي، و ملّت خود را از اطلاعات لازمه ديني خود باز گذاشتهاند ...».
لاهوتي
اشاره
«ابو القاسم لاهوتي كرمانشاهي به سال (1305 ه. ق) در كرمانشاه به دنيا آمده، با اينكه پدرش كفشدوز بود، در كار تحصيل فرزند، تعلّل نورزيد، وي با كمك مالي يكي از دوستان خانواده، براي تكميل تحصيلات در شانزده سالگي به تهران آمد؛ با اينكه پدر و پسر هردو شاعر بودند، ولي فرزند از قريحه و استعداد بيشتري برخوردار بود. در 18 سالگي نخستين غزل سياسي وي كه لحن آزاديخواهي و سلحشوري داشت در روزنامه حبل المتين كلكته انتشار يافت.
لاهوتي از نوجواني قدم در ميدان سياست گذاشت، در سال (1326 ه. ق) در تهران شبنامه و اوراق سياسي منتشر كرد و دوشادوش ستّار خان با مستبدين ميجنگيد. يك چند در ژاندارمري به خدمات نظامي اشتغال داشت، ولي چون نتوانست با سوئديها همكاري كند به خاك عثماني گريخت.
لاهوتي، در عالم شعر و شاعري، تحت تأثير صابر، شاعر نامدار قفقاز قرار گرفت، خود او معترف است كه «شيوه رئاليسم و راه به كار بردن شعر طنزآميز را به عنوان حربه مبارزه اجتماعي از صابر آموخته است» «2» و نيز به اعتراف خود او، صابر را ابتدا با
______________________________
(1). تحقيق و موشكافي.
(2). در نامهيي كه به تاريخ 17 ژوئن 1954 ميلادي به زبان فارسي از مسكو به مير احمد اف (مؤلف شرححال صابر) نوشته گويد: «اشعار صابر به قدري ساده، روان، خلقي، هوشمندانه و سرشار از روح شهامت است كه بر دل هر انساني كه شيفته آزادي است راه مييابد، در نوشتن چنين آثار مستقل، صابر راهنماي من بوده است، در اين زمينه من و ساير فكاهينويسان ايران نيز مديون استادي او هستيم ... پيداست كه پيش از صابر هم آثار فكاهي وجود داشته، اما بنيانگذاران آن اسلوب فكاهي كه به ياري مردم برخيزد با استبداد و استثمار بستيزد و بنام آزادي و سعادت و بهروزي زحمتكشان پديد آمده باشد، كسي جز علي اكبر صابر نيست.»
ص: 337
ترجمههاي سيّد اشرف الدين حسيني، مدير روزنامه نسيم شمال، شناخته است.
قطعه شعري كه لاهوتي در سال (1327 ه. ق) هنگام محاصره شهر تبريز از طرف سپاهيان شاه مستبد و شكست آنان سروده و «ادوارد براون» آن را در كتاب خود نقل كرده است، نمونه بسيار جالبي از طرز بيان رئاليستي اوست.» «1»
وفاي به عهد
اردوي ستم خسته و عاجز شد و برگشتبرگَشت نه با ميلِ خود، از حَمله احرار
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروارهي وارد تبريز شد، از هر در و هر دشت ***
از خوردن اسب و علف و برگ درختانفارغ چو شد آن ملّت با عزم و اراده
آزاده زني بر سر يك قبر ستادهبا ديدهيي از اشك پُر و دامني از نان ***
لختي سر پا دوخته بر قبر، همي چشمبيجُنبش و بيحرف چو يك هيكل پولاد
بنهاد پس، از دامن خود آن زن آزادنان را به سر قبر، چو شيري شده در خشم ***
در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلطانتا ظن نبري آنكه وفادار نبودم
فرزند، به جان تو بسي سعي نمودمروح تو گواه است كه بويي نبد از نان ***
مجروح و گرسنه، ز جهان ديده ببستيمن عهد نمودم كه اگر نان به كف آرم
اول به سر قبر عزيز تو بيارمبرخيز، كه نان بخشمت و جان بسپارم ***
تشويش مكن فتح نموديم، پسر جاناينك به تو هم مژده آزادي و هم نان
وان شير حلالت كه بخوردي تو ز پستانمزد تو كه جان دادي و پيمان نشكستي (تهران دسامبر 1909 ميلادي)
يكي ديگر از قويترين اشعار لاهوتي در اين دوره، قطعه «لالايي مادر» است كه در اواخر محرّم (1328 ه. ق) در روزنامه ايران نو انتشار يافت، در اين شعر كه به شيوه صابر ساخته شده، شاعر از نسل جوان دعوت ميكند كه قواي خود را براي حفظ ميهن از
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين، ص 168 به بعد.
ص: 338
تجاوزكاران تجهيز كنند:
آمد سحر و موسم كار است، با لايلايخواب تو دگر باعث عار است با لايلاي
ننگ است كه مردم همه در كار و تو در خواباقبال وطن بسته به كار است با لايلاي
برخيز و سوي مدرسه بشتابخاك تن آباءِ تو با خون شهيدان
بر گِرد تو ز آن خاك حصار است، با لايلايگرديده غمين مادر ايران
تو كودك ايراني و ايران وطن تستجان را تن بيعيب به كار است با لايلاي
تو جاني و ايران چو تن تستبرخيز سلحشور، تو در حفظ وطن كوش
اي تازه گل، ايران ز چه خوار است با لايلايپس جامه عزّت به بدن پوش
جاي تو نه گهواره بود، جاي تو زين استاي شير پسر، وقت شكار است با لايلاي
برخيز كه دشمن به كمين استنگذار وطن قسمت اغيار بگردد
با آنكه وطن را چو تو يار است با لايلايناموس وطن، خوار بگردد ...» «1» همانطور كه گفتيم لاهوتي در سال (1323 ه. ق) در تهران شبنامه و اوراق سياسي منتشر ميكرده و در انقلاب مشروطيّت در صف فدائيان آزادي قرار داشته است.
از يك شعر او به نام «نشان» برميآيد كه در سال (1326 ه. ق) در رشت با گروه مستبدان جنگيده و نشان ستّار خان گرفته است:
سواره روبروي ما دويدندز پيش صف به پيش ما رسيدند
به دست هر يكيشان يك نشانيبه ما گفتند با صد قهرماني
كه اين اسباب فخر اين زمان استنشان عالي ستّار خان است ...
تا آنجا كه گويد:
به دور ارتجاعي آن نشان رانشان پربها مانند جان را
به اوراق سياسي كَفْنْ كردمبه زير يك درختي دفن كردم در سال (1330 ه. ق) كه ناصر الملك دموكراتها و جمعي از اعتداليون آزاديخواه را به قم تبعيد كرد، در ميان آزاديخواهان، خاصه افراد ژاندارم، ناخشنودي از روش دولت پديد آمد و هرجومرج فكري خطرناكي، كه اساسش يأس از رفتار دولت و نايب السلطنه بود، در جوانان، به خصوص دموكراتها ايجاد گرديد. از جمله علي اصغر خان قربانزاده
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين از ص 169 تا 172 (به اختصار).
ص: 339
تبريزي، كه از صاحبمنصبان غيور و خونگرم ژاندارمري و مأمور پستهاي قم و عراق بود، برضد دولت مركزي برخاست و پستهاي خط تهران- قم را خلع سلاح كرد و به سالار الدوله پيوست ولي نتوانست كاري انجام دهد و دستگير و تيرباران شد. در آن موقع لاهوتي رئيس قسمت قم بود و ميانهاش با سوئديها بههم خورد و به گناه اقدام به خرابكاري در ژاندارمري، غيابا محكوم به اعدام گرديد، ولي او به خاك عثماني گريخت و چندي در آنجا در دبستان ايرانيان آموزگار زبان فارسي بود و روزگار پريشاني داشت ...
نخستين اشعار لاهوتي از قصيده و غزل و تصنيف در روزنامههاي آن عهد مانند حبل المتين و ايران نو منتشر گرديده است.
در اين دوره تأثير صابر، شاعر بنام قفقاز، و نيز سخنوران ترك در اشعار لاهوتي نمايان است و خود لاهوتي اعتراف ميكند كه شيوه رئاليسم و راه به كار بردن شعر طنزآميز را به عنوان حربه مبارزه اجتماعي از صابر آموخته است.
نمونهيي از اشعار ابو القاسم لاهوتي
ارزش كار و كارگر:
ويران شود بناي جهان بيوجود ماگلزار هستي است خزان، بيوجود ما
ما از نژاد رنجبر و صنف فعلهايمفاني شود زمين و زمان بيوجود ما
با ما بگو بشر چه تمتع از آن بردگيرم كه باشد آب روان بيوجود ما
ما باعث بقاي بني نوع آدميماين جنس ميرود ز ميان بيوجود ما
درس و كتاب و دفتر و دانش ز رنج ماستنَبوَد ز علم نام و نشان بيوجود ما
اسباب زندگي همه از ما شود پديدبيمعني است جُمله جهان بيوجود ما
آن ناكسان كه سعي به امحاي ما كنندمانند خود بهجاي، چهسان بيوجود ما
دارا چرا به مُردنِ ما جهد ميكند؟با آنكه زندگي نتوان بيوجود ما «1» ***
دلا برخيز و استقبال كن، دلدار ميآيددگر انديشه از اغيار منما، يار ميآيد
كسي كاندر سر گويي كند تكفير مزدورانبه حكم انقلاب آخر به روي دار ميآيد
بدون شبهه محصول قواي كارگر باشدز هر جاي جهان جنسي به هر بازار ميآيد
هر آنكس كار ننمايد چه حق زندگي دارد؟چو يكسر لازمات زندگي از كار ميآيد «1»
______________________________
(1). ابو القاسم لاهوتي، كليات به كوشش بهروز مشيري، انتشارات توكا، ص 38.
ص: 340
حاصل سعي و عمل
شنيدم كارگر با كارفرمابگفتا بس كن اين عُجْبِ عيان را
چه ظلم است اين به جان كارگرهاكه از آن شرم آيد جانور را
اگر بازوي مزدوران نباشدتو كي داري چنين جاه و خطر را
وگر گويي زر از من زور از توفريب است اين و دامي كارگر را
چو زور از من بود زر هم ز من شدچرا كاين زور پيدا كرده زر را
تو آن مزد از كجا دادي به جز آنكه استثمار كرد رنجبر را
بهاي آن متاعي را كه مزدوربه ايجادش خورد خونِ جگر را
تودهها ميبري مزدور يك پاببين اندازه ظلم بشر را
نه كاري كرديُ، ني رنج برديچه حق داري تو سهم بيشتر را؟
چو كار از ما بود حاصل هم از ماستتو دزدي، حاصلِ شخص دگر را
ز رنج كارگر دارند شاهانهمان تختِ زر و تاج و كمر را
چو رزق از زارع و آبادي از ماستچه حق است اين خرانِ مفتخور را؟
خطاب به كشاورزان
خواهي ار آزادي از ظلم توانگراي دهاتيمتحد شو با دهاتيهاي ديگر، اي دهاتي
كاهلي را ترك كن تحصيل علم و فضل بِنْماورنه محوت ميكند، مردي بداختر، اي دهاتي
هيچ ميداني بُوَدْ محصول كار و زحمت تونعمت و آسايش دنيا سراسر، اي دهاتي
جنبشي كن خويش را آزاد بنما زين اسارتورنه حال توست روز از روز بدتر، اي دهاتي
متحد با كارگرها باش و بنيان ستم رامحو كن با چكش و داس هنرور، اي دهاتي
خيز از جا و به خود آي و به ميدان رو ظفر كنزانكه بيكوشش نگردد كَسْ مُظَفّر، اي دهاتي
حاصل رنج تو و فعله است نعمتهاي دنياو اين هم سيم و زر و اورنگ و افسر، اي دهاتي
بين چسان اشراف در وقت خطر هستند يكدلپس تو هم با فعله يكدل باش ديگر، اي دهاتي
ارزش كار و كارگر
زمين بود وطن و كار كردگار من استنجات فعله و محو ستم شعار من است
دمي شدم ز اسارت رها كه دانستمرها كننده من دست نامدار من است
به ضد فرقه دارا، مبين مرا تنهادرين مبارزه چون صنفِ فعله يار من است
چو نيست تيغ به دستم كنون به دفع ستمقلم به كار برم شاعري نه كار من است
ص: 341 ز بعد مردن من ديدي ار زميني راكه شعله خيزد از آنجا بدان مزار من است
وگر كه مفتي شهرم به كفر فتوي دادخوشم كه كفر من اسباب افتخار من است
روم به كارگه اكنون بس است شعر امروز«نه» است ساعت و زحمت در انتظار من است
نه بيم دارم ني احتياج لاهوتيچرا كه تكيه من در جهان به كار من است
مبارزه با بيكاري:
... بدون شبهه محصولِ قوايِ كارگر باشدز هر جاي جهان جنسي به هر بازار ميآيد
هر آنكس كار ننمايد چه حق زندگي دارد؟چو يكسر لازمات زندگي از كار ميآيد
بناي ظلم و استبداد را زير و زبر كردنز دست مردمان پر دل و پادار ميآيد
... ز خون خلق خوردن نان و خود را با شرف خواندنهمين از دست اهل خرقه و دربار ميآيد به نظر لاهوتي راز موفقيت و پيروزي بر ستمگران تلاش و مبارزه است:
گر چرخ به كام ما نَگَرددكاري بكنيم تا نَگَرْدَد
گوييم به او: «مطيع ما گَرْدْ»يا ميگردد يا نگردد
گر گشت، خوشست ور نه ما دستاز او نكشيم تا نگردد
هرگز قد مردمان آزادبا هيچ فشار تا نگردد
در پنجه اقتدار مرداننبود گِرِهي كه وا نگردد
گر مرد فنا شود به گيتيهرگز اثرش فنا نگردد
تا خواجه سوار علم و فن استمزدور ز غم رها نگردد
پرورده ناز و نعمت آگاهاز حالِ دلِ گدا نگردد
لاهوتي اگر بميرد از رنجتسليم به اغنيا نگردد «1» ابو القاسم لاهوتي در اشعار زير وضع آشفته ايران را در اواخر دوره قاجاريه و علل اساسي انحطاط و عقبماندگي ايرانيان را بيان ميكند:
وطن ويرانه از يارست يا اغيار يا هردومصيبت از مسلمانهاست يا كفّار، يا هردو؟
همه داد وطنخواهي زنند، اما نميدانموطنخواهي به گفتار است يا كردار، يا هردو؟
وطن را از خطر فكر وكيلان ميكند ايمنو يا سر نيزه يك لشكر جرّار، يا هردو؟
وطن را فتنه مسندنشينان داد بر دشمنو يا اين مردم بيدانشِ بازار، يا هردو؟
كمند بندگي بر گردن بيچارگان محكمز بند سِبْحه شد يا رِشته زُنّار، يا هردو؟
______________________________
(1). ابو القاسم لاهوتي، كليات به اهتمام مشيري، ص 55.
ص: 342 بناي ظلم و استبداد صنف مفتخور ويرانز چكش ميشود يا دلس جوهردار، يا هردو؟
وكيل از خدمت ملّت تغافل ميكند عمداو يا باشد وزير از مملكت بيزار، يا هردو؟
به مجلس نسبت ايرانفروشي ميدهند امانميدانم كنم اقرار يا انكار، يا هردو؟
تو را روزي به كشتن ميدهد ناچار لاهوتيزبان راستگو يا طبع آتشبار، يا هردو؟ در اشعار زير لاهوتي به ارزش اقتصادي و اجتماعي عناصر فعّال كشور و راه نجات كارگران و كشاورزان كه اكثريت جامعه ما را تشكيل ميدهند اشاره ميكند: «1»
اي رنجبر سياه طالعبيچاره پا برهنه زارع
اي رنجبر ستم كشيدهجز زهر، ز دهر ناچشيده
اي آنكه جهان زندگانيبيتو همه صورت و تو جاني
داني كه تو را در آدميّتبر جمله خلايق است مِنّت
گر آنكه تو روز و شب نباشيدر زحمت شخم و تخم پاشي
انبار بك و فلان دولهپر ميشود از كجا ز غله؟
يك عمر تو در عذاب و زحمتاز رنج تو ديگران به راحت
بر سفره تو ميان مردمنه نان جو و نه نان گندم
بر مطبخ شاهزاده و خاناز جوجه و قيمه و فسنجان
... اي رنجبر فقير معصومتا چند ز حق خويش محروم؟
بيدار بشو بس است غفلتتا كي به مرارّت و مذلّت؟
از اول سال تا به آخرتو كار كني به حال مضطر
زحمت ز تو، نعمت از تو نبودزيرا كه حكومت از تو نبود!
تو منتظر كمك ز غيريهرگز نرسد ز غير خيري
«لطف» دگران كشنده توستدست تو رها كننده توست
اي رنجبر بدن برهنهاي كارگر شكم گرسنه
تو با همه ارزشي كه داريداني كه چرا هميشه خواري؟
وين دست بِهْ ارْ زياد گرددوابسته به اتّحاد گردد
هر وقت حكومت از شما شددرد تو يقين بدان دوا شد
تا آنكه حكومت است ز اعيانتو فاتحه بهر خويش برخوان «1» در جريان روي كار آمدن رضا خان، دستگاه پوسيده خلافت عثماني برچيده شده و
______________________________
(1). همان كتاب، از ص 111 به بعد.
ص: 343
جمهوري جوان تركيه به رهبري كمال آتاتورك زمام امور را در دست گرفت. همچنين در روسيه تزاري حكومت اتّحاد جماهير شوروي سوسياليستي مستقر گرديد، كه در سياست كلّي جهان و در سرنوشت كشورهاي خاورميانه تأثير و نفوذ فراوان بخشيد. در اين رژيم پس از مرگ لنين و استقرار ديكتاتوري استالين مردم بكلي از مزاياي دموكراسي محروم گرديدند، پس از چندي در نتيجه تجاوز هيتلر ناچار اتحاد شوروي در جنگ جهاني دوم شركت جست و با دادن تلفات و ضايعات فراوان بشريت را از بلاي فاشيسم رهائي بخشيد ولي چون ملل اتحاد شوروي از مزاياي دموكراسي و آزادي بحث و انتقاد بينصيب بودند و انگيزه تفوق و پيشرفت فردي نداشتند پس از گذشت هفتاد سال بار ديگر به دموكراسي و اقتصاد آزاد روي آوردند.
در ايران پس از استقرار حكومت شوروي خطر تهديد مرزهاي شمالي منتفي شد، نقش شاه قاجار با قدرت روزافزون سردار سپه پايان يافته بود، در شعبان (1342 ه. ق) زمزمه جمهوري بر سر زبانها افتاد ولي توده مردم از درك مفهوم جمهوريت و حقوق و اختياراتي كه از اين راه نصيب آنان خواهد شد غافل بودند، بههمين جهت تظاهرات اقليّت با عدم موفقيت روبرو شد، مجلس نيز براي اظهار نظر درباره رژيم آينده مملكت، تشكيل مجلس مؤسسان را ضروري شمرد.
در حاليكه طرفداران سردار سپه، به مخالفان و مخصوصا دسته اقليّت مجلس، كه طرفدار دموكراسي بودند ميتاختند، زمزمههاي مخالفت با رژيم قاجاريه بالا ميگرفت و به محيط مجلس نيز سرايت ميكرد. در ذيحجه (1342 ه. ق) مدرّس دولت را استيضاح كرد. ولي استيضاح صورت نگرفت و كابينه سردار سپه استعفا داد و سردار سپه دولت جديد خود را در محرم سال (1343 ه. ق) تشكيل داد، در اين دوران آشفته، سران بختياري و شيخ خزعل با روي كار آمدن سردار سپه مخالفت ميكردند، ولي مجلس سردار سپه را تأييد كرد و دولت براي پايان دادن به آشوب با قواي نظامي متوجه خوزستان و ديگر مناطق جنوبي شد. پس از برقراري آرامش در رجب 1343، مجلس، رضا خان را به عنوان فرمانده كل قوا شناخت و پس از هشت ماه و نيم، حكومت موقتي به رضا خان پهلوي تفويض شد و در 25 جمادي الاول (1344 ه. ق) مجلس مؤسسان، انقراض قاجاريه و تأسيس سلسله پهلوي را اعلام داشت.» «1»
______________________________
(1). همان كتاب از ص 219 تا 221 (به اختصار).
ص: 344
وضع جرايد و مجلّات و رواج سادهنويسي در كتب و مطبوعات
با گشايش مجلس سوّم، حكومت اختناق كه پس از برانداختن مجلس دوّم قانونگزاري پديد آمده بود پايان يافت و بر تعداد روزنامهها افزوده شد، مهمترين مطبوعات اين دوره عبارتند از روزنامه نوبهار به مديريت ملك الشعراي بهار، روزنامه رعد به مديريت سيد ضياء الدين طباطبايي، روزنامه شوري به مديريت ناصر الاسلام رشتي، جريده هفتگي عصر جديد به مديريت متين السلطنه؛ علاوهبر اين در تهران روزنامههاي ديگري نظير: عصر انقلاب، ايران، زبان آزاد، كوكب ايران، حيات جاويد، رهنما، صداي تهران، حلّاج و تمدن منتشر و به دست علاقمندان ميرسيد. در شهرستانها نيز روزنامههايي با اهداف و مقاصد سياسي گوناگون منتشر ميشدند.
از جمله در تبريز، روزنامه تجدد در سال (1335 ه. ق) زير نظر فيوضات، رفعت و شيخ محمد خياباني منتشر گرديد. اين روزنامه بعدها نطقهاي آتشين و انقلابي شيخ محمد خياباني را درج ميكرد.
در رشت، روزنامه جنگل، گيلان و انقلاب سرخ زير نظر ابو القاسم ذره؛ و در شيراز، استخر، گلستان، بهارستان و عصر آزادي؛ و در مشهد، چمن، بهار، تازه بهار، مهر منير؛ و در اصفهان، راه نجات و روزنامه اخگر زير نظر ميرزا فتح الله وزيرزاده منتشر ميشدند.
در اين مدت، چندبار تمام جرايد به دستور دولتهاي وقت تعطيل و توقيف شدند.
پس از گشايش مجلس سوّم تا كودتاي سيد ضياء الدّين طباطبايي قريب هفت سال طول كشيد. پس از پايان جنگ اول جهاني در وضع جرايد و مطبوعات، تحولات و تغييرات زيادي روي داد، اكثر جرايد به مسائل ملّي و مملكتي ميانديشيدند و براي حل مشكلات اقتصادي و سياسي كشور و نجات مملكت از بحران و آشفتگي نظريات جالبي ابراز ميكردند، براي آنكه مردم به حقايق امور آشنا شوند، نظرات و پيشنهادهاي خود را با عباراتي ساده و قابل فهم به رشته تحرير ميكشيدند.
در اين دوره «براي نخستينبار مباحثات دامنهدار درباره شعر و ادبيات فارسي درگرفت و جنبش انتقادي در عالم نويسندگي پديد آمد و پيكار كهنه و نو، افكار و اذهان عمومي را براي به كار بردن سبكها و اسلوبهاي جديدي كه قابل درك اكثريت مردم باشد آماده ساخت.»
اكنون، گزيدهيي از مندرجات مجلّات و روزنامههايي كه در داخل و خارج ايران منتشر شدهاند نقل ميكنيم:
ص: 345
مجله دانشكده: «مجله دانشكده در ماه رجب (1336 ه. ق- يكم ارديبهشت 1297) پديد آمد و پس از نشر ده شماره در مدت يك سال تعطيل شد. در اين مجله، علاوه بر مقالات و اشعار خود بهار، عدهيي از نويسندگان نظير: عباس اقبال آشتياني، رشيد كرمانشاهي و سردار معظم خراساني، مقالاتي در پيرامون مسائل ادبي و اجتماعي مينوشتند، علاوهبر اين، ترجمههاي خوب از آثار اساتيد و گويندگان معاصر و انتقادها و ذوق آزمائيهايي در هر شماره اين مجله ديده ميشد.
گل زرد: روزنامه يا مجله ادبي و فكاهي گل زرد را ميرزا يحيي ريحان، يكي از اعضاي انجمن دانشكده، در شعبان (1336 ه. ق) با همكاري عبد الحسين حسابي و ابو القاسم ذرّه در تهران انتشار داد. اين مجموعه كه ظاهرا تا اواخر سال (1341 ه. ق) منتشر ميشد، نمونهيي بود از سادهنويسي در ادبيات جديد كه براي استفاده اكثريت مردم به دستور مجمع دانشكده ايجاد شده بود. در اين روزنامه، اشعاري ساده و روان به سبك منظومات نسيم شمال با امضاي: جوجي، ذرّه و لختي و خود ريحان درج ميشد. اكنون قطعهيي از ذرّه، درباره مجمع اتّفاق ملل كه پس از جنگ جهاني اول تشكيل يافته و نماينده ايران را به جلسات خود راه نداده بود نقل ميكنيم:
شنيده شد كه اروپائيان به مجمع صلحندادهاند رضايت به ميهماني ما
چهار سال بر اين قوم، ميزبان بوديمچهار روز نكردند ميزباني ما ديگر از اشعار خوب او قطعهيي است بدين مطلع:
اندر آن ملك كه روي آورد ادبار هميكارها گردد آشفته به ناچار همي كه وثوق الدوله برادر قوام السلطنه (عاقد قرارداد) كه خود از عوامل استعمار به شمار ميرود، چند بيتي بر آن افزوده است:
آفرين باد به ريحان كه به نيروي خرّدنيك پي برده به كيفيّت اسرار همي
مارها مفت خورانند كه هر لحظه شوندبه تدابير و حيّل داخل هر كار همي
سائسي بايد دانا و مديري پُردلكه بكوبد سَرِ ماران زيانكار همي ارمغان: «يكي ديگر از مطبوعات سودمند ادبي اين دوره، ارمغان است كه در بهمن ماه 1298 در تهران داير شد، ارمغان علاوه بر آثار بزرگان ادب و مقالات انتقادي فراوان، گزارشهاي انجمن ادبي حكيم نظامي و آثار طبع وحيد دستگردي و اعضاي ديگر انجمن را در شمارههاي خود درج ميكرد. مجله ارمغان در مدت طولاني خدمت ادبي خود
ص: 346
كتابهاي سودمندي نيز به مشتركين خود هديه كرد، اين مجله كه خود را «شحنه بازار ادب» ميشمرد، با همكاري رشيد ياسمي، روحاني، علي اصغر حكمت، حبيب يغمائي، بينش، فرات، ملك الشعراي بهار، سعيد نفيسي، پژمان بختياري، فرامرزي، حسين مسرور، جلال همايي، احمد گلچين معاني، ناظرزاده كرماني و عدهيي ديگر از ادبا و نويسندگان مدت 22 سال (تا دي ماه 1320) در حيات وحيد منتشر شد و پس از مرگ او باز به همت فرزندش محمود وحيدزاده انتشار يافت.»
نوبهار: «روزنامه نوبهار كه بنيادگذار آن ملك الشعراي بهار بود، در آغاز انتشار يك روزنامه سياسي بود، ولي از مهر ماه 1301 بيشتر به موضوعات ادبي و اجتماعي پرداخت، اين روزنامه (يا مجله) در اين دوره بهطور هفتگي در 16 صفحه به قطع بزرگ منتشر ميشد؛ در آن علاوه بر آثار بهار، مقالات جالب و مفيدي به قلم عباس اقبال و احمد كسروي و ديگر دانشمندان انتشار مييافت.
در پاورقيهاي روزنامه، ترجمههاي خوبي از نويسندگان خارجي، از جمله: داستان منظوم اهريمن اثر «لرمونتوف» شاعر روس به ترجمه سردار معظّم خراساني و ديسيپل (شاگرد) تأليف «پل بورژه» نويسنده فرانسوي به ترجمه رشيد ياسمي به تفاريق انتشار مييافت. سي و چهارمين شماره اين دوره نوبهار در چهارم آبان ماه 1302 منتشر و پس از آن براي هميشه تعطيل شد.» «1»
در شهرستانها: بعد از جنگ جهاني اول، چند مجله آموزنده در شهرستانها منتشر شد كه از همه مهمتر مجله فرهنگ رشت و مجله ادب و آزاديستان تبريز بود.
مجله فرهنگ رشت: جمعيت فرهنگ رشت در سال 1296 شمسي به همّت جوانان و فارغ التحصيلان مدارس رشت تأسيس گرديد. با اينكه اين جمعيّت هدف سياسي نداشت و مرام و مقصود آن ترويج معارف و اصلاحات فرهنگي بود، با اينهمه دچار اشكالات و زحمات فراواني شد و مانند ديگر جمعيتهاي آن زمان مورد حمله و تهمتهاي ناروا قرار گرفت. اعضاي جمعيت شور و شوقي در سر داشتند، مجالس سخنراني ترتيب ميدادند، چند كلاس مجاني به نام «اكابر» داير كردند؛ و در سال 1298 شمسي مجله ادبي فرهنگ
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين، ص 223 تا 228 (به اختصار).
ص: 347
را بنياد نهادند. اين مجله پس از انتشار هفت شماره در نتيجه انقلاب گيلان تعطيل شد و بار ديگر در فروردين 1304 منتشر گرديد، ولي اينبار فقط چهار شماره از آن منتشر شد.
مجلّات ادبي و سياسي در آذربايجان: مجله ادب را محصلين دبيرستان تبريز منتشر ميكردند و شماره يكم آن در 15 آبان ماه 1298 انتشار يافت و طي دو سال 12 شماره از آن منتشر گرديد. نويسندگان آن فريور، اسماعيل اميرخيزي و يحيي آرينپور بودند. در اين مجلّه، مقالات تاريخي، علمي، تربيتي، بهداشتي، قطعات ادبي و تراجم احوال بزرگان و مطالب گوناگون ديگر درج ميشد.
آزاديستان: پس از آنكه آزاديخواهان آذربايجان در 16 فروردين 1299 به رهبري شيخ محمّد خياباني قيام كردند، براي آنكه همه بدانند آذربايجان بخشي از خاك ايران است و براي رفع هرگونه سوء تفاهمي نام استان آذربايجان را «آزاديستان» گذاشتند و كمي بعد، روزنامه يا مجلّهاي بههمين نام كه نويسنده آن تقي رفعت سردبير روزنامه تجدّد بوده منتشر شد. اين مجلّه با طرح مسأله نسوان و بحث جدلي و اصولي راجع به تجدّد در ادبيات و درج اشعار نو، بر ساير مجلات آن دوره امتياز داشت.
مجلات برون مرزي: «در سالهاي بعد از جنگ جهاني اول تا روي كار آمدن سلسله پهلوي، عدهيي از اعضاي جناح راست دموكراتها نظير تقيزاده، ميرزا محمّد خان قزويني، كاظمزاده ايرانشهر، غنيزاده، جمالزاده و عدهيي ديگر به آلمان رفتند. پس از ايجاد چاپخانه كاوياني، عدهيي از صاحبنظران راجع به موسيقي، كشاورزي و ديگر مسائل اجتماعي رسالاتي نوشتند و بعضي از كتب قديمه و نسخ نادر نويسندگان معروف نظير زاد المسافرين ناصر خسرو علوي را (كه تنها دو نسخه خطي در پاريس و كمبريج موجود بود) به طبع رسانيدند.
علاوهبر اين، روزنامه كاوه را عدهيي از روشنفكران مقيم اروپا بهوجود آوردند؛ اين روزنامه مادام كه جنگ ادامه داشت، بيشتر جنبه سياسي داشت. با اينحال غير از مقالاتي درباره وقايع ايران و اعمال مليّون، بعضي مسائل علمي و ادبي در آن درج ميشد و پس از متاركه جنگ، به بحث و مطالعه در پيرامون مسائل ادبي پرداخت. در اين دوره، كاوه اسما در هر پانزده روز يكبار منتشر ميشد، ولي اغلب در ميان شمارههاي آن مدت زيادي فاصله پيدا ميشد، با اينحال اين مجله تا 15 ذيقعده 1327 به حيات خود ادامه داد.»
ص: 348
مجله كاوه (دوره جديد): «روز اول جمادي الاول (1338 ه. ق) نخستين شماره دوره جديد كاوه منتشر شد. در اين هنگام جنگ پايان يافته بود و روزنامه كاوه نيز به قول خود، دوره جنگي خود را خاتمه يافته ميدانست. اين بود كه در اين نوبت به كلي از سياست صرفنظر كرد و اساس و خط مشي تازهيي در پيشگرفت كه نسبتي با كاوه سابق نداشت و در واقع به صورت يك مجله علمي و ادبي درآمد كه مسلك و مقصدش بيشتر از هرچيز «ترويج تمدن اروپايي در ايران، جهاد بر ضد تعصب، خدمت به حفظ مليّت و وحدت ملي ايران، مجاهدت در پاكيزگي و حفظ زبان و ادبيات فارسي از امراض و خطرهاي مستوليه بر آن و به قدر مقدور تقويت به آزادي داخلي و خارجي آن بود.» (از مقاله تقيزاده)
«نويسندگان كاوه (قبول و ترويج بلا شرط و قيد تمدن اروپا و تسليم مطلق شدن به تمدن غرب و اخذ آداب و رسوم و تربيت و علوم و صنايع و زندگي و كلّ اوضاع فرنگستان را بدون هيچ استثناء (جز از زبان) و كنار گذاشتن هر نوع خودپسندي و ايرادات بيمعني كه از معني غلط وطنپرستي ناشي ميشود و آن را «وطنپرستي كاذب» ميتوان خواند و اهتمام بليغ در حفظ زبان و ادبيّات فارسي و ترقي و توسعه و تعميم آن و نشر علوم فرنگ و اقبال عمومي به تأسيس مدارس و تعميم تعليم و صرف تمام منابع قواي مادي و معنوي، از اوقات و ثلث و وصيت تا مال امام و احسان و خيرات از يكطرف، و تشويق واعظين و علما و سياسيون و جرايد و انجمنها و غيره از طرف ديگر؛ در اين خط كار، تا جايي كه مجلس شوراي ملّي بهجاي سالي ده روز روضهخواني در بهارستان، سالي يك ماه مجلس درس «اكابر شبانه» ترتيب دهد- توصيه ميكردند و شعار آنان بطور خلاصه اين بود كه ايران بايد ظاهرا و باطنا، جسما و روحا در مسير تمدن جديد قرار گيرد.» «1»
در اين دوره كه از جمادي الاول (1338 ه. ق) تا ربيع الثاني 1340 دوام يافت، اهّم مندرجات كاوه عبارت بود از يك سلسله مقالات به امضاي «محصل» راجع به احوال مشاهير شعراي قديم ايران، مقالهيي به قلم «كريستن سن» دانماركي راجع به شعر پهلوي و شعر قديم فارسي، بحث راجع به تطور زبان فارسي در قرن اخير، مقالاتي راجع به مزدك، مناظره شب و روز، مقايسه طرز تحقيق مشرقيان و مغربيان، فقه اللغة غربي و شرقي، چهار دوره زبان فارسي بعد از ظهور اسلام، محك ذائقه راجع به اشعار پسنديده
______________________________
(1). تقيزاده، چهل سال بعد طي نطقي اين نظريات افراطي را تعديل كرد.
ص: 349
جديد فارسي، و اشعاري كه نويسنده شعر «كربلايي» مينامد. مآخذ شاهنامه از پهلوي و عربي و فارسي، مقايسهاي از فارسي فصيح و فارسي «خان والده» و مقالات مهم و مستند تاريخي به صورت ضميمه شمارههاي كاوه به عنوان تاريخ روابط روس و ايران به قلم سيد محمد علي جمالزاده.
مجله ايرانشهر: «در ماه ذيقعده (1340 ه. ق) در شهر برلن مجله علمي و ادبي ديگري به نام ايرانشهر به مديريت حسين كاظمزاده منتشر گرديد كه عملا جز ماهي يكبار بيرون نميآمد و جمعا 48 شماره تا رمضان 1345 به دست خوانندگان رسيد. ايرانشهر، يكي از بهترين و سودمندترين مجلات فارسي بود و در مدت چهار سال انتشار خود توانست با مقالات علمي و ادبي و تاريخي و فلسفي و تربيتي كه به قلم فضلا و دانشمنداني مانند ميرزا محمّد قزويني، دكتر رضازاده شفق، رشيد ياسمي، عبد الحسين ميكده، محمود غنيزاده و خود كاظمزاده و ديگران نوشته ميشد، كمك بزرگي به پرورش افكار ملّت ايران بنمايد، مطالب «ايرانشهر نسبت به كاوه سبكتر و سادهتر و به فهم عمومي نزديكتر بود، منظورش بيشتر بحث در وقايع ايران قبل از اسلام و مسائلي بود كه نسل جوان ايران با آنها مواجه بود.» «1»
فرنگستان: اين مجله نيز به همّت جوانان ايراني مقيم برلن انتشار يافت، شماره يكم آن در اواخر رمضان (1342 ه. ق) به دست خوانندگان رسيد. هدف نويسندگان مجله به گفته خود آنان: «دريدن پرده جهل و خرافات و برخاستن ايران از خواب غفلت» بود. در اين مجله، جواناني كه اكثر آنها بعدا صاحب شهرت و معروفيت و مشاغل عمده در ايران شدند، مانند: احمد فرهاد، غلامحسين فروهر، جمالزاده، ابراهيم مهدوي، علي اردلان، مشفق كاظمي، علي نوروز، رضي اسلامي، دكتر تقي اراني، پرويز كاظمي، حسن نفيسي (مشرف الدوله) و مرتضي يزديزاده شركت و همكاري داشتند. اين ماهنامه مصور، پس از انتشار 12 شماره در رمضان (1343 ه. ق) تعطيل شد.
نخستين مقاله مجله به خوبي نشان ميدهد كه نويسندگان آن تا چه حد خواهان تجدد و پيشرفت بودند. اينك بخشي از آن مقاله را نقل ميكنيم: «خوشبختانه يا بدبختانه، ما امروز در محيط آزادي زندگي مينمائيم كه در آنجا خرافات سلطنت ندارد،
______________________________
(1). براون تاريخ ادبيات ايران، ج 2، ص 342.
ص: 350
مردمان جاهل پيشوا و قائد جمعيت نيستند، هركس در اظهار عقيده خود آزاد است، نه كسي قلم ميشكند، نه زبان ميبرد و نه تهديد به حبس مينمايد، خواهران و برادران جوان، ما ميخواهيم اين سعادت و خوشبختي را كه قضا و قدر نصيب ما نموده با شما قسمت نمائيم، دماغهاي تند فكر و قلبهاي پر احساسات شما را كه محيط ايران به جمود و ركود و بيتحركي محكوم كرده است، براي سعادت ايران به كار بيندازيم. بيائيد بكوشيم ايران را از جهل و بدبختي برهانيم. بيائيد ايران را براي يك انقلاب اخلاقي كه ما را از انسان قرون وسطا به انسان قرن بيستم ترقي دهد مستعد كنيم، دماغهاي ما هم از يك نوع افكار انباشته شده است، قلوب پاك ما هم مأمن يك نوع احساسات است، زيرا ما جز سعادت ايران، مقصودي نداريم. ما ميخواهيم آزاد و مستقل زندگاني نمائيم، اما يك زندگاني كه شايسته قرن بيستم باشد، ما همه اميد به زندگاني بهتري داريم، ما ميخواهيم ساليان دراز با سربلندي و افتخار بگذرانيم، ما همه يك آرزو داريم و همه بهطرف يك مقصود ميرويم- ايراني آزاد و مستقل ... ما نميترسيم ما به ظفر خود مطمئنيم، زيرا حق با ماست. ايران بايد زندگاني از سر گيرد، همهچيز بايد بهطرف كمال پيش رود. ما ايران نو، مردم نو ميخواهيم. ما ميخواهيم ايران را آزاد و مستقل نمائيم. ما ميخواهيم سودمندترين مظاهر تمدن جديد را بهطرف ايران جريان دهيم. ما ميخواهيم با حفظ مزاياي اخلاقي ذاتي ايران از كاروان تمدن جديد عقب نمانيم.» «1»
مجله پارس: «مجله ادبي پارس، پانزده روز يكبار در استانبول منتشر ميشد، اولين شماره آن در ارديبهشت 1300 شمسي به مديريت ابو القاسم لاهوتي كرمانشاهي به دست علاقهمندان رسيد. مجله در دو قسمت به فارسي و فرانسه نوشته ميشد و در آن اشعار و مقالاتي با امضاهاي مستعار «ميرزا حسن» و علي نوروز از حسن مقدم به زبان فرانسه درج ميگرديد.» «2»
رماننويسي
اشاره
در ايران از دوره حكومت پنجاه ساله ناصر الدينشاه به بعد، در نتيجه استقرار تدريجي روابط سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي بين ايران و كشورهاي اروپايي، روشنفكران و علاقهمندان به رشد فرهنگي، با رماننويسي كه پديده نويني در ادبيات غرب آشنا شدند، و دريافتند كه با ترجمه داستانها
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين از ص 233 تا 235 (به اختصار).
(2). همان كتاب ص 235.
ص: 351
و رمانهاي اروپايي ميتوان توده ايراني را با فرهنگ و خصوصيات تمدن غرب آشنا كرد و با نگارش رمانهاي اجتماعي، اخلاقي و تاريخي به زبان فارسي، نقاط ضعف اخلاقي را به نسل جوان و رو به رشد، گوشزد كرد و از اين راه به بيداري و رستاخيز فكري و فرهنگي ايرانيان كمكي شايان نمود.
حال ببينيم رمان چيست؟ رمان داستاني است خيالي، منظوم يا منثور كه توجهش بيشتر به وقايعي غيرعادي و شگفتانگيز و آموزنده معطوف است ... «تسميه اينگونه داستانها به رمان ناشي از اينست كه نخستين داستانهايي از اين قبيل كه معروفيّت و مقبوليّت معتنابهي يافته است، به زبانهاي سهگانه فرانسوي، ايتاليايي و اسپانيولي، از دسته زبانهاي «روميايي» بوده است. رمانهاي قرون وسطايي، كه زيباترين آنچه از آنها باقيست از قرن دوازدهم و سيزدهم ميلادي است، مشتمل بر حماسههاي مردمپسند «سانسون دوژست» است، از رمانهاي معروف «رمان دولاروز» (داستان گل سرخ) و افسانههاي آرتوري (آرثر، افسانهيي) است. و يكي از زيباترين نخستين رمانهاي آرتوري رمان «تريستوم» و «ايزالده» است. مواد اين رمانها بيشتر عبارت بوده است از قصايد و سرودههاي مربوط به قهرمانان معروف و اغلب (مخصوصا در رمانهاي آلماني) آميخته با اساطير بتپرستان و قطعاتي كه «مينسترل» ها براي حفظ ارتباط قسمتهاي مختلف ميساختند، بدين ترتيب يك رشته حماسه در اطراف بعضي از قهرمانان معروف پديد آمد، كه هر رشته يك «حلقهي رمان» را تشكيل ميداد.» «1»
از داستانهاي قديم ايراني، ميتوان از داستانهاي شيرين شاهنامه فردوسي و منظومه عاشقانه ويس و رامين، فخر الدين اسعد گرگاني و مثنوي خسرو و شيرين نظامي كه نظم يكي از داستانهاي دوره ساساني است ياد كرد.
اين قصيده را نخست فردوسي به سلك نظم كشيد و نظامي آن را با تصرفاتي تكرار مينمايد و درباره داناي طوس گفت:
حكيمي كاين حكايت شرح كردستحديث عشق از ايشان طرح كردست
بگفتم هرچه دانا گفت ز آغازكه فرخ نيست گفتن، گفته را باز در ميان آثار روان و دلنشين نظامي هفتپيكر يا بهرامنامه نيز از قصههاي ايراني و مربوط به عهد ساسانيان است. ديگر از داستانهاي منظوم نظامي يك اسكندرنامه است، اين داستان را هم مانند خسرو و شيرين نخست فردوسي توسي به رشته نظم كشيده و
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، پيشين، ج 1، ص 1096.
ص: 352
سپس نظامي به اين كار همّت گماشته و از فضل تقّدم استاد ياد كرده و گفته است كه چون «بسي گفتنيها ناگفته» مانده بود، براي تكميل شاهكار استاد توس او نيز بخشي از عمر گرانمايه را در اين راه صرف كرده است: تاريخ اجتماعي ايران بحش2ج8 352 رماننويسي ..... ص : 350
سخنگوي پيشينه داناي توسكه آراست روي سخن چون عروس
در آن نامه كان گوهر سفته راندبسي گفتنيها كه، ناگفته ماند
نگفت آنچه رغبت پذيرش نبودهمان گفت كز وي گزيرش نبود
نظامي كه در رشته گوهر كشيدقلم ديدهها را قلم در كشيد «گذشته از داستانهاي منظوم، در ادبيات فارسي قصهها و حكايتهاي منثوري نيز وجود دارد: مانند: اسكندرنامه و بختيارنامه و نه منظر و ابو مسلمنامه و دارابنامه و سمك عيّار و بعدها در عهد صفوي تحرير جديد از اسكندرنامه و طوطينامه و رزمنامه و همچنين داستان رامايان و مهابهاراتا، حماسههاي معروف هندي و قصه چهار درويش و نوش آفريننامه و داستانهاي بسيار ديگر كه بعضي از آنها مخصوصا اسكندرنامه قديم و طوطينامه، ترجمه ضياء الدين نخشبي و رامايان ترجمه نقيب خان و عبد القادر بداوني از سانسكريت با دقت و مهارت زياد انجام گرفته و داراي نثر شيرين و ساده و رواني است.» «1»
رماننويسي در ايران
در ايران رماننويسي به مفهوم جديد اروپايي آن بعد از مشروطيّت آغاز گرديد، به اين ترتيب كه «ابتدا رمانها به زبانهاي فرانسه و انگليسي و ندرتا روسي و آلماني يا عربي و تركي به ايران ميآمد و كساني كه به اين زبانها آشنا بودند، آنها را ميخواندند و استفاده ميكردند، سپس رمانهايي از فرانسه و بعد انگليسي و عربي و تركي استانبولي به فارسي ترجمه شده، از جمله علي خان ناظم العلوم، تلماك «2» اثر «فنلون» «3» را از فرانسه ترجمه و در سال (1304 ه. ق) چاپ، و بعد شاهزاده محمد طاهر ميرزا اسكندري تأليفات فرانسوي دلنشيني مانند كنت دومونت كريستو (تبريز 1309 ه. ق) و سه تفنگدار در سه جلد (تهران 1316 ه. ق) و لويي چهاردهم (تبريز 1322 ه. ق) از «الكساندر دوما» و نيز رمان له ميستر دوپاري (اسرار پاريس) را از «اژن سو» (تهران 1325) به فارسي روان
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشي، ص 237.
(2).Les Aventures de Telemaque
(3).F .Fenelon
ص: 353
ترجمه كرد و ابراهيم نشاط پل و ويرژيني تأليف «برناردن دوسن پير» را به فارسي برگردانيد (1324) و عليقلي خان سردار اسعد آن را به چاپ رسانيد.»
رماننويسان ايراني: «رمانهاي ايراني را كه پس از جنگ جهاني اول پديد آمدند، به دو دسته تقسيم ميكنيم: 1- رمانهاي آموزشي و تاريخي، 2- رمانهاي اجتماعي. آثار «طالبوف» بيشتر جنبه آموزشي داشت و نويسنده كوشيده است نسل جوان را با فرهنگ و تمدن غرب آشنا كند، در حالي كه رمانهاي تاريخي بيشتر، گذشته ملّتها و اخلاق و عادات آنان را توصيف ميكند، ادبيّات ايران متأسفانه از جهت تأليف رمانهاي تاريخي بسيار فقير است. با اينحال، محمد باقر ميرزا خسروي از دودمان فتحعليشاه قاجار در اين راه سعي و تلاش فراوان كرده و رمان تاريخي، شمس و طغرا را در سه جلد منتشر كرده است، موضوع كتاب كه در سالهاي پر هيجان انقلاب مشروطيّت تأليف شده، طرح وقايع تاريخي ايران در عصر مغول و زمان پادشاهي آبش خاتون آخرين اتابك از سلسله سلغريان است.
تحليلي از داستان شمس و طغرا: نويسنده ميكوشد كه يك رمان نوين ايراني براساس ادبيات غرب طرحريزي كند و براي اينكه داستان هم سرگرمكننده و هم آموزنده باشد، از انواع و اقسام رمانهاي پر ماجرا و اجتماعي و احساساتي و سفرنامههاي جغرافيايي استفاده ميكند.
در سراسر رمان، صحنههاي پر هيجاني مانند آتشسوزي و نجات يافتن دو زن به دست قهرمان داستان، رهايي از چنگ اشرار، كشف گنجينهيي در زيرزمين قصر، زد و خورد با راهزنان، ربوده شدن زنداني به دست اشخاص مسلح ... طوفان، زمين لرزه و صحنههاي هيجانانگيز ديگر از نظر خوانندگان ميگذرد.
همچنين نويسنده در فرصتي كه سير طبيعي داستان اجازه ميدهد، شرح بسيار مفيد و جالبي از تاريخ و جغرافياي هريك از شهرهاي ايران و يا كشورهاي ديگر شرق، به دست ميدهد.
خواننده به همراه قهرمانان داستان با شيخ سعدي ديدار ميكند، و بقعه شاهچراغ، باغ تخت، قصر ابو نصر ... شهر استخر، پايتخت قديم هخامنشي و خرابههاي تخت جمشيد را بازديد ميكند و در خارج از كشور، شهر دمشق و بسياري از بدايع تاريخي را مشاهده و درباره آنها اطلاعاتي كسب ميكند.
همچنين تصويرهاي زندهيي از اخلاق و عادات و البسه ايرانيان و مهاجمين مغول و
ص: 354
تشريفات درباري آنان و رسم قبول و اعطاي جوايز و هدايا و وضع موكب سلطنتي و مسابقه اسبدواني و چوگانبازي و تيراندازي و شكار با قوش و مراسم پذيرايي و جشن شادماني و سوگواري مردم آن زمان، و مردانگيها و خونخواريها و گذشته و صفات و اخلاق الواط و اوباش شهر و بالاخره همه جهات خوب و زشت جامعه و افراد عهدي كه داستان بر شرح آن وقف شده است به خواننده عرضه ميشود، اما غرض اصلي نويسنده آن است كه روايت عاشقانهيي كه از هر حيث جالب و گيرا و سرگرم كننده باشد به وجود آورد. تقريبا همه عشاق رمان به يك نظر عاشق و دلباخته ميشوند، عشق خود را از همه كتمان ميكنند و نهاني آههاي سوزناك ميكشند.
داستان از حيث تركيب اجتماعي، جامعه تاريك و پر وحشتي را معرفي ميكند كه در رأس آن حكام مقتدر و مستبد بيگانه نشسته و اعيان و اشراف و امراي ايراني از وزرا و درباريان و فرمانروايان شهرستانها و بالاخره دليران و پهلوانان و خدم و حشم و خواجهسرايان پيرامون آنها را گرفتهاند و پس از آنها نوبت به مردم شهرنشين و روستائيان و راهزنان و اجامر و اوباش و الواط ميرسد.
پيداست كه در چنين وضع اجتماعي رشته قدرت به دست فرمانروايان و دستنشاندگان آنهاست و ديگران همه براي بردن مقام و ربودن وجوه مالياتي به مراكز امر، روي آورده و ميخواهند با دادن رشوه و تعارف به امرا و بزرگان نزديك شده و «پوست از مردم بكنند» در نتيجه اين مسابقه و رقابت بر سر قدرت و مطامع مادي، محيطي ايجاد ميشود پر از كينه و اسباب چيني كه زندگي در آن مستلزم تيزهوشي و باريكبيني و هشياري دايم و مستمر است، زيرا هر نو دولتي ميتواند نهتنها دشمن و رقيب، بلكه دوست جاني خود را به خطر بيندازد؛ در چنين محيط فاسدي مستي و دزدي و راهزني و تجاوز به عرض و ناموس مردم و تخطي به جوانان امرد نيز مانند تملق و تزوير و دروغ و توطئه رواج دارد. اعيان و اشراف و نجيبزادگان كه دچار فقر و تنگدستي شده و طبقه متوسط ملت را تشكيل ميدهند، اگرچه هنوز روح وطنپرستي را به كلّي از دست نداده و بيگانگان را كه بر كشور مسلط شدهاند به چشم نفرت و اكراه ميبينند، اما از ترس مال و جان به گوشهيي خزيده و چند پارچه آبادي را كه از پدران خود به ارث برده يا خود خريدهاند، اداره ميكنند و به عدهيي نوكر و مهتر و خواجه و لله كه هنوز دور آنها را گرفتهاند نان ميدهند.
رمان خسروي نموداري از چنين اوضاع است، نويسنده از يكسو در مقابل گذشته پرافتخار كشور خود وضعي پر از تحسين و اعجاب به خود ميگيرد و از سوي ديگر آن را
ص: 355
بيگذشت و اغماض محكوم ميكند؛ او نميتواند از اظهار نفرت نسبت به دستگاه سياسي و اجتماعي حكومت مستبده كه رشته آن در دست امراي بيگانه و فئودالهاي كشور است، خودداري كند و برعكس نسبت به ملاك و نجيبزادگان ايراني كه به فقر افتادهاند و كمابيش با طبقه بازرگانان و مردم شهرنشين درآميختهاند و هنوز احساسات وطنپرستي را پاك از دست ندادهاند احترام قائل است ... خسروي درصدد نيست كه از قهرمانان خود موجوداتي خيالي و افسانهيي بسازد، بلكه منظور او آن است كه عهدي را كه موردنظر است، همچنانكه بوده با همه مزايا و محسّنات و معايب و مفاسدش و با طبقات مختلفه مردمي كه در آن ميزيستهاند، در نظر خوانندگان زنده و مجسم كند.
هريك از افراد داستان، اگرچه افراد كاملي از تيپ خود هستند، با اين همه موجودات غير طبيعي و خارق العادهاي نيستند، افراد اصلي و فرعي داستان، با خصال و سجاياي واقعي خود و به طرزي ادبي و استادانه ترسيم شدهاند ... در كتاب خسروي هيچ فلسفه عميق اجتماعي و جهاني طرح نشده و عقايد و مطالبي كه در خلال داستان به ميان ميآيد، همگي ضمني و تصادفي است و غرض اصلي نويسنده آن است كه كتابش هرچه بيشتر شيرين و جالب باشد، تا هموطنانش اين اثر ادبي را با رغبت بخوانند ...
از نظر سياسي و اجتماعي وجود حكام و فرمانروايان مستبد را «آلت انتقام و تازيانه تأديب خداوندي» ميداند و درك او از مملكتداري اين است كه بايد گرد دنيا نگشت يا بايد حق آن را ادا كرد و درعينحال ضمن گفتگوي «شمس» با «ماري» مزاياي حكومتي را كه مردم آگاهانه در آن شركت داشته باشند و حدود حقوق و وظايف افراد ملت معين و محترم باشد بيان ميكند.
عبارات ديگري نيز كه حاكي از روح زمان است، گاهي از قلم نويسنده تراوش ميكند: عوام چندان معرفت و دانشي ندارند كه به معايب و ضرر هر كار فكر كنند، همين كه بهانه به دست آورده و به هيجان آمدند، ديگر نه ملاحظه از بازخواست سلطان و نه از قتل و غارت دارند. در آن موقع ديگر فرياد عقلا و اعيان و نه نصايح و مواعظ علما و دانشمندان ثمري به حال آنها نميبخشد و تسكين آنها جز به دم شمشير و قتل هزاران نفر امكانپذير نيست.
راجع به مسئله زن نيز كتاب خسروي، هيچ مطلب تازهيي ندارد. داشتن چند زن شرعي براي مرد مسلمان امر طبيعي است. زنان شمس نهتنها بههم رشك و حسد نميورزند، بلكه با نهايت دوستي و صميميت با هم رفتار ميكنند و آنچه براي زن مايه افتخار و امتياز است، ناموس و عفت و وفاداري به شوهر است.
ص: 356
داستان شمس و طغرا در سر دوراهي ادبيات قديم و جديد ايران قرار دارد، نويسنده آن ميكوشد كه هم از لحاظ انتخاب موضوع و هم از حيث شيوه هنري كار تازه و بيسابقهيي انجام دهد و تأثير رمانهاي فرانسه و از آن ميان تأليفات پرماجراي «الكساندر دوما» در اين اثر تاريخي ايراني كاملا نمايان است ... عشاق داستان نظامي (مقصود نظامي گنجوي است) نيز مثل قهرمانان رمان خسروي هر دو از خاندان بزرگ و هر دو زيبا و خوبروي هستند و به حدّ كمال يكديگر را دوست دارند و پيش از عقد و ازدواج باهم عشق ميورزند ... انشاي كتاب به همان سبك معمول ايرانيان باسواد در روزگار نگارش آن است؛ نويسنده نهتنها داعيه تجددپروري ندارد و هرگز درصدد طرد لغات عربي و پذيرفتن كلمات خارجي يا استفاده از سرچشمه فياض لغات و اصطلاحات زبان عامه نيست ... بلكه ميتوان گفت كه رمان شمس و طغرا از حيث نگارش و اسلوب بيان به عهدي كه قهرمانان در آن ميزيستهاند، يعني زمان نگارش گلستان نزديكتر است تا به عهد تجدد و مشروطهخواهي و انقلاب آزادي ...
با وجود جهات ضعفي كه براي اين اثر تاريخي شمرديم، رمان خسروي يك محصول برگزيده نوين از قريحه و استعداد ايراني و نخستين داستاني است كه از جنبه اجتماعي و فكري اهميّت فراوان دارد و «در ادبيات نثر قرون اخير ما به كلّي بينظير و بيمانند است و بدون شك تنها كتابي است كه به عنوان نمونه ادبيات جديد فارسي شايسته است كه به زبان خارجي ترجمه گردد.» «1»
«يكي ديگر از نخستين رمانهاي تاريخي فارسي، رمان شيخ موسي كبوتر آهنگي مدير مدرسه نصرت همدان است كه در سال (1334 ه. ق) به اتمام رسيده است ... اين رمان عشق و سلطنت يا فتوحات كورش كبير نام دارد.
يكي ديگر از اين گروه رمانها داستان باستان يا سرگذشت كورش نام دارد كه نويسنده آن ميرزا حسن خان بديع نصرت الوزرا نام دارد. (تاريخ تولد مؤلف 1251 شمسي).
رمان ديگري از اين نوع، دام گستران يا انتقامخواهان مزدك اثر خامه صنعتيزاده كرماني است كه نيمه اوّل آن نخستينبار در سال (1339 ه. ق) در بمبئي و نيمه دوّم در سال (1344 ه. ق) در تهران چاپ شده است.» «2»
______________________________
(1). سيد محمد علي جمالزاده تقريظ و انتقاد بر كتاب «دليران تنگستاني» تأليف محمد حسين ركنزاده آدميت، تهران 1313 ش به نقل از كتاب صبا تا نيما ص 246 تا 252 (به اختصار).
(2). براي كسب اطلاعات بيشتر در زمينه اين دو رمان رجوع كنيد به كتاب از صبا تا نيما از ص 252 تا 255.
ص: 357
تني چند از مجاهدين راه آزادي
عارف قزويني
اشاره
ميرزا ابو القاسم معروف به عارف قزويني در سال (1262 ه. ش) در قزوين متولد شد، تحصيلات مقدماتي را در قزوين زادگاه خود فراگرفت، وي در شرححال خود ميگويد: «پدر من آنطور كه بايد در تربيت من راه و روش درستي انتخاب نكرد، بلكه آن مقدار كه گنجايش فكري او بود مرا تربيت كرد، او به دو موضوع اهميت ميداد: يكي حسن خط و ديگري موسيقي، مرا به چند مكتب فرستاد و پيش سه نفر از معلمان خوش خط تعليم گرفتم، در سيزده سالگي نزد اولين معلم موسيقي، مرحوم حاج صادق حراري كه در عداد محترمين قزوين بود تعليم موسيقي گرفتم و چهارده ماه در خدمت او تلمذ كردم، چون آواز خوشي داشتم، پدرم به طمع افتاد كه روضهخوان شوم و از اين جهت تمام كارهاي خود را به من سپرد و حتي مرا وصي خود قرار داد.»
عارف با ذوق و استعداد سرشاري كه داشت در سنين جواني به سرودن شعر پرداخت و به سن هفده سالگي قصيده سرود و در همين سنين بود كه تحصيلات خود را رها كرد.
عارف به واسطه آواز خوش و قيافه مردانهاي كه داشت مورد توجه دختر يكي از ملاكين قزوين واقع شد و او عشق عارف را به دل گرفت؛ وي نيز متقابلا عاشق او شد، لكن پدر و مادر دختر به اين وصلت راضي نشدند، عشق اين دو دلداده دهها سال دوام يافت، لكن به وصال نينجاميد، شبي عارف بدون اراده و برحسب تقاضاي دوستان رهسپار تهران شد و با اعيان و رجال و درباريان مظفر الدينشاه و محمد عليشاه آشنا گرديد. وثوق الدوله كه خود از طبع شعر بيبهره نبود، خواهان دوستي و مصاحبت او بود، ولي عارف با اكراه اين دعوت را قبول كرد. عارف به وسيله وثوق الدوله با علي اصغر خان اتابك آشنا شد و براي او آواز ميخواند و به وسيله او به دربار راه يافت و بارها به حضور شاه رسيد و مورد توجه خاص او قرار گرفت.
تمايلات سياسي عارف:
اشاره
عارف يكي از شعراي آزاديخواه ايران است، از روزي كه انقلاب مشروطيّت در ايران روي داد تا مدت شانزده سال با ملّت در تمام جريانات انقلابي همگام و همقدم بود و به واسطه خطابهها و نطقهاي مهيّج و بيان خواستههاي ملّت، در لباس شعر، نارضايي خود و مردم را از اوضاع نمودار ميكرد و از تهييج احساسات ملّت به مخالفت با دستگاه ظلم و بيدادگري حكام و زمامداران كشور كه از نزديك ديده بود كوتاهي نميكرد؛ مخصوصا موقعي كه مشروطيت ايران به دست محمد علي ميرزا تعطيل
ص: 358
شد و عدهيي از رجال نيز با وي همقدم شدند و به دستور بيگانگان كاخ آمال و آرزوهاي مردم را درهم ريختند، طوفاني در روح وي پديدار گرديد.
«عارف به علت سر پرشوري كه داشت بيشتر اوقات متواري و در حال مسافرت و تردد ما بين اصفهان و تهران بود. او در همين مسافرتها با رجال آزاديخواه تماس ميگرفت و مردم را به مخالفت با دستگاه فرعوني حكّام وقت ميشورانيد. او به نواحي غرب و بغداد و كرمانشاهان و استانبول نيز مسافرت و مدتي در آن شهرها با آزاديخواهان همكاري كرد، و در قيام آذربايجان با ملّت همگام شد و به خراسان نيز مسافرت كرد و در مورد اتحاد اسلامي نيز اقداماتي نمود، ولي پس از چندي به بيحاصل بودن اينگونه طرحها آگاه شد و از اقدامات بيهوده خود در زمينه اتحاد مسلمانان نادم گرديد.
عارف در نمايشي كه در سال (1333 ه. ق) در پارك ظل السلطان ترتيب داده شد شركت كرد و رباعي زير را سرود كه موجب توبيخ و تهديد او شد و در اثر آن مورد ضرب و شتم قرار گرفت:
واعظا گمان كردي داد معرفت داديگر مقابل عارف ايستادي استادي
پار در سَرِ منبر داده حكم تكفيرمشكر ميكنم كامروز زان بزرگي افتادي عارف مردي رفيق دوست بود و علاقه خاصي به دوستان خود داشت، چنانكه در مرگ يكي از دوستان آزاديخواه خود گفت:
به مرگ دوست، مرا ميل زندگاني نيستز عمر سير شدم، مرگ ناگهاني نيست عارف در يكي از غزليات انقلابي خود ميگويد:
لباس مرگ بر اندام عالمي زيباستچه شد كه كوته و زشت اين قبا، به قامت ماست ... «1» «عارف در تهران پس از چندي با وثوق الدّوله و ديگر رؤساي دربار آشنا شد.
شاهزادگان به مصاحبت او رغبت كردند و كارش چنان بالا گرفت كه در سر سفره ميرزا علي اصغر خان اتابك حاضر ميشد و اتابك «ران جوجه به دست خودشان به او مرحمت ميكردند و در صف سفرهنشينان و مفتخواران از همه سربلندتر و مفتخرتر محسوب ميشد.» «2»
كمكم آوازه عارف به گوش مظفر الدين شاه رسيد و فرمان همايوني به احضار او صادر شد. پس از حضور و خواندن يك دو غزل، شاه را خوش آمده و امر كرد پانصد تومان به او
______________________________
(1). تلخيص از لغتنامه دهخدا، شماره مسلسل 76 (ع عنك) ص 9 و ديوان عارف و تاريخ ادبيات ادوار براون، ص 69.
(2). شرححال عارف به قلم خود او، ديوان، ص 103.
ص: 359
بدهند و كلاه نمدش را برداشته در رديف فراش خلوتها بنويسند. «شنيدن اين حرف در من كمتر از صاعقه آسماني نبود. ديدم كلاه نمد به آن ننگيني و شيخ بودن با آن بدنامي هزار مرتبه شريفتر و آبرومندتر است از كلاهي كه ميخواهد به سر من برود.» «1»
چند سالي به همين وضع و منوال گذشت تا كمكم ورق برگشت و نغمه مشروطه از گوشه و كنار بلند شد. عارف، كه هزاران پرده ننگين و شرمآور از دوره استبداد به چشم خود ديده بود، از همان ابتداي جنبش آزادي به سوي مشروطهخواهان روي آورد و قريحه و استعداد خود را وقف آزادي و انقلاب كرد.
اين غزل را بيست روز بعد از به دار آويختن شيخ فضل اللّه نوري (1327 ه. ق) در نمايشي كه در خانه ظهير الدوله به نفع حريقزدگان بازار داده شد، خوانده و بسيار مقبول افتاد:
دلي كه در خم آن زلف تابدار افتادچو صعوهاي «2» است كه اندر دهان مار افتاد
به صوفيان خرابات مژده ده امروزكه شيخ شهر، حريفان ز اعتبار افتاد
دماغ بسكه كدر شد ز تنگناي قفسدگر دل از هوس سبزه و بهار افتاد
برو كه بازنگردي الهي اي شب هجركه روز وصل دو چشمم به روي يار افتاد
دلي كه از غم روي تواش قرار نبودچو ديد طره زلف تو بيقرار افتاد
چه هرجومرج دياري است شهر عشق عارفدر آن ديار و در آن شهر شهريار افتاد يكي از مهمترين و معروفترين آثار عارف در اين دوره، غزل «پيام آزادي» است كه شاعر در ضمن آن پيروزي آزاديخواهان را بر قواي ارتجاع ستوده است. عارف، اين پيام پرشور را در مجلس جشني كه در اواخر سال (1327 ه. ق) از طرف شعبه ادبي حزب دموكرات به ياد پيروزي مشروطهخواهان و شكست محمد علي ميرزا برپا شده بود، با آهنگ موسيقي براي ملت ايران فرستاده است:
پيام دوشم از پير مي فروش آمدبنوش باده كه يك ملتي به هوش آمد
هزار پرده ز ايران دريد استبدادهزار شكر كه مشروطه پردهپوش آمد
ز خاك پاك شهيدان راه آزاديببين كه خون سياوش چهسان به جوش آمد
... براي فتح جوانان جنگجو، جاميزديم باده و، فرياد نوشنوش آمد
كسي كه رو به سفارت پي اميدي رفتدهيد مژده كه لال و كر و خموش آمد
صداي ناله عارف به گوش هركه رسيدچو دف به سر زد و چون چنگ در خروش آمد
______________________________
(1). همانجا، ص 106.
(2). صعوه: گنجشك كوچك، دال پره.
ص: 360
غزل «زندهباد» به شاباش سر سرداران راه آزادي سروده شده است:
زندهباد!
آورد بوي زلف توام باد، زندهباد!ز آشفتگي نمود مرا شاد، زندهباد!
جُست ار چه در وصال تو خسرو حيات خويشمُرد ار چه از فراق تو فرهاد، زندهباد!
هرگز نميرد آن پدري كه تو پروريدو آن مادري كه چون تو پسر زاد، زندهباد!
دلخوش نيم ز خضر كه خورد آب زندگيآن كو به خِضْر آب بقا داد، زندهباد!
نابود باد ظلم چو ضحاك ماردوشتا بوده است كاوه حدّاد زندهباد!
بر خاك عاشقان وطن گر كند عبور«عارف» هر آن كسي كه كند ياد، زندهباد! غزل زير گويا در نتيجه مداخلات حقشكنانه اجانب و دستهسازيهاي هموطنان سروده شده است. در اين شعر عارف از اينكه گردش كارها بر وفق پيام «پير ميفروش» نبوده، با ملال خاطر سخن ميگويد:
ناله مرغ اسير:
ناله مرغ اسير اين همه بهر وطن استمسلك مرغ گرفتار قفس همچو من است
همت از باد سحر ميطلبم گر ببردخبر از من به رفيقي كه بهطرف چمن است
فكري، اي هموطنان، در ره آزادي خويشبنماييد، كه هركس نكند مثل من است
خانهاي كو شود از دست اجانب آبادز اشك ويران كنش آن خانه كه بيتُ الحَزَن است
جامهاي كو نشود غرقه به خون بهر وطنبدر آن جامه كه ننگ تن و كم از كفن است
جامه زن به تن اوليتر اگر آيد غيرزانكه بيچاره در اين مملكت امروز زن است
آن كسي را كه در اين ملك سليمان كرديمملت امروز يقين كرد كه او اهرمن است
همه اشراف به وصلت خوش همچون خسرورنجبر در غم هجران تو چون كوهكن است چند غزل ديگر از عارف:
عوض اشك «1»
چون شهرت و موفقيت عارف مرهون تصنيفهاي اوست، اجمالا براي اطلاع
______________________________
(1). در سال 1324 ه. ق در استقبال غزل دهقان ساماني بدين مطلع.
يار با سلسله غاليهگون ميآيداي حذر سلسله جنبان جنون ميآيد سروده است.
ص: 361
خوانندگان به تاريخچه اين هنر ادبي ميپردازيم:
تصنيف و تاريخچه اجمالي آن
«اصطلاح تصنيف كه از قرن دهم هجري شايع شده و شايد از قرن هشتم و نهم پديد آمده «1»، جانشين اصطلاح «قول» و «غزل» عهد اول بعد از اسلام است و در اصطلاح شعرا و آهنگسازان قديم، عبارت بوده است از نوعي شعر لحني كه داراي وزن عروضي و ايقاعي هردو باشد، يعني برحسب ظاهر با ساير اشعار معمولي تفاوتي نداشته، اما از جهت انتخاب وزن و تركيب الفاظ داراي اين صفت و خاصيت باشد كه با الحان و مقامات موسيقي و نغمات زير و بم ساز و آواز جفت و دمساز گردد.
تصنيفهايي كه در عهد صفويه رايج و متداول بوده، مانند تصنيفهاي كنوني هجايي نبوده و با شعر عروضي هماهنگي داشته است.
متأسفانه اين نوع تصنيفها يا اشعار همراه با آهنگ و موسيقي ايراني را كسي جزو ادبيات به شمار نياورده و در دواوين و تذكرهها ثبت نكرده و هويت گويندگان آنها غالبا بر ما مجهول است، با اينهمه نمونههايي از اينگونه تصنيفها در كتب آن عهد نقل شده است.
قديميترين تصنيفي كه از روزگاران بالنسبه نزديكتر در دست داريم تصنيفي است كه تيره بختي لطفعلي خان را نشان ميدهد:
بالاي بان اندرانقشون آمد مازندران
باز هم صداي ني ميادآواز پيدرپي مياد
جنگي كرديم نيمهتماملطفي ميره شهر كرمان
باز هم صداي ني ميادآواز پيدرپي مياد
حاجي «2»، ترا گفتم پدرتو ما را كردي دربدر
خسرو دادي دست قجرباز هم صداي ني مياد
آواز پيدرپي ميادلطفعلي خان بلهوس
زن بجست بردند طبسطبس كجا، تهران كجا؟
بازهم صداي ني ميادآواز پيدرپي مياد
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين، از ص 148 تا 151.
(2). منظور كليمي جديد الاسلام حاجي محمد ابراهيم كلانتر شيراز است كه لطفعلي خان را به پادشاهي رسانيد و چون كارش با او به دشمني كشيد با آغا محمد خان قاجار همدست شد و او را به شيراز راه داد و آن شاهزاده جوان قرباني خيانت آن مرد دوروي و كينهجوي شد.
ص: 362 لطفعلي خان مرد رشيدهركس رسيد آهي كشيد
مادر خواهر جامه دريدلطفعلي خان بختش خوابيد
باز هم صداي ني ميادآواز پيدرپي مياد
بالاي بان دلگشامُردست ندارد پادشا
صبر از من و داد از خداباز هم صداي ني مياد
آواز پيدرپي ميادلطفعلي خان ميرفت ميدان
مادر ميگفت شوم قرباندلش پرغم رخش گريان
بازهم صداي ني ميادآواز پيدرپي مياد
لطفعلي خان هي ميكردگلاب نبات با مي ميخورد
بختش خوابيده لطفعلي خانباز هم صداي ني مياد
آواز پيدرپي مياداسب نيله نوزين است
دل لطفي پر از خون استباز هم صداي ني مياد
آواز پيدرپي ميادوكيل «1» از قبر در آرد سر
بيند گردش چرخ اخضرباز هم صداي ني مياد
آواز پيدرپي ميادلطفعلي خان مضطر
آخر شد به كام قجر «2»
از تصنيفهاي قديميتر، كه نمونههاي زيادي از آنها در دست نيست، اگر بگذريم ميرسيم به تصنيفهايي كه به زمان ما نزديكتر هستند. اين تصنيفها، خواه عاشقانه و خواه هجايي و جدّلي، در مواقع معين و به مناسبتي از وقايع و حوادث روز ساخته شده و با آواز مطربان و ضرب موسيقي همراه بودهاند. آهنگ آنها يكنواخت و متشابه و مكرر و بنابراين خستهكننده است، معهذا براي سامعه ايراني دلپذير و شيواست. «3»
يكي از اين تصنيفها تصنيف «ليلي» است كه درباره «كنت منت فرت» «4» ساخته شده و وي را به باد تمسخر و ريشخند گرفته است. ناصر الدين شاه پس از بازگشت از سفر فرنگ در سال (1296 ه. ق) اين شخص را به رياست پليس تهران منصوب كرد. كنت براي
______________________________
(1). كريم خان زند، عموي لطفعلي خان.
(2). منظور آغا محمد خان قاجار است.
(3). از تصنيفهاي قديم ايران مقداري را جرج گراهام، كه در سال 1910 م كنسول انگليس در شيراز بوده، براي ادوارد براون جمعآوري كرده، مقداري نيز ژوكوفسكي خاورشناس روس گردآورده و به روسي ترجمه كرده و در سال 1902 م در سنپترسبورگ به چاپ رسانيده است. چند تصنيف هم برزين با ترجمه انگليسي انتشار داده (براون، تاريخ ادبيات ايران از آغاز عهد صفويه تا زمان حاضر، ترجمه رشيد ياسمي).
(4).Conte Monteforte
ص: 363
اينكه از هر حيث با ايرانيان همرنگ گردد، فرزندان خود را جامه ايراني پوشانده و نام دخترش را نيز ليلي نهاده بود. او به مقتضاي شغل خود خانههاي عمومي را بست و زنان هر جايي را در يكي از محلات شهر تمركز داد و همين امر سبب شد كه اين تصنيف را براي او بسازند:
ليلي را بردند چال سيلابيبهش آوردند نان و سيرابي
ليلي گل است، ليليخيلي خوشگل است ليلي
ليلي را بردند دروازه دولاببراش خريدند ارسي و جوراب
ليلي را بردند حمام گلشنكنت بيغيرت چشم تو روشن!
فلفل تندم ليليدختر كنتم ليلي
ليلي ملوسهننشه عروسه
آقاش ديوسه
در نوبت دوم، حكومت فرهاد ميرزا معتمد الدوله در فارس، كه از سال (1292 ه. ق) تا پنج سال طول كشيد، اهالي فارس از شدت عمل او سختيها ديدند «1»، و چون به تهران احضار شد، براي او نيز تصنيفي ساختند.» «2»
«... هنگامي كه ماشين دودي يعني راهآهن تهران- شهر ري در زمان ناصر الدين شاه داير شد و شورش و غوغاي عظيمي در ميان زن و مرد برپا كرد، مردم تصنيفي ساختند كه ورد زبانها شد و مطربها با خواندن و نواختن آن، مجالس بزم را گرم ميكردند. اين تصنيف كه صورت آن را يكي از خاورشناسان روس در همان ايام ضبط كرده چنين است:
شاهنشاه ايرانماشين آورد به تهران
اي شاه، چه كار كردي؟تهران را ويرانه كردي
زنها را ديوانه كرديبسكه زنها نشستند
پايه ماشين شكستندماشين دودش هوا رفت
زن كمپاني درا رفت ... زبان حال زنان خطاب به شوهران:
يل يراقدار نميخوامكفش پولكدار نميخوام
چارقد مشمش نميخوامشلوار كشكش نميخوام
______________________________
(1). ادوارد براون نويسد: «در خارج شهر شيراز ستونهاي عفريت آسايي از ساروج به نظرم رسيد كه استخوان انساني از خلال آن نمايان بود و از دوره حكمراني سخت و خشن فرهاد و ميرزا شهادت ميداد، ليكن خود شاهزاده را من مردي مؤدب و ظريف و دانشمندي فريفته كتاب يافتم (تاريخ ادبيات ايران، ج 4، ترجمه رشيد ياسمي).
(2). همان كتاب، از ص 152 تا 155.
ص: 364 ماشين ميخوام، ماشين ميخوامماشين رسيد دولتآباد
قران دادم جاي پناباد «1»مهرم حلال جانم آزاد
ماشين ميخوام، ماشين ميخوام «2»
«تصنيف ديگري درباره عزل و بركناري سلطان مسعود ميرزا ظل السلطان، برادر بزرگ مظفر الدين شاه، ساخته شده است. مردم ايران به خصوص اصفهانيها به علت خوي زشت و درندگيهاي اين شاهزاده، كينه او را به دل داشتند. وي كارش فوق العاده بالا گرفته بود و بر غالب شهرستانهاي جنوبي ايران حكومت داشت. ناصر الدين شاه از او بيمناك شد و در سال (1306 ه. ق) همه اختيارات را جز حكومت اصفهان از وي برگرفت. مردم از اين كار بسيار خشنود شدند و بچههاي تهران تصنيفهاي زيادي در اين مقدمه ساختند «3» كه در كوچه و بازار به آواز ميخواندند:
گاري اميرزاده كو؟جام پر از باده كو
آن بچههاي ساده كو؟شازده جان، خوب كردي رفتي
قاچ زين بگير نيفتي!كو اصفهان پايتخت من؟
كو توپچي و كو تخت من؟كو حكمهاي سخت من؟
اي خدا ببين اين بخت من!شاه بابا، گناه من چه بود؟
اين روز سياه من چه بود؟كو اصفهان، و شيرازه؟
كو صارم الدوله پرنازه؟كو توپچي و كو سربازه؟
شاه بابا، گناه من چه بود؟اين روز سياه من چه بود
صدراعظم، بهر خداعرضم را نما به شاه بابا
پارك مرا پيشكش نماشاه بابا، گناه من چه بود؟
اين روز سياه من چه بود؟شاه بابا گناهت را ميگه
اين روز سياهت را ميگهجلال الدوله بچه بود
شيراز براش سپرده بودو الله چيزي نخورده بود
شاه بابا، گناه من چه بود؟اين روز سياه من چه بود؟
صدراعظم در هوسهشيراز ازم گرفت بسه
مرغ دلم در قفسهشاه بابا، گناه من چه بود؟
اين روز سياه من چه بود؟
و نيز در همان زمان:
ستاره كوره ماه نميشهشازده لوچه شاه نميشه
______________________________
(1). سكه نقرهاي معادل نيم قران (ده شاهي)
(2). همان كتاب، ص 156 و 157.
(3). شرححال عباس ميرزا ملك آرا، ص 106.
ص: 365 تو بودي كه پارك ميساختي؟سر در و لاك ميساختي؟
پشتت دادي به پشتيصارم الدوله را كشتي «1»
كفشا تا گيوه كرديخواهرتا بيوه كردي ...
«كنت دو گوبينو» كه در عهد سلطنت ناصر الدين شاه به ايران آمده، ميگويد:
«تصانيفي را كه مردم در حق وزراي ناصر الدين شاه ميخوانند، شاه حكم ميكند در مجلس شاهانه برايش بخوانند و مضمون اين تصنيفها به قدري زننده است كه در مملكت ما پليس هرگز اجازه نميدهد كه چنين تصانيفي را مردم بخوانند.» «2»
چند سال پس از جلوس مظفر الدين شاه، كساني تصنيفهايي در هجو او ساختند و به پيرزن سياهي به نام حاجي قدم شاد، كه سابقا سرپرست سازندهها و نوازندههاي ناصر الدين شاه بود و اكنون دسته مطربي داشت، دادند كه در مجالس عيش و طرب بخوانند و اين زن كنيز سياه آن تصنيف را خود ميخواند و مطربها دنبال آن را ميگرفتند.
اشعار تصنيف چنين بود:
برگ چغندر اومدهآبجي مظفّر اومده
دور و دور و دورشه ببينامير بهادروشه ببين!
چادر و چاقچورش كنيداز شهر بيرونش كنيد. «3»» «4»
كنسرتهاي عارف
«عارف كنسرتهاي باشكوه و پرازدحامي در تهران ترتيب داد. ترانههايي كه در اين كنسرتها از وي شنيده شده، هنوز در گوش مردم آن زمان زنده است، عارف هر شعري كه ميسرود و هر ترانهاي را كه ميخواند، مانند تير آبدادهاي بود كه در جگرگاه مستبدان خودخواه فرو ميرفت و از اينرو همگي كمر به آزار او بستند. اما شاعر، با همه اين سختيها و بدبختيها و خطراتي كه هر لحظه هستي او را تهديد ميكرد، با شور و حرارتي كه داشت، وطنفروشان و رياكاران را پيوسته آماج حمله و ملامت قرار ميداد:
شدهست خانه كيخسرو آشيانه جغدمن خرابهنشين دلخوشم وطن دارم
______________________________
(1). معروف بود كه ظل السلطان صارم الدوله، يعني شوهر خواهر خود، بانو عظمي، را قهوه مسموم داد و بعدها لقب او را براي پسر خود اكبر ميرزا گرفت.
(2). از نامه مورخ ژوئن 1863 م كنت دو گوبينو (نقل از مجله يغما، سال 13، شماره 10، ديماه 1339 ش)
(3). داستان به گوش شاه رسيد و اين زن را احضار و وادار كرد كه همان تصنيف را بخواند و چون خواند به دستور شاه هردو پاي او را نعل كردند و در امارت دوانيدند (علي جواهر كلام، اطلاعات هفتگي، شماره 847).
(4). همان كتاب، از ص 158 تا 160.
ص: 366 چو مال وقف، شريعتمدار ميدزددمن از چه ره گله از دزد راهزن دارم ...
هنگامي كه انقلاب در روسيه درگرفت و حزب بلشويك بر سر كار آمد، عارف با اينكه از معني و اهميت تاريخي انقلاب كارگري و نتايج آن آگاهي درستي نداشت، با شور و حرارت فوق العاده از آن استقبال كرد و از لنين خواست كه به ياري ملت ايران بشتابد!
اي لنين فرشته رحمتكن قدم رنجه زود، بيزحمت
تخم چشم من آشيانه تستهين، بفرما كه خانه خانه تست
... يا خرابش بكن و يا آبادرحمت حق به امتحان تو باد! در سال (1399 ه. ق) كه سيد ضياء الدين قدرت را در دست گرفت، عارف از حمايت او برخوردار شد و در غزلي به اصلاحات او و آينده ايران اظهار اميدواري كرد، همچنين بعد از آنكه سردار سپه نخستوزير شد، بارقه اميدي در دل عارف درخشيد:
باد سردار سپه زنده در ايران عارفكشور رو به فنا را به بقا خواهد برد و روزي كه نغمه جمهوري ساز شد، به حكم روح انعطافپذير خود و كينه ديرينهاي كه به دربار و خاندان قاجار به دل داشت، در «گراند هتل» تهران نمايشهايي ترتيب داد و در اينباره چنان خودنمايي كرد كه بعدها به اشعار او استناد جستند.
از جمله، شب چهارشنبه پنجم شعبان (1342 ه. ق) غزلي را كه به نام «جمهوري ايران» ساخته بود، با آهنگ محتشم ماهور و آواز پرشور خود ترنم كرد:
به مردم اين همه بيداد شد ز مركز دادزديم تيشه بر اين ريشه، هرچه باداباد
هميشه مالك اين ملك ملّت است كه دادسند به دست فريدون، قباله دست قباد
كنون كه ميرسد از دور رايت جمهوربه زير سايه آن، زندگي مبارك باد
خوشم كه دست طبيعت گذاشت در دربارچراغ سلطنت شاه بر دريچه باد
تو نيز فاتحه سلطنت بخوان عارفخداش با همه بدفطرتي بيامرزاد و شب بعد، «مارش جمهوري» را، كه با نكوهش از قاجاريه و ستايش از سردار سپه همراه بود، از صحنه نمايش به گوش هموطنان خود رساند:
سلطنت گر رفت گو رونام جمهوريتت از نو
همچو خور افكنده پرتوبخ كه شد نور علي نور
نيست دوران قجر باد ص: 367 اين شجر بيبار و بر بادتا قيامت دادگر باد
بازوي پرزور جمهور ...كار ايران رو به راه باد
نام شاهي رو سيه بادزنده سردار سپه باد
با غريو كوس و شيپور ... با اينهمه به همدان تبعيد شد و بقيه عمر را در نقطه دور افتادهاي از آن شهر با فقر و فاقه به سر برد و در اين مدت از كسي جز از دوست و مريد قديمي خود «عليخان» «1» و حاجي محمد نخجواني «2»، آن هم به نام سود معامله هديهاي نپذيرفت.
عارف در اين دوره از زندگي از همهجا مأيوس و به همهچيز بدبين بود و به قول خود از بسكه مردم بد ديده بود، ديگر از مردمك ديده سوء ظن داشت. «3» تنها كسي را كه تا پايان عمر دوست ميداشت، آن هم تا حد پرستش، كلنل محمد تقي خان بود. سوگند بزرگ او هميشه «به روح كلنل» بود و بارها اظهار ميداشت كه اتفاق خراسان كمرم را شكست. به عقيده عارف «از عهد نادر تا كنون، ايران كمتر همچو آدم فوق العادهاي ديده و از اول انقلاب تا اين آن، هرچه بود همين بود!» «4»
در واپسين روزهاي عمر، از فرياد و ناله خاموش، و بسيار اندوهگين و كم سخن بود. در اتاق خود پوستيني به زير انداخته و پوست آهويي در بالاي سرش به ديوار زده بود
______________________________
(1). كربلايي علي حريري معروف به بيرنگ، از مجاهدان و آزاديخواهان معروف آذربايجان، كه در روزهاي آخر فروردين 1321 ش در تبريز درگذشت.
(2). فرزند حاجي علي عباس نخجواني و خواهرزاده ميرزا علي خان شمس الحكما، متخلص به لعلي از شعراي بنام آذربايجان، و خود از بازرگانان دانشمند آن استان بود. در اواخر عمر كتابهاي نفيس خود را به كتابخانه ملي تبريز واگذاشت و در پنجم ربيع الاول 1382 ه. ق (15 مراد 1341 ش) در هشتاد و چند سالگي در تبريز درگذشت.
(3). چنان كار را بر او سخت گرفته بودند كه حتي از معشوق خود «وطن» نيز بيزاري ميجست:
نه ملت مرا داند از خويشتننه بر من وطن گويد اولاد من
كسي بيوطنتر ز من در جهانبه هر جاي جويد، نيابد نشان
... وطن آنچنان داد پاداش منكه لبسوز شد كاسه آش من
وطن حاصل عمر من باد دادوطن يادم، «اي داد و بيداد»، داد
شما ديگر اي زادگان وطنچه خواهيد از قالب خشك من (از مثنوي عارف خطاب به ملك الشعراي بهار).
(4). شرححال عارف به قلم خود او، ديوان، چاپ سوم، ص 70.
ص: 368
و دو تبرزين صليبوار روي آن گذارده و يك كشكول از ميان آندو آويخته بود.
عارف در اين مرحله از عمر از مردم گريزان بود و تنها و بيكس ميزيست و مانند «روسو» صبح زود راه صحرا در پيش ميگرفت و بر لب جويبار و سايه درختي مينشست و با طبيعت رازونياز ميكرد و شامگاهان به خانه برميگشت. بيشتر اوقات در صمت و سكوتي آميخته به بهت و حيرت فرو ميرفت و آهسته با خود سخن ميگفت «اي داد و بيداد، ديدي چه كردند؟ با چه پايي آمدند و با چه دستي بردند! چه گوسفندانيند كه كارد به استخوانشان رسيده ولي دست و پا نميزنند ...» «1»
بدين قرار شاعر ملي ايران، آخرين دقايق عمر حسرتبار و پرتأثر خود را در درههاي خاموش همدان گذراند و روز يكشنبه اول بهمن 1312 هجري شمسي در پنجاه و دو سالگي درگذشت و همانجا در بقعه بو علي سينا به خاك سپرده شد.» «2»
شيدا
شيدا و تصنيف: «در اين ميان، ميرزا علي اكبر خان شيدا قدم به ميدان گذاشت و تصنيف را سر و صورتي داد. شيدا مردي درويش و وارسته و صورتا و معنا آزادمرد بود. مختصر سهتاري ميزد و تصنيفهايش را نيمه شبها در رازونياز تنهايي ميساخت. بعد دل و جان باخته رقاصهاي يهودي شد و آخر كارش به جنون كشيد. از غزلهاي پرشور اوست:
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل منو اندر آن سلسله عمري است كه خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پيوندي داشتكه پريشان شد و از خويش برون شد دل من
اين همه فتنه مگر زير سر زلف تو بودكه گرفتار بدين سحر و فسون شد دل من
سوخت سوداي تو سرمايه عمرم اي دوستمي نپرسي كه در اين واقعه چون شد دل من
بينشان گشتم و جستم چو نشان از دهنشبر لب آب بقا راهنمون شد دل من ...
اي صفا، نور صفايي به دل «شيدا» بخشتيره از سركشي نفس حرون «3» شد دل من عارف درباره شيدا و تصنيفهاي او گويد: «تا زمان من تصنيفها در ايران براي جندههاي دربار يا ببري خان، گربه شاه شهيد، يا از زبان گناهكاري به گناهكاري سروده ميشد. از بيست سال قبل، مرحوم ميرزا علي اكبر شيدا تغييراتي در تصنيف داد و اغلب تصنيفهايش داراي آهنگهاي دلنشين بود.» «4»
______________________________
(1). نصرت الله فتحي، عارف و ايرج، تهران، 1333 ش.
(2). از صبا تا نيما، پيشين، از ص 348 تا 359 (به اختصار).
(3). حرون: سركش
(4). شرح حال عارف به قلم خود او، ديوان، صفحات 335- 336.
ص: 369
اين دو تصنيف را از شيدا ميآوريم تا خوانندگان تفاوت آن را با تصنيفهاي متداول عهد قاجاريه و با تصنيفهايي كه عارف بعدا ساخته و با ساختن آنها صلاي مردي و آزادي در جهان در داده، بسنجند:
تصنيف ابو عطا:
الا ساقيا، ز راه وفا،به شيداي خود جفا كم نما
كه سلطان ز لطف ترحم كند به حال گدا، ترحم كند به حال گدا
چو ارديبهشت جهان گشته باز،به بستان خرام تو اي دلنواز
كه شد جلوهات چمن را طراز،كه شد جلوهات چمن را طراز «1»
اي كه به پيش قامتت سرو چمن خجل شده(اي جانم، اي بَبَم)
سرو چمن به پيش تو كوته و منفعل شده(اي جانم، اي ببَم)
تا به كي از غمت گدازم،اي صنم سوزم و سازم
حبيبم، طبيبم چكنم،چكنم، ز عشقت چه سازم؟
تصنيف افشاري:
دوش، دوش، دوش كه آن مهلقا،دلربا، باوفا، باصفا
از درم آمد و بنشست،برد دل و دينم از دست
آتش اندر دلم برزد،خدا برزد، حبيب برزد
سوخت همه خرمنم،يكسره جان و تنم،
كشته عشقت منم، اي صنمبد مكن،
بيش از اين ظلم بيحد مكناي نگار من،
گلعذار من!
تصنيفهاي عارف: اما با اذعان به فضل تقدم شيدا، اين طرز تصنيفسازي را بايد به حق خاص عارف دانست.
عارف به تصنيف، صورت شاعرانه داد و «خدمت بزرگي به موسيقي ايران- من حيث وزن و تصنيف- نمود، يعني تصنيف را از حال فلاكتي كه داشت بيرون آورد. براي تربيت
______________________________
(1). در نسخه ديگر، تو اي سروناز؛ به صد عز و ناز، به بستان حرام كه شد چهرهات چمن را طراز.
ص: 370
اخلاقي و ايجاد حس وطندوستي و اشاعه زبان و ترويج يك عقيده در هر جامعه كه فرض نماييد، تصنيف اهميّت فوق العاده دارد و عارف قبل از همه ملتفت اين معني گرديد.» «1»
نمونهيي از تصنيفهاي عارف:
از خون جوانان وطن لاله دميدهاز ماتم سرو قدشان سرو خميده
در سايه گل بلبل از اين غُصه خزيدهگل نيز چو من در غمشان جامه دريده
چه كَجرفتاري اي چرخ ...خوابند وكيلان و خرابند وزيران
بردند بهسرقت همه سيم و زر ايرانما را نگذارند به يك خانه ويران
يا رب بستان داد فقيران ز اميرانچه كجرفتاري اي چرخ ...
از اشك همه روي زمين زير و زبر كنمشتي گرت از خاك وطن هست به سر كن
غيرت كن و انديشه ايام بتر كناندر جلو تير عدو سينه سپر كن
چه كجرفتاري اي چرخ ...از دست عدو ناله من از سر درد است
انديشه هرآن كس كند از مرگ، نه مرد استجانبازي عشاق نه چون بازي نرد است
مردي اگرت هست كنون وقت نبرد است.چه كجرفتاري اي چرخ ...
______________________________
(1). رشته مقالات «موسيقي علمي نجيب نداريم» به امضاي مستعار فاضل موجومباري (دكتر علي فلاتي)، تبريز، روزنامه شاهين شماره 22.
ص: 371
در سال 1329، هنگامي كه شاه مخلوع (محمد علي شاه) به تحريك روسها در گمش تپه (گوميشان) پياده شد و ميكوشيد تاج و تخت از دست رفته را باز گيرد، و عناصر خودخواه نالايق و سياستپيشگان رياكار بر كشور پنجه انداخته بودند، عارف با سرودن اين تصنيف، آزاديخواهان واقعي را به ايستادگي و فداكاري تشويق كرد و رياكاران و وطنفروشان را از نيش قلم آزاد نگذاشت:
تصنيف در دستگاه سارنگ- ابو عطا
1
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)ميل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهي با ما ندارد (ندارد)خون شود اين دل كه شكيبا ندارد (ندارد)
اي دل غافل، نقش تو باطل،خون شوي اي دل، خون شوي اي دل،
دلي ديوانه داريم،ز خود بيگانه داريم،
ز كس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداريم!چه ظلمها كه از گردش آسمان نديديم
به غير مشت دزد همره كاروان نديديمبه پاي گل به جز زحمت باغبان نديديم
به كوي يار جز حاجب و پاسبان نديديم!
2
خانه ز همسايه بد در امان نيستحبّ وطن در دل بد فطرتان نيست
سگ به كسي بيسببي مهربان نيسترم كن از آن دام كه آن دانه دارد
اي دل غافل ...
3
يوسف مشروطه ز چَهْ بركشيديمآه كه چون گرگ، خود او را دريديم
ص: 372 پيرهني در بر يعقوب ديديمهيچ ز اخوان كسي حاشا ندارد
اي دل غافل ...» «1»
شاه و وزير
شنيدهام كه شهي با وزير خود ميگفتكه علم و فضل كليد خزانه هنر است
درخت تلخ ز پيوند تربيت، در باغبه ميوه شكرين جاودانه بارور است
وزير گفت سرشت ستوده بايد از آنكبه كور دادن آيينه، جهد بيشمر است
مسلم است كه هيچ اوستا نيارد ساختبرنده خنجري از آهني كه بدگهر است
______________________________
(1). نشور، روز قيامت
ص: 375 چو اين شنيد ملك در خفا به حاجب گفتمرا به دست تو كاري شگرف در نظر است
پي تدارك آن كار گربهاي بايدكه بسته بر قدم همّت تو نامور است
برفت حاجب و في الفور گربهاي آوردكه هر كه ديدي گفتي نه گربه شير نر است
ملك به كاركنان گفت كش بياموزندصنايعي كه نهان در طبايع بشر است
به يك دو هفته چنان شد كه حاضران گفتنديكي از آدميان در لباس جانور است
سپس بخواست شهنشه وزير را و بگفتببين به جانوري كز بشر نبيهتر «1» است
ببين تو گربه كه بر پيش تخت من برجايستاده شمع به كف از غروب تا سحر است
رها نموده عنان طبيعت از تعليمگسسته قيد شباهت ز مادر و پدر است
وزير گفت: كلام شه است شاه كلامدل ملوك به فرمان حيّ دادگر است
ولي به تربيت گربه غرّه نتوان بودكه چون سرشت مساعد نه، تربيت هدر است
سرشت تلخ چو دارد درخت، اگر آبشز جوي خلد دهي تيره برگ و تلخ بر است
ملك به پاسخ وي گفت، طرح معقولاتقبيح دان چو مخالف به حس و با نظر است
دليل عقل اگر بر هوا كند پروازچو شد مخالف حسّ و نظر، شكسته پر است
ببين به گربه و حجت بنه كه انكارتدر اين قضيه چو انكار ضوء در قمر است ...
در اين ميانه ز سوراخ خانه موشي جستتو گفتي اين سخنان را هميشه منتظر است
چو گربه ديد مر او را، فكند شمع و بجستكه گربه موش چو بيند ز هوش بيخبر است
فتاد شعله آتش ز شمع در ايوانچنانكه گويي ايوان تنور پرشرر است
برهنه پاي شه اندر گريز و خاصانشيكي فتاده در ايوان يكي دوان ز در است
وزير دامنش اندرگرفت و گفت: شهاببين كه تربيت بد سرشت بياثر است
به تربيت نشود گربه آدمي زيراسرشت گربه دگر، طبع آدمي دگر است
نه زر توان برد از كان آهن و پولادنه آهن آيد ز آن سرزمين كه كان زر است
كسي شكر زني بوريا طمع نكندبه صورت ارچه ني بوريا چو نيشكر است
نعوذ باللّه اگر سفلهاي به جاه رسدپس هلاك بزرگان قوم رهسپر است
چو با وسيله فكرت زمام بخت گرفتعدوي شهري و دهقان، بلاي خشك و تر است
به اصل تيره بود تربيت چو نقش بر آبولي به لوح صفا چو نقش بر حجر است «اديب الممالك در سال (1323 ه. ق) سفري به باكو كرد و در آنجا با روزنامه ارشاد تركي همكاري داشت و ورقه ضميمه آن را به فارسي انتشار ميداد.
______________________________
(1). نبيه: هوشيار، آگاه
ص: 376
در سال (1327 ه. ق) جزو مجاهدان فاتح با سلاح وارد تهران شد و چندي بعد به خدمت وزارت عدليه درآمد و حملات او به ادارات و رؤساي عدليه از همين تاريخ شروع شد. اما با وجود اشتغال به شاعري و قبول خدمت در دستگاه دولت، شغل اصلي او روزنامهنويسي بود و چه پيش از مشروطيت و چه بعد از آن جرايد زيادي به قلم او انتشار يافته و بيشتر اشعارش نيز در همين جرايد چاپ شده است.» «1»
«اديب در سال (1335 ه. ق) كه مأمور عدليه يزد بود سكته كرد و به تهران آمد و روز چهارشنبه 28 ربيع الثاني آن سال در 58 سالگي در تهران درگذشت.» «2»
ديوان اديب الممالك، به اهتمام وحيد دستگردي تدوين و با تصحيحات و حواشي او در آبان ماه سال 1312 شمسي در تهران چاپ شده است. اين ديوان در 750 صفحه، شامل مقدار زيادي قصايد و قطعات و مطايبات و تركيببندها و هجويههاي نيشدار است كه شاعر به قصد انتقام و كينهجويي از مخالفان، سروده است.
اديب در انواع شعر (جز غزل كه در آن توفيق نيافته) و مخصوصا در قصيدهسازي بسيار تواناست. در شيوه سخنسرايي پيرو استادان قديم و در دوره تجديد حيات ادبي، كه از نشاط اصفهاني و صباي كاشاني آغاز و به خود او ختم شده، همطراز قاآني و سروش است.» «3»
«اديب حتي بعد از انقلاب مشروطيت و اعلان آزادي هم كه به كشمكشهاي سياسي و مطبوعاتي افتاده و ميدان تازهاي بر فعاليت خود يافته، صفت اصلي شعر خود را كه همان قصيدهسرايي است، از دست نداده است.
وي در اين دوره كه قدم به سلك روزنامهنگاري نهاده، مردي آزاديخواه و متجدد است، طلوع انقلاب را ميستايد، از گشايش مجلس استقبال و از اصول قديمي، انتقاد ميكند، ميكوشد افكار وطنپرستي را در ملّت رسوخ دهد و با شور و احساسات از وضع
______________________________
(1). جرايدي كه به قلم اديب الممالك منتشر شده به شرح زير است:
روزنامه هفتگي «ادب» به خط نستعليق و چاپ سنگي و با تصاوير دانشمندان و مردان بزرگ جهان و مقالات علمي به قلم طبيب نجفقلي خان قائممقامي و اشعار خود اديب، تبريز، 1316 ه. ق. روزنامه هفتگي «ادب» با خط نسخ و چاپ سنگي، مشهد، 1318 ه. ق. روزنامه هفتگي «ادب» با چاپ سنگي، تهران، 1322 ه. ق (اين روزنامه را اديب الممالك كمي بعد به حجت الاسلام كرماني واگذار كرد و خود به باكو رفت.) «عراق عجم» ارگان انجمني بههمين نام، تهران، 1325 ه. ق.
(2). در همه ماخذ تاريخ وفات اديب الممالك سال 1336 ه. ق ضبط شده ولي مسلما قول محمد قزويني كه تاريخ وفات او را با قيد تاريخ روز و ماه و مدت عمر، سال 1335 ه. ق ذكر كرده درستتر است رجوع شود به يادداشتهاي علامه قزويني، مجله يادگار، سال 3، شماره 3، آبان 1325 ش.
(3). از صبا تا نيما، پيشين، از ص 137 تا 143 (به اختصار).
ص: 377
رقتبار دهقانان ايران سخن گويد، ولي گويي پيكره و ساختمان شعر او طوري است كه آمادگي هضم و تحليل معاني و مضامين جديد را ندارد.
اديب الممالك مردي است به تمام معني اديب كه در لغت فارسي و تازي تبحر فوق العاده دارد و بر ادب و تواريخ و قصص و روايات عرب و عجم مسلط است، ولي همين احاطه بر لغت عرب و تبحر در دانشهايي كه قدما دانستن آنها را براي يك نفر اديب لازم ميشمردند و مخصوصا دلدادگي او به لغات ساختگي دساتير، كه آنها را جزو معلومات خود ميشمرده و با تكلّف زياد در اشعار خود به كار ميبسته، نه تنها قصايد و مدايح، بلكه اشعار سياسي او را نيز- هرچند نسبت به آثار ديگرش سادهترند- از دسترس فهم عامه خارج ساخته است.
با اينهمه خود نهتنها از طرازيدن معاني بياصل براي ابجد و كلمن قدمي فراتر ننهاده، بلكه از ديگر زبانها كلماتي مانند اونيورسته، فاكولته و راديكال طراز شعر خود ساخته كه مسلما به سود ادبيات فارسي و تجددخواهي او نبوده است.» «1»
اديب الممالك
اشاره
«يكي از شعرا و استادان بنام عهد مشروطيت، اديب الممالك فراهاني است كه در محرم سال (1277 ه. ق) در قريه گازران از توابع اراك متولد شد. وي پس از فراگرفتن اطلاعات لازم و آشنايي با امير نظام گروسي به خدمات فرهنگي و مطبوعاتي همّت گماشت و در انواع شعر مخصوصا در قصيدهسرايي قدرت و توانايي خود را نشان داد. او در آغاز شاعري به حكم احتياج و براي تأمين وسايل زندگي از گفتن قصايد تملقآميز ابايي نداشت، چنانكه به مناسبت جشن ميلاد ناصر الدين شاه قصيدهيي سرود و در آن مظفر الدين ميرزا وليعهد ترسو و بزدل را پهلواني نيرومند بشمار آورد:
ز هيبتت جگر سنگ خاره نرم شودچنانكه آهن شد نرم در كف داود
تو ميتواني غلطاند ماه را ز فلكچنانكه فرهاد از كوه بيستون جلمود «2» و در پايان چون شعراي دربار سلطان محمود براي اين گزافهگوئيها مطالبه صله و انعام كرده است:
بر آن قوافي بستم من اين قصيده كه گفتابو الفوارس مغيث دين محمود
هزار و پانصد دينار دادش از زر سرخابا دويست شتر بارشان متاع و نقود پس از طلوع آفتاب مشروطيت شاعر، تحت تأثير افكار و انديشههاي نو، در صف آزاديخواهان متجدّد قرار گرفت، اصول و سازمان كهن سياسي ايران را مورد انتقاد شديد قرار داد و از گشايش مجلس و استقرار حكومت ملي استقبال نمود و از منافع طبقات محروم مخصوصا كشاورزان دفاع كرد و از روش مبالغهآميز بعضي از شعرا انتقاد نمود و خطاب به آنان گفت:
اي شعرا، چند هشته در طبق فكرليموي پستان يار و سيب ذقن را
اي ادبا، تا به كي معاني بياصلمي بطرازيد ابجد و كلمن را اديب الممالك در اثر فشار زندگي و مظالم عبد الحميد ميرزا ناصر الدّوله حكمران
______________________________
(1). همان كتاب، از ص 160 تا 164.
(2). سنگ
ص: 373
اراك پياده به تهران آمد و با رجال و ارباب قدرت نزديكي گزيد، امير نظام گروسي كه خود مردي اديب و سياستمداري بافرهنگ بود، او را در پناه حمايت خود گرفت و در مأموريت كرمانشاه و پيشكاري آذربايجان وي را همراه خود برد. اديب الممالك در بسياري از شهرهاي ايران به سير و مسافرت پرداخت و در اغلب ماجراهاي سياسي شركت جست.
در شعبان (1324 ه. ق) كه مجلس شوراي ملّي گشايش يافت در تهران بود و سردبيري روزنامه مجلس را كه ميرزا محمّد صادق طباطبايي تأسيس كرده بود به عهده گرفت، وي در ضمن قبول مشاغل ديواني، از كار روزنامهنگاري غافل نبود، چه پيش از استقرار مشروطيّت و چه در جريان آن، جرايد زيادي به قلم او انتشار يافت.
اديب الممالك از عهد باستان و از دوراني كه ايران به عنوان يك كشور متجاوز در شرق نزديك فرمانروايي ميكرده ياد ميكند و از اينكه امروز در زير پنجه استعمار رنج ميبرد اظهار تأسف و ملال مينمايد:
ماييم كه از پادشهان باج گرفتيمزان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيماموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم
وز پيكرشان ديبه و ديباج گرفتيمماييم كه از دريا امواج گرفتيم
و انديشه نكرديم ز طوفان و ز تيّار «1»... امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم
در داو «2» فره باخته اندر شش و پنجمبا ناله و افسوس در اين دير سپنجيم
چون زلف عروسان، همه در چين و شكنجيمهم سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم
ماييم كه در سوگ و طرب قافيه سنجيمجُغديم به ويرانه، هَزاريم «3» به گلزار اديب الممالك به مسائل سياسي و اجتماعي دوران خود توجه داشت، موقعي كه خبر مرگ «پاولوس كروگر» رئيس جمهور ملّي و مجاهد «ترانسوال» به تهران رسيد، اديب اين قصيده را ساخت و ايرانيان را به مبارزه در راه استقلال و آزادي وطن خويش ترغيب نمود:
تا زِبَر خاكي اي درخت برومندمَگُسَل از اين آب و خاك رشته و پيوند
مادر تست اين وطن كه در طلبش خصمنار تطاول به خاندان تو افكند
هيچت اگر دانش است و غيرت و ناموسمادر خود را به دست دشمن مپسند
تاش نبرده اسير و نيست بر او چيربشكن از او يال و برز و بگسل از اين بند
______________________________
(1). جريان موج
(2). قمار براساس گرونبدي
(3). بلبل
ص: 374 ورنه چو ناموس رفت نام نماندخانه نماند چو خانواده پراگند
خانه چو بر باد رفت خانه خدا راجاي نماند به ده، به جان تو سوگند
همچو «كروگر» شود به سوك وطن جفتهركه نگيرد ز سوك او به وطن پند
رحمتي اي باغبان كز آتش بيدادسوخته در باغ هر درخت برومند
دوخته دامان چين به شهر پطرزبورغبسته گريبان ملك هند به ايرلند
بردگي انگليس و بردگي روسلعبت كشمير شد عروس سمرقند
شور نشور «1» است در جهان و تو در خوابگيرم خواب تو مرگ، تا كي و تا چند؟
خيز كه در مخزن تو دزد تبهكاردامان از زر، بغل ز سيم بيا كند
رو غم آينده خور، گذشته رها كنكي بود آينده با گذشته همانند؟
بين به «كروگر» كه ضرب تيشه ايامشاخ اميدش چهسان ز پاي در افكند
هر نفسش زخمهاي تازه به دل زدتا كهنش كرد گردش دي و اسفند
حالش بدرود گفته با لب خندانجانش توديع كرده با دل خورسند
خاك است اندر دو چشم او زر و گوهرزهر است اندر مذاق او شكر و قند
گريه كند زارزار بر وطن خويشهمچون يعقوب بهر گمشده فرزند
حال، برادر تو نيز همچو «كروگر»جان به وطن باز و دل به مهر وطن بند
رخت فرابر به زير شهپر سيمرغتا ننهي پيش زاغ تيره جگر بند
اين وطن ما منار نور الهي استهم ز نبي خواندم اين حديث و هم از زند
آتش حب الوطن چو شعله فروزداز دل مؤمن كند به مجمره اسپند
از دل الوند دود تيره برآيدسوز وطن گر فتد به دامن الوند
ور به دماوند اين حديث سرابيآب شود استخوان كوه دماوند
روسپي از خانمان خود نَكَنَد دلكمتر از او دان كسي كه دل ز وطن كند
پروين اعتصامي
شاعره ايراني متخلص به «پروين» (1285 ه. ش- 1320 ه. ش) دختر يوسف اعتصامي (اعتصام الملك آشتياني) در اسفند 1285 شمسي در تبريز متولد گرديد. در كودكي همراه پدر به تهران آمد و تا پايان عمر در اين شهر زيست. ادبيات فارسي را نزد پدر فراگرفت و مدرسه دخترانه آمريكايي تهران را در خرداد 1303 به پايان رسانيد. در تيرماه 1313 با پسر عموي خود ازدواج كرد، ولي اين وصلت نامتناسب بيش از دو ماه و نيم نپاييد و به خانه پدر بازگشت، از اين پس پروين با استقلال به حيات خود ادامه داد، چندي در كتابخانه دانشسراي عالي تهران سمت كتابداري داشت. هر وقت شور و حالي داشت با قريحهيي سرشار و طبعي بلند شعر ميسرود، از سبكهاي متقدّمين بيشتر به اسلوب ناصر خسرو تمايل داشت. اشعار عرفاني و اخلاقي او كه مشتمل بر پند و موعظت بود، مورد توجه فضلا و دانشمنداني كه با پدرش خلطه و آميزش داشتند قرار ميگرفت. ديوانش بارها به چاپ رسيده. طبع اخير، قسمت عمده قصايد و مثنويات و تمثيلات و مقطعات و مفردات را شامل است، وي قبل از مرگ بخشي از اشعار خود را كه مورد قبول طبع بلندش نبود بسوخت، اشعار وي قبل از آنكه به صورت ديوان منتشر شود، در مجلّد دوم مجلّه بهار كه به قلم پدر دانشمندش اعتصام الملك انتشار مييافت چاپ ميشد.
______________________________
(1). همان كتاب، ص 145.
ص: 378
استاد ملك الشعراي بهار را در چاپ اول ديوان او ديباچهايست كه قسمتي از آن را ذيلا نقل ميكنيم: «اين ديوان تركيبي است از دو سبك و شيوه لفظي و معنوي آميخته با سبكي مستقل، و آندو، يكي شيوه شعراي خراسان است، خاصه استاد ناصر خسرو و ديگر شيوه شعراي عراق و فارس به ويژه شيخ مصلح الدين سعدي و از حيث معاني نيز بين افكار و خيالات حكما و عرفاست ... قصايد اين ديوان بويي و لمحهيي از قصايد ناصر خسرو دارد و در ضمن آنها ابياتي كه زبان شيرين سعدي و حافظ را فراياد ميآورد بسيار است و بالجمله در پند و اندرز و نشان دادن مكارم اخلاق و تعريف حقيقت دنيا از نظر يك فيلسوف عارف و تسليت خاطر بيچارگان و ستمديدگان ... دل خونين مردم دانا را سراسر تسليتي است.»
چنانكه در اشعار زير وضع رقتبار طبقات محروم اجتماع و مظالم و بيدادگريهاي سلاطين و عمال ستمگر آنها را در تجاوز به حقوق مردم رنجبر و بينوا با صراحت تمام تصوير كرده است:
روزي گذشت پادشهي از گذرگهيفرياد شوق از سَرِ هر كوي و بام خاست
پرسيد زان ميانه كودكي يتيمكاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست؟
آن يك جواب داد چه دانيم ما كه چيست؟پيداست آنقدر كه متاعي گرانبهاست
نزديك رفت پيرزني كوژپشت و گفتاين اشك ديده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شباني فريفته استاين گرگ، سالهاست كه با گله آشناست
آن پادشه كه دِه خَرَد و مِلكِ رهزن استآن پادشا كه مال رعيت خورد گداست
بر قطره سرشك يتيمان نظاره كنتا بنگري كه روشني گوهر از كجاست؟
پروين به كجروان، سخن از راستي چه سودكو آنچنان كسي كه نرنجد ز حرف راست «درعينحال پروين راه سعادت و نيكبختي و ضرورت دانش و كوشش را نيز به طرزي دلپسند بيان ميكند و ميگويد: در درياي شوريده زندگي با كشتي علم و عزم راهنورد بايد بود، و در فضاي اميد و آرزوها با پروبال هنر پرواز بايد كرد، علم سرمايه هستي است نه گنج زر و مال، روح بايد كه از اين راه توانگر گردد. بيشتر قطعات، به طرز سؤال و جواب يا مناظره است و اين شيوه از قديم، خاص ادبيّات شمال و غرب ايران بوده و در آثار پهلوي قبل از اسلام هم «مناظرات» ديده شده است، پيداست شاعره باقريحه ما، ميراث قديم نياكان عراقي خود را در گنجينه روح ذخيره داشته و با وجود تأثير مطالعه قصايد شاعران خراسان، باز نخبه گفتارش در زمينه عادت و رسوم زاد و بوم اصلي است ...
باري از قرائت قصائد پروين لذتي بردم و ديگربار نغمات دلفريب ديرينه با گوشم آشنا
ص: 379
شد، در خلال اين نغمههاي موزون، آهنگهاي تازه نيز به گوش رسيد كه دل شكسته و خاطر افسرده را پس از آن بيانات حكيمانه و تسليتهاي عارفانه به سوي سعي و عمل، اميد، حيات، اغتنام وقت، كسب كمال و هنر، همت و اقدام، نيكبختي و فضيلت، رهنمايي ميكند:
ديوانگي است قصه تقدير و بخت نيستاز بام سرنگون شدن و گفتن اين قضاست
در آسمان علم، عمل برترين پر استدر كشور وجود هنر بهترين غناست
ميجوي گرچه عزم تو ز انديشه برتر استميپوي گرچه راه تو در كام اژدهاست ... احساسات متضاد و احوال و حوادثي كه شاعر را برانگيخته، هيچوقت طرز و سبك خاص او را از اختيارش بيرون نياورده است:
باخبر باش كه بيمصلحت و قصديآدمي را نبرد ديو به مهماني
اژدهاي طمع و گرگ طبيعت راگر بترسي نتواني كه بترساني
گر تواني، بِدَلي توش و تواني دهكه مبادا رسد آن روز كه نتواني
خون دل چند خوري در دل سنگ اي لعل؟مشتريهاست براي گُهَرِ كاني در قسمت قطعات كه روح ديوان پروين است، لطف بيان و دقت معاني و ذوق و ابتكار، اتفاق و امتزاجي به سزا دارد.
از پنج، شش غزل چون بگذريم ميرسيم به مثنويهاي كوتاه و مختلف الوزن و قطعههاي زيبا و دلپذير و طرزهاي كهنه و نو كه پروين زيادتر استقلال و شخصيت خود را در آنها به كار برده است.
خانم پروين در «قطعات» خود مهر مادري و لطافت روح خويش را از زبان طيور، از زبان مادران فقير، از زبان بيچارگان بيان ميكند. گاه با مادري دلسوز و غمگسار و گاه در اسرار زندگي با ملاي روم و عطار و جامي سر همقدمي دارد:
مرغك اندر بيضه چون گردد پديدگويد اينجا بس فراخ است و سپيد
عاقبت كان حصن سخت از هم شكستعالمي بيند همه بالا و پست
گه پرد آزاد در كهسارهاگه چَمَد سرمست در گُلزارها در گفتگوي دل و ديده با توجه به بيان لطيف و دلانگيز بابا طاهر عريان كه گفته است:
ز دست ديده و دل هردو فريادكه هرچه ديده بيند دل كند ياد قطعه «ديده و دل» را ساخته، اما تمامتر و با نتيجهيي به مراتب عميقتر:
تو را تا آسمان صاحبنظر كردمرا مفتون و مست و بيخبر كرد
شما را قصّه، ديگرگون نوشتندحساب كار ما با خون نوشتند
ص: 380 هرآن گوهر كه مژگان تو ميسُفتنهان با من هزاران قصه ميگفت
مرا شمشير زد گيتي تو را مشتترا رنجور كرد اما مرا كُشت
اگر سنگي ز كوي دلبر آيدترا بر پاي و ما را بر سر آيد
بتي گر تير ز ابروي كمان زدترا با جامه و ما را به جان زد
ترا يك سوز و ما را سوختنهاستترا يك نكته و ما را سخنهاست به نظر استاد بهار: «تاكنون شاعري از جنس زن كه داراي اين قريحه و استعداد باشد و با اين توانايي و طي مقامات تتبع و تحقيق، اشعاري چنين نغز و نيكو بسرايد، از نوادر محسوب و جاي بسي تعجب و شايسته هزاران تمجيد و تحسين است ... هرگاه تنها غزل «سفر اشك» از اين شاعر شيرين زبان باقيمانده بود، كافي بود كه وي را در بارگاه شعر و ادبيات حقيقي جايگاهي عالي و ارجمند بخشد، تا چه رسد به «لطف حق»، «كعبه دل»، «گوهر اشك»، «روح آزاد» ... و ساير قطعات كه هريك برهان قاطع بلاغت و سخنداني اوست ... هنر بزرگ شاعره ما در اينجاست كه توانسته است معني بزرگ «عشق» را همهجا در گفتار خود به شكلي جاذب و اسلوبي لطيف بپروراند و حقيقت دانش را مانند ميوه پاك و منزهي بر سر بازار سخن رواج دهد.» «1»
«بعد از بمباران مجلس، روزنامهها همه توقيف شد و در تهران تنها روزنامه دولتي ايران و نامهيي به اسم اقيانوس چاپ ميشد، اما در دوره دوم مشروطيّت، يعني پس از فتح تهران و فرار محمد علي ميرزا، آزاديخواهان و مديران جرايد كه در خارج كشور ميزيستند، به ايران بازگشتند و دوباره بازار جرايد رونق گرفت. روزنامه حبل المتين تهران و بعضي جرايد ديگر مجددا انتشار يافت و هر حزب و جمعيتي روزنامهيي را وسيله تبليغ افكار و عقايد خود قرار داد. از حبل المتين 6 شماره در سال 1327 منتشر شد، ولي به علت نشر مقالهيي در شماره ششم تحت عنوان: «اذا فسد العالم فسد العالم» راجع به اعدام شيخ فضل اللّه كه متضمن مطالب ضد مذهبي بود، غوغا و هياهويي در تهران برپا شد و به حكم محكمه جزا، روزنامه توقيف و مدير و آن سيد حسن كاشاني به پرداخت جريمه و 23 ماه زندان محكوم گرديد و روزنامه حبل المتين براي هميشه تعطيل شد ...» «2»
«روزنامه صور اسرافيل به مديريت علي اكبر دهخدا مجددا در سال (1327 ه. ق) در سوئيس منتشر شد، ولي بيش از سه شماره از آن انتشار نيافت. در فاصله بين سال (1327
______________________________
(1). نگاه كنيد به ديوان قصايد و مثنويات و تمثيلات و مقطعات خانم پروين اعتصامي (چاپ سوم ص 7- 14 و لغتنامه دهخدا «پ پلاته» شماره مسلسل 7 ص 291 تا 293 (به اختصار).
(2). از صبا تا نيما، همان كتاب، جلد دوم، ص 107.
ص: 381
تا 1328 ه. ق) روزنامههاي شرق، برق و رعد در تهران منتشر شد. ايران نو، از روزنامههاي مهم اين دوران بود كه به مديريت ابو الضياء مدير سابق الحديد منتشر گرديد، ولي در حقيقت مدير و گرداننده آن محمد امين رسولزاده يكي از اعضاي سابق فرقه سوسيال دموكرات باكو و نويسندهيي مطّلع و توانا بود. ابتدا در مطبوعات ملّي باكو به نامهاي حيات و ارشاد و فيوضات كار ميكرد و بعد خود روزنامه تكامل را بنياد نهاد.
در اوايل انقلاب ايران با آزاديخواهان ايراني باكو همراهي كرد و در استبداد صغير (1327 ه. ق) از طرف كميته اجتماعيون- عاميون (سوسيال دموكراتها) به رشت و از آنجا به همراه مجاهدين به تهران آمد و يكي از سران حزب دموكرات ايران گرديد. ايران نو مدافع جدي اصول دموكراسي بود، بههمين علّت غالبا در معرض فشار و توقيف قرار ميگرفت؛ علاوهبر اين، روزنامه پليس ايران در سال 1327 و استقلال ايران در سال 1328 و چنته پابرهنه در سال 1329 و روزنامه انتقادي و كاريكاتوري بهلول در سال (1329 ه. ق) در راه استقرار و تثبيت دموكراسي و مشروطيّت تلاش ميكردند.
اين اشعار را از شماره 16 سال اول بهلول نقل ميكنيم:
گويند كه دستهيي ز جُهّالخواهند حكومت نظامي
تا مثل زمان شاه مخلوعاين ملّت بينوا تمامي
باشند اسير دست قزاقچون آل علي به دست شامي
بر گردنشان نهد حكومتبيواهمه رشته غلامي
مشروطهطلب كنند «توقيف»هر جا بينند مرد نامي
در ضمن به فرقه دموكراتبندند ابواب شادكامي در شهرستانها، از جرايد مهم تبريز روزنامه شفق بود كه در رمضان 1328 تحتنظر دكتر رضازاده شفق اداره ميشد. در مشهد روزنامه خراسان و تازه بهار، در رشت صداي رشت، و در اصفهان زايندهرود در راه استقرار دموكراسي مبارزه ميكردند.
از مجلّات مهم اين دوران مجلّه بهار است كه زير نظر ميرزا يوسف اعتصام، «اعتصام الملك» پدر پروين اعتصامي در سال (1291 ه. ق) در تبريز آغاز به فعّاليت نمود، اعتصام الملك در دوران فعاليت مطبوعاتي خود بسياري از آثار نويسندگان غرب از جمله خدعه و عشق اثر «شيلّلر» و جلد اول و دوم ميزرابل «ويكتور هوگو» به نام تيرهبختان و سفينه غواصه تأليف «ژول ورن» و ترجمه حال «تولستوي»، هانري چهارم، سقوط ناپلئون سوّم و چندين كتاب ديگر را ترجمه كرد. اعتصام الملك در پاسخ اعتراض كساني كه ميگفتند، اغلب مندرجات مجلّه بهار اروپايي است، ميگويد: «در حاليكه آثار
ص: 382
شعرا و نويسندگان بزرگ ما به السنه خارجه نقل شده، كتابخانه معرفت دنيا را به پيرايه وجود خويش آراستهاند، آيا مناسب نيست ما نيز تا حدي شعرا و نويسندگان غرب را بشناسيم؟ اگر آسيايي از طرز نگارش اروپايي آگاه شود و در ادبيات ملل تتبعي كند، بهره فراوان خواهد برد، همانطور كه يك نفر فرانسوي، آلماني، انگليسي و ايتاليايي، ترجمه كليّات سعدي، ديوان حافظ، رباعيّات خيام، شاهنامه فردوسي و خمسه نظامي را در زبان خود ميخواند، آيا ممكن نيست يك نفر ايراني نيز بخواهد از افكار «شكسپير»، «هوگو»، «شيلّلر»، «بايرون» و ديگران مطلع گردد؟
از هزاران كتب مفيد خارجي در زبان فارسي چه داريد؟ هيچ! شما كه عاشق بيقرار تجدّد هستيد و از كلاسيك و رومانتيك و ساير چيزها سخن ميگوئيد، از نفايس ادبيّات غرب براي شرق چه ارمغان آوردهايد؟ ... مجله بهار با اسلوبي دلپذير و طرزي لطيف، شما را با قسمتي از منتخبات نظم و نثر اروپايي آشنا ميكند و در ترجمه آثار به قدر امكان ميكوشد كه صفا و رونق گفتار نويسنده و شاعر حفظ شود.»
اينك براي آشنا كردن خوانندگان با طرز انشاء ترجمه اعتصام الملك قطعهيي چند از ترجمههاي او را نقل ميكنيم:
قطرات سهگانه: «روزي هنگام سحرگاهان، ربّ النوع سپيدهدم از نزديكي گل سرخ شكفتهاي، ميگذشت. سه قطره آب در روي برگ گل مشاهده نمود كه او را صدا كردند.
چه ميگوئيد اي قطرات درخشان؟
ميخواهيم در ميان ما «حكم» شوي.
مطلب چيست؟
ما سه قطرهايم كه از مصادر مختلف به وجود آمدهايم، ميخواهيم بدانيم كدام بهتريم؟
اول تو خود را معرفي كن.
يكي از قطرات جنبشي كرد و گفت: من از ابر فرود آمدهام. من دختر دريا و نماينده اقيانوس موّاجم.
دومي گفت: من ژاله و پيشرو بامدادم، مرا مشّاطه صبح، و زينتبخش رياحين و ازهار مينامند.
دخترك من، تو كيستي؟
من چيزي نيستم، من از چشم دختري افتادهام، نخستينبار تبسّمي بودم. مدتي دوستي نام داشتم، اكنون اشك ناميده ميشوم.
دو قطره اولي از شنيدن اين سخنان خنديدند، اما رب النوع، قطره سومي به دست
ص: 383
گرفت و گفت:
هان به خود بازآييد و خودستايي منماييد، اين از شما پاكيزهتر و گرانبهاتر است.
اولي گفت: من دختر دريا هستم.
دومي گفت: من دختر آسمانم.
ربّ النوع گفت: چنين است، امّا اين بخار لطيفي است كه از قلب به دماغ راه يافته و از مجراي ديده فرود آمده است. اين بگفت و قطره اشك را مكيده، از نظر غايب گشت.» «1»
در جريان جنبش مشروطيت با همه مخالفتهايي كه با هرگونه ابداع و ابتكار و تخلّف از سنن قديم صورت ميگرفت، خواه و ناخواه به اقتضاي زمان، بعضي مضامين نو و انديشههاي جديد، در اذهان و افكار مردم راه يافت. مانند حمايت از ايران انقلابي، مبارزه با استبداد شاه و اطرافيان او، ستايش از ميهن و مخالفت با عمال استبداد، كينه و مخالفت با جهانخواران امپرياليست و مبارزه با مداخلات نارواي آنان در امور كشور و بحث از خرافات و تعصّبات جاهلانه، و لزوم تعميم فرهنگ و گاهي صحبت از محروميّت و عقبماندگي زنان و مسائل و مشكلات ديگري از اين قبيل، در عالم شعر و ادبيات فارسي جلوهگري مينمود كه جملگي زائيده مقتضيّات زمان و ضروريّات عصر جديد بود و مرداني چون ملك الشعراي بهار و اديب الممالك فراهاني كه در مكتب شعر كلاسيك پرورش يافته بودند، همينكه به گروه آزاديخواهان پيوستند، مضاميني وطني و اجتماعي سرودند، همچنين عارف قزويني، لاهوتي و عشقي، غزليات و قطعات پرشوري براي تحريك احساسات وطنپرستانه نسل جوان و تبليغ فكر آزادي پديد آوردند.
نمونهيي از اشعار انتقادي متأخرين
اشاره
از محمد حسين صفاي اصفهاني (متولد به سال 1269 ه. ق) مقداري قصيده و غزل و چند مسمط و رباعي و يك مثنوي به سبك گلشن راز شبستري بهجاي مانده است. از آن ميان، ابياتي چند از يكي از قصايد انتقادي او را ميآوريم:
از پي تشكيل حل و عقد خراسانحل مشاكل كنم به طرزي آسان
آسان گويم كه گر بگويم مُشكليكسر مشكل شود حديث خراسان
مشرق خورشيد، آسمان حقيقتاينك در زير ابر ظلمت پنهان
عالِمِ او مُرْتَشي ايالت او پستمجمع اوباش جمع و مُلك پريشان ...
______________________________
(1). همان كتاب ص 116 (به نقل از مجلّه بهار، سال 1، شمارههاي پنجم و ششم شعبان و رمضان 1328 ه. ق)
ص: 384 غول در او كدخدا و ديو در او ميروالي شيطان جُنودِ والي شيطان
قصر ايالت به دست مظلمه آبادكاخ عدالت به پاي مفسده ويران
... مقصد ابدال گشته مرتع جهّالواي بر اين قومِ اوفتاده به خِذلان
آب حِيَل جاري از جوانب اين ملكدريا دريا و خشك چشمه حيوان
جهل چو ابر سياه گشت و بر اين خاكظلم فروريخت همچو قطره باران
عالم اركان شهر يك دو سه غَرْزن «1»عامِلِ ديوان شاه، يك دو سه كشنخان «2»
رشوه به دار القضاست عدل مُزكّي «3»نقد به دار الحكومه قاطع برهان
دين بفروشند و زرّ ناسره گيرندكافرم، ارْ اين دو فرقهاند مسلمان!
تيشه ظلم و ضلالت متعديريشه ملكت ز بيخ كند و ز بنيان
جامه عريان كنند و نيست به جز پوستنان يتيمان خورند و نيست به جز جان
دادگرا، اي خداي خلق، تو بنمايكشف مر اين امر بر شهنشه ايران ...
ديگر از اشعار انتقادي اين ايّام قصيدهيي است سياسي كه اديب پيشاوري درباره قرارداد 1907 سروده است (بموجب اين قرارداد: دولتين انگلستان و روسيه تزاري موافقت كردند كه ايران را به دو منطقه نفوذ تقسيم كنند، ولي اين قرارداد شوم كه مولود خيانت و بيكفايتي زمامداران كشور بود، با انقلاب اكتبر 1917 رو به فراموشي رفت و ايران از چنگ استعمار رهايي يافت) اينك بيتي چند از آن قصيده:
كه گمان داشت كه بنگاه فريدوني رااز چپ و راست كند دشمن خونين تقسيم؟
كي روا بود كه رامشگه نوشروانياز چپ و راست زد و پهلو كرد به دو نيم؟
اين همه نيست مَگر از روش مردم اوكه به يكسويند از خوي نياكان قديم
چه كهنسال و چه برنا همه شايسته تيغهمگي چه زن و چه مرد سزاي دژخيم!
خواب ناداني جاويدي ايرانيهابرد از يادِ كه و مه سخن كهف و رقيم ...
در جرايد و مطبوعات آن دوران نيز مقالات انتقادي و انتباهي براي بيداري مردم و آشنا كردن خلق به حقوق و وظايف اجتماعي خود به رشته تحرير درآمد، از جمله در روزنامه تمدن چاپ تهران مورخ (17 ذيحجه 1324 ه. ق) چنين ميخوانيم: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، بر آنان كه از ترقيّات دول و ملل مستحضرند، مكشوف و مبرهن است كه هيچ قومي از حضيض ذلّت به اوج عزّت نايل نشدند جز در سايه علم و اتفّاق و تبرّي از
______________________________
(1). قحبه، زن فاحشه
(2). ديّوث، زن جلب
(3). پاك، زكاة داده شده
ص: 385
جهل و نفاق، و به تجربه رسيده است كه حصول اين دو را محركي بايست كه لا ينقطع اذهان عموم را بهطور سهل و ساده به ذكر حوادث و شرح وقايع جلب نمايد و اين محرك استمراري را امروز ما جريده ميناميم كه همه روزه يا همه هفته با بياناتي شيرين، وقايع حادثه و نصايح مفيده و كيفيت و ثمرات مخترعات جديد يا مفاسد و مضار عادات ذميمه را به عرض عموم برساند ... امروز كه پس از ساليان دراز غفلت ... عموم ملّت يكدل و يكزبان در پي تحصيل حقوق و اصلاح امور خود برآمدند ... و شاهنشاه فرمان حريّت و آزادي عطا فرمود، اينك پدر تاجدار ما محمد علي شاه ... با كمال رأفت و مرحمت در استحكام اين اساس مقدس اقدامات شاهانه فرمود ...»
اشرف الدين حسيني از آزاديخواهان صديق اين ايّام در شماره 22 روزنامه نسيم شمال تصنيفي دارد كه مبيّن اوضاع اجتماعي و نشانه بيخبري مردم از مفهوم آزادي و دموكراسي است و ما گزيدهيي از آن را نقل ميكنيم:
ميشه دولت به ملت يار گرددبه اهل مملكت غمخوار گردد
شبيه نادر افشار گرددنگو هرگز نميشه هايهاي
سيا قرمز نميشه هايهايميشه گرگي به گله آشنا شه
ميشه شيطان به شكل اوليا شهميشه شهوتچراني پادشا شه
نگو هرگز نميشه هايهايسيا قرمز نميشه هايهاي
بيا شاها صفا كن جان مولارعيت را رها كن جان مولا
به ملت خوب تا كن جان مولانگو هرگز نميشه هايهاي
سيا قرمز نميشه هايهايميشه ايرانِ ويران گردد آباد
شود مظلوم از اين مشروطه دلشادكمي روزنامهچي هم گردد آزاد
نگو هرگز نميشه هايهاييارو راضي نميشه هايهاي
پشه قاضي نميشه هايهايميشه ما خفتگان بيدار گرديم
چو ژاپون شُهْرِه در اقطار گرديمچو آمريكائيان هشيار گرديم
نگو هرگز نميشه هايهايسيا قرمز نميشه هايهاي «ادوارد براون پژوهنده انگليسي نمونههاي زيادي از اين اشعار ملّي و مردمي را كه در جرايد صدر مشروطيّت درج شده، جمعآوري و در كتاب نفيس خود به نام مطبوعات و اشعار ايران نو چاپ كرده است، به نظر او: اين آثار منظوم، هم از جنبه تاريخي و هم از
ص: 386
لحاظ ادبي داراي اهميّت عظيم و بهسزايي است و ميتوان آنها را در شمار اشعار كلاسيك ايران قرار داد. در اهميّت بزرگ تاريخي و سياسي اين اشعار ترديدي نيست و از حيث مضمون نيز چون از زندگي روز و دردها و گرفتاريهاي اجتماعي سرچشمه گرفتهاند، از بسياري از اشعار سفارشي اصيلتر و حقيقيترند، ولي از جنبه هنري و جزالت به شعر قديم ايران، و حتي به اشعار دوره بازگشت نميرسد، اينها سرودههاي گذران و ناپايداري هستند كه براي بيان اغراض و مقاصد خاصي به وجود آمدهاند، به وقايع مهم روز اشاره ميكنند و در بيداري مردم خواب آلود و غفلتزده كشور كه تا آن روزگار به حيات سياسي، خو نگرفته بودند نقش بسيار مؤثري داشتهاند و از نظر تاريخي مأخذ و وسيله تحقيق بسيار گرانبهايي به شمار ميروند.» «1»
يكي از مختصات ادبي اين دوران، رواج طنزنويسي است، تا از اين راه حقايق تلخ اجتماعي را آشكارا نشان دهند و با جنبههاي ارتجاعي و زيانبخش، بيگذشت مبارزه كنند. مبناي طنز بر شوخي و خنده است، اما اين شوخي، تلخ و جدّي و دردناك است، مردم را به معايب اخلاقي و اجتماعي خود متوجه ميسازد و نارسائيها را برطرف ميكند، طنز حقيقي هرگز نميتواند بيهدف و رؤيايي و وهمي باشد.
به نظر «بلينسكي»: «ايجاد تصور درباره يك زندگي عالي و زيبا از راه تصوير جهات پست و ناشايست زندگي و بيدار كردن شوق كمال مطلوب در خواننده، از وظايف مهم طنز رئاليستي است.»
ملا نصر الدين: تا اوايل قرن بيستم ميتوان گفت كه هيچ روزنامه و مجله قابل ذكري در قفقاز منتشر نشده بود، اما پس از نشر اعلاميّه اكتبر 1905، جرايد و مطبوعات مانند ستارگان از پشت ابر سر برآوردند، از جمله، شش ماه پس از نشر اعلاميه اكتبر ملا نصر الدين نخستين روزنامه فكاهي «به سراغ برادران مسلمان آمد» اين روزنامه انتقادي در تمام امور اجتماعي به بحث و گفتگو پرداخت. به زودي «صابر» و بعد شاگردان و پيروان او به دنبال كردن نظريات او پرداختند. ميرزا جليل محمد قليزاده بنيانگذار روزنامه ملا نصر الدين (1869- 1932) در يكي از دهات نخجوان به دنيا آمد، او فعاليت ادبي خود را با نوشتن داستانهاي كوتاه آغاز كرد كه مشحون از حقايق تلخ و سرشار از زهرخند و استهزاء هستند:- داستانهاي آزادي در ايران، بچه ريشو، قربانعلي بيك و كمديهاي مردگان، كتاب مادرم و مجمع ديوانگان، از يادگارهاي هنري جاويدان
______________________________
(1). نگاه كنيد به صفحات 16، 20، 25، 34، 35.
ص: 387
اوست، به خصوص كمدي مردگان در شمار آثار كلاسيك جهان درآمده و با تارتف «مولير» و بازرس «گوگول» برابري ميكند.
«ملا نصر الدين در حقيقت ارگان افكار دموكراتهاي انقلابي بود كه جمعي از روشنفكران و ترقيخواهان را در پيرامون خود گردآورده بود و همراه با مطبوعات ديگر، افكار انقلابي را تبليغ ميكرد و با شاه ايران و سلطان عثماني و امير بخارا و اعيان و اشراف و غارتگران ديگر مبارزه ميكرد، جهان استعمار و استثمار را با رسوم و قوانين ظالمانه آن به باد ريشخند و استهزاء ميگرفت و با خرافات مبارزه ميكرد.
«ملا نصر الدين، آرزومند چنان سازمان اجتماعي بود كه در آن «آقا و گدا و دارا و ندار از حيث حقوق و اختيارات يكسان باشند، حكومتي بر سر كار آيد، كه اصول آزادي را اعلام و بهجاي وضع قوانين شديد جزايي و اعدام، املاك و اراضي را بين كشاورزان و دهقانان تقسيم نمايد و كارگران و روستائيان را در امور دولتي دخالت بدهد و كارها را به طريق بحث و شور اداره نمايد.» «1»
با نشر هر شماره بر تعداد دشمنان و بدخواهان افزوده ميشد و روحانيان در مساجد و منابر، ناشرين و خوانندگان آن را لعن و تكفير ميكردند و آنان را دشمن اسلام ميخواندند و حتي فروشندگان روزنامهها را آزار ميرسانيدند ... مدير روزنامه كه به قول خود «چوب در لانه زنبور كرده بود» ناچار شد كه در محله گرجينشين تفليس، دور از تعرض مسلمانان منزل گزيند. «... دوره تاريكي بود، تعصب و خرافات بهجاي دين و به نام دين بيداد ميكرد، حتي طرز لباس پوشيدن، ريش گذاشتن، سر تراشيدن و ظرف شستن و اينكه ظرفها را چگونه و چند بار بايد آب كشيد، جزو مسائل مهم ديني قرار گرفته بود، و ملا نصر الدّين بايستي، بيآنكه خشم عوام و در پشت سر آن خصومت حكومت تزار را برانگيزد، اينگونه تعصبات را به تدريج براندازد و بهجاي آن تخم فرهنگ و آزادي بپاشد. با اينهمه ملا نصر الدّين هميشه به آينده خوشبين بود و شعار «روشنايي در تاريكي» را هيچوقت از نظر دور نميداشت.»
ملا نصر الدّين براي ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل و ملك المتكلمين، كه هردو اعضاي فعال حزب سوسيال دموكرات ايران بودند، احترام خاصي قائل بود، در سال (1326 ه. ق) كه درهاي مجلس شوراي ايران بسته شد و آزاديخواهان از طرف نيروهاي ارتجاعي تحت تعقيب قرار گرفتند، ملا نصر الدين نوشت: «ما در مصيبتي كه براي ايران
______________________________
(1). همان كتاب، بيانيه ملا نصر الدين، شماره 12 و 23، ژوئن 1906
ص: 388
رخ داده با برادران ايراني خود شريك هستيم، به روان پاك ارباب قلم و مجاهدان راه آزادي كه به فرمان جلادان نامرد، در راه وطن به شهادت رسيدهاند، كرنش ميكنيم و نجات ملت ايران را از اين مصيبت و خوشبختي مردم آن را از صميم قلب آرزومنديم.» «1»
علي اكبر صابر
اشاره
يكي از شخصيّتهاي مبارز اين دوران، صابر شاعر بزرگ ملّي آذربايجان است كه در 1862 ميلادي يا (1279 ه. ق) در «شماخي» يكي از شهرهاي قديمي شيروان به دنيا آمده است.
فعاليت سياسي صابر: «بعد از شكست روسيه از ژاپن و پس از حادثه نهم ژانويه 1905 (يكشنبه خونين) در سرتاسر روسيه و ايالات تابعه آن از جمله در باكو آتش انقلاب شعلهور گرديد، و در نتيجه انقلاب و رهايي مردم از ظلم و استبداد، ادبيّات و هنرهاي زيبا از تئاتر و موسيقي و نقاشي تا حد زيادي رونق يافت و چنانكه گفتيم جليل محمد قليزاده در سال 1906 ميلادي نخستين روزنامه فكاهي را به نام ملا نصر الدّين انتشار داد و روشنفكران را دور خود جمع كرد. صابر به اين جبهه ادبي پيوست و اشعار وي در اوراق ملا نصر الدّين منتشر گرديد.»
«صابر از حيث مضامين اشعار و خصوصيّات هنريش شاعري است رئاليست و متجدّد، كه انقلابي در ادبيّات آذربايجان و دوره جديدي در طنزنويسي پديد آورده است، با اينكه اشعار صابر به زبان تركي سروده شده است، ترجمه فارسي آثار او نيز دلپذير و هيجانانگيز است.»
عباس صحّت از شعراي رمانتيك قفقاز درباره صابر ميگويد: «اشعار صابر در اين پنج سال بيش از يك اردوي مسلح در پيروزي مشروطيّت ايران مؤثر افتاد.»
«صابر اطلاعات و معلومات تاريخي كافي درباره ايران داشت، از استبداد مطلق شاه، خودسري خانان و مالكان و نفوذ روزافزون سرمايههاي خارجي و عقبماندگي سياسي و اقتصادي و فرهنگي اين كشور باخبر بود، وضع رقّتبار دهقانان زحمتكش ايراني را كه از فشار اربابان به تنگدستي و گدايي افتاده و براي جستجوي كار به مراكز صنعتي قفقاز (آن سوي رود ارس) روي آورده بودند به رأي العين ميديد و به خصوص از سال 1905 به بعد مانند ساير هوشمندان قفقاز حوادث ايران را پا به پا دنبال ميكرد و مجموع اين معلومات و مشهودات و تأثرات بود كه اساس و بنيان اشعار بينظير صابر درباره ايران را تشكيل ميداد ...» «2»
______________________________
(1). همان كتاب، از (صبا تا نيما)، از ص 36 تا 44 به اختصار.
(2). همان كتاب از ص 47، 50، 51، 56.
ص: 389
«در طنزهاي صابر ماهيّت حكومت مطلقه، ظلم و فساد اجتماعي، سياست داخلي و خارجي دولت و چهره شاه مستبد و سران حكومت نظير ظل السلطان و آقا نجفي و ديگر رجال و روحاني نمايان به خوبي ترسيم شده است.
شعر صابر نشان ميدهد كه محمد عليشاه قاجار، كسي كه اسلاف خود را نميپسنديد و پدرش مظفر الدّين شاه را يك مرد ملاي بيخبر از سياست، و جدش ناصر الدين شاه را مردي ناآگاه به خير و شرّ خود ميخواند، خود نيز نهتنها از هر حيث راه و رسم پدران خود را در مملكتداري پيش گرفته، بلكه پادشاهي است به مراتب از آنان پستتر و زبونتر ...» «1»
نمونهاي از شعر فكاهي ميرزا علي اكبر صابر:
وارونه شده كارِ جهان، گردش عالمحالا شده هر كارگري داخل آدم
يعني چه؟ به هر كار دخالت بكند او؟يا پهلوي ارباب جسارت بكند او؟
بر يك نفس راحت جرئت بكند او؟بالخاصه سرِ مزد عدوات بكند او؟
وارونه شده كار جهان گردش عالمحالا شده هر كارگري داخل آدم
حرمت ز چه خواهي؟ تو بگو كارگر زارآخر ز چه رو هست ترا قدرت گفتار
ول كن پسرك! خدمت منعم به از اين كاردادند كموبيش به تو، شكر بجا آر
وارونه شده كار جهان گردش عالمحالا شده هر كارگري داخل آدم
منعم به بلا مفكن خود را و بپرهيزمشنو سخن كارگر، حق باشد اگر نيز!
مگذار كه تا دم بزند مفلس بيچيزيا شأن تو ضايع بشود بر سر هرچيز!
وارونه شده كار جهان گردش عالمحالا شده هر كارگري داخل آدم
هرگز فقرا را نبود عقل و ذكاييچون در كَفِشان نيست تواني و نوايي!
نه ثروت و نه دولت و نه شال و عبايييك چوخه صد پاره و يك كهنه عبايي
وارونه شده كار جهان گردش عالمحالا شده هر كارگري داخل آدم
______________________________
(1). همان كتاب ص 56.
ص: 390 خواهي اگر آسوده كني عيش به دنياخواهي كه گرفتار نگردي تو به غمها
مَنْگَر تو بر آن كارگرِ بيسر و بيپادر فكر خودت باش فقط يكه و تنها!
وارونه شده كار جهان گردش عالمحالا شده هر كارگري داخل آدم
بيچارگي خلق ببين و مَكُن امْدادبگذار كند گريه يتيم و بكشد داد
زنهار ز خوبي و ز نيكي منما يادهرگز فقرا را منما ياد و مكن شاد
وارونه شده كار جهان گردش عالمحالا شده هر كارگري داخل آدم
سيّد اشرف الدين حسيني
اشاره
«نه ماه پيش از بمباران مجلس روزنامه ادبي و فكاهي كوچكي به نام نسيم شمال در شهر رشت انتشار يافت. مدير آن سيّد اشرف قزويني معروف به گيلاني فرزند سيّد احمد حسيني قزويني بود.
وي ميگويد: «قصدم اين است كه بر فراز خرابههاي اين تمدن ظالمانه روزنامهيي تأسيس كنم كه به زبان شعرهاي بسيار ساده با مردم صحبت بدارد و هر شماره را به يك شاهي به خلق الله بفروشم، چون معتقدم كه اشعار ساده، خواه نشاطبخش باشد خواه غمانگيز، تنها زباني است كه به دل مردم ساده مينشيند.»
به نظر سعيد نفيسي: سيّد اشرف محبوبترين و معروفترين شاعر ملّي عهد انقلاب است، او به تمام معني حامي و طرفدار طبقات زحمتكش بود. اين مرد «از ميان مردم بيرون آمد، با مردم زيست و در ميان مردم فرورفت، او نه وزير شد و نه وكيل، نه پولي بههم زد و نه خانه ساخت ... من خود شاهد بودم كه در مرگ او ختم هم نگذاشتند ... سادهتر و بيادعاتر و كمآزارتر و صاحبدلتر و پاكدامنتر از او كس نديدهام ... هر روز و هر شب شعر ميگفت و اشعار هرهفته را چاپ ميكرد ... يقين داشته باشيد كه اجر او در آزادي ايران، كمتر از اجر ستّار خان، پهلوان بزرگ نبود؛ حتي اين مرد بزرگوار در قزوين تفنگ برداشت و با مجاهدين دسته محمّد ولي خان تنكابني سپهدار اعظم جنگ كرده و در فتح تهران جانبازي كرده بود ... او در سراسر زندگي، مجرد زيست و سرانجام گرفتار عواقب شومي شد.»
سعيد نفيسي مينويسد: «... من نفهميدم چه نشانه جنوني در اين مرد بزرگ بود ... خبر مرگ او را هم به كسي ندادند، چند سالي به حال بيماري و فقر و تنگدستي زنده بود، تا در ذيحجّه (1352 ه. ق) درگذشت.»
ص: 391
حالا بايد ديد كه نسيم شمال چه لطف و مزيّتي داشت كه مردم آن را ميپسنديدند- يك قسمت از اشعار اشرف كه از جنبه تاريخي و سياسي (و حتّي به عقيده «براون» از لحاظ ادبي هم) داراي اهميتند، اقتباس يا ترجمه آزادي است از اشعار علي اكبر طاهرزاده صابر گوينده قفقازي كه سيّد در اختيار خوانندگان فارسيزبان قرار ميداد و با بياني بسيار ساده، وضع پريشان سياسي و اقتصادي ايران در اواخر حكومت قاجاريه و بيتوجهي زمامداران را به مصالح ملّت توصيف و بيان كرده است.
بههرحال اقتباس و استقراض نسيم شمال از صابر اگر از قدر هنري اين اشعار تا حدّي بكاهد، از قدر خدمت بزرگ گوينده آنها كه رسانيدن مضامين به ايرانيان و كمك به آزادي ايران باشد، هيچ نخواهد كاست.
نمونهيي از اشعار نسيم شمال:
اشاره
كبلا باقر- بلي آقا- چه خبر؟- هيچ آقا!- چيست اين غلغلهها؟- غلغل ني پيچ آقا واي بر من، مگر اين ملت نادان مرده- داد و بيداد مگر اين همه انسان مرده!
اي فعله تو هم داخل آدم شدي امروزبيچاره چرا ميرزا قشمشم شدي امروز؟ *
شب عيد است اي ملا ندانمزر از مخزن بگيرم يا نگيرم
بود عمر من از هفتاد افزونبفرما زن بگيرم يا نگيرم *
ميفروشم همه ايران راعرض و ناموس مسلمانان را
رشت و قزوين و ري و كاشان رابخريد اين وطنِ ارزان را
يزد و خوانسار حراج است حراجكو خريدار؟ حراج است حراج!
دشمن فرقه احرار منمقاتل زمره ابرار، منم
شيخ فضل اللّه سِمسار منمدين فروشند به بازار منم
مال مُردار حراج است حراجكو خريدار؟ حراج است حراج!
... طبل و شيپور و علم را كي ميخاد؟شيرِ خورشيد رَقَم را كي ميخاد؟
تخت جمشيد عجم را كي ميخاد؟تاجِ كي مسند جم را كي ميخاد؟
اسب و افسار، حراج است حراجكو خريدار؟ حراج است حراج!
ص: 392 ميدهم تخت كيان را به گروميزنم مسند جم را به الو
ميكشم قاب خورش را به جلوميخورم قيمه پلو قرمه چلو
... جد مرحوم شَه از مهر و ودادهفده شهر، ز قفقاز بداد
آنچه از مال پدر مانده ز يادميفروشد همه را بادا باد اين قطعه زيبا هم ترجمه از شعري است كه صابر سروده و انصافا اشرف آن را بسيار خوب ترجمه كرده است و نمودار ظلم و استبداد و تحديد عقايد و افكار در آن دورانست:
تازيانه:
دست مزن- چَشْم ببستم دو دستراه مرو- چَشْم، دو پا شكست
حرف مزن! قطع نمودم سخننطق مكن، چشم ببستم دهن
هيچ نفهم!- اين سخن عنوان مكنخواهش نافهمي انسان مكن
لال شوم، كور شوم، كر شومليك محال است كه من خر شوم
چند روي همچو خران زير بارسر ز فضاي بشريّت برآر ترجمه استادانه ديگري از شعر صابر:
اي فعله تو هم داخل آدم شدي امروزبيچاره چرا ميرزا قشمشم شدي امروز
در مجلس اعيان به خدا راه نداريزيرا كه زر و سيم به همراه نداري
در سينه بيكينه به جز آه نداري
اين اشعار در 18 جمادي الاولي 1326 (پنج روز پيش از كودتاي محمد عليشاه) منتشر شده است:
ايران ز عطر علم معطر نميشوددر شورهزار لاله ميسر نميشود
سنگ و كلوخ، لؤلؤ و گوهر نميشودصد بار گفتهايم و مكرر نميشود
دندان مار دسته خنجر نميشودظالم كجا و راهرو معدلت كجا؟
سلطان كجا و با ضعفا مرحمت كجا؟طفل محله گرد كجا تربيت كجا؟
با زور و زر گَزَرْ «1» چو چغندر نميشوددندان مار دسته خنجر نميشود
گفتيم علم و صنعت و ثروت زياده شداز فيلِ ظلم، شاه به كلي پياده شد
با فوت و فنّ كاسهگري قلع ماده شدديديم مشكل است حَجَرْ زر نميشود
دندان مار دسته خنجر نميشود ______________________________
(1). هويج
ص: 393 ... هر جا نهال نورس مشروطه رخ نموددر پاي او جداول «1» خون جاي آب بود
بايد به پاي نخل وطن خون روان نمودبيآب هيچ غله تناور نميشود
دندان مار دسته خنجر نميشود... اي ملّت غيور كنون وقت غيرت است
اي ملّت نجيب كنون وقت عبرت استمذهب ز دست رفت وطن در مذلّت است
مُسْلِم مطيع ظالم و كافر نميشوددندان مار دسته خنجر نميشود
صور اسرافيل دهخدا
چنانكه قبلا گفتيم يكي ديگر از روزنامههايي كه در جريان مشروطيّت ايران اهميّت فراوان دارد، نامه هفتگي صور اسرافيل است كه نه ماه پس از آنكه ايران در شمار دول مشروطه قرار گرفت، در تهران منتشر شد.
اين روزنامه با سرمايه ميرزا قاسم خان تبريزي و با كوشش ميرزا جهانگير خان شيرازي و همكاري ميرزا علي اكبر خان دهخدا اداره ميشد. ميرزا جهانگير خان از آزاديخواهان بنام ايران و مردي پركار و زحمتكش بود. او در جنبش آزاديخواهي رنج فراوان برد و پس از پيدايش مشروطه روزنامه صور اسرافيل را به راه انداخت و سعي كرد خيانت و بند و بست رجال را با بيگانگان فاش و برملا سازد؛ بههمين علّت همواره منفور محافل ارتجاعي بود و بارها به علّت شدت حملات خود، تحت تعقيب قرار گرفت، تا سرانجام در كودتاي جمادي الاول (1326 ه. ق) به دستور محمد علي ميرزا در باغشاه كشته شد.
از آغاز مشروطه كه روزنامهنويسي در ايران رواج يافت، نويسندگان و گويندگان، سبكهاي قديم ادبي و قالبهاي رايج قصيده و غزل را براي بيان احساسات نوين نارسا يافتند و بعضي از آنها بر آن شدند كه به زبان مردم سخن گويند، و چون راه ديگري نميديدند مقاصد خود را كه انتقاد از اوضاع اجتماعي و بيدار كردن مردم بود، در ضمن عبارات ساده شوخيآميز يا هجويههاي منظوم به گوش مردم ميرسانيدند.
روزنامه صور اسرافيل همين راه را برگزيد، بيشتر به نثر و گاهي به نظم نظريات انتقادي خود را منتشر ميساخت. در بخش چرند و پرند كه قطعات انتقادي هجوآميزي بود، نمونههاي بسيار خوبي از نثر فارسي، با عبارات عاميانه موجز و فصيح درج ميشد و «از اينرو صور اسرافيل با ملا نصر الدّين قفقاز و آذربايجان تبريز مانندگي پيدا ميكرد و مردم به اين بخش بيشتر رو ميآوردند.» «2»
______________________________
(1). نهر، جوي آب
(2). احمد كسروي، تاريخ مشروطه بخش يكم.
ص: 394
«دخو» در ادبيات عهد انقلاب مقام ارجمندي دارد، او باهوشترين و دقيقترين طنزنويس اين عصر و كسي است كه با نثر ويژهيي كه در نوشتن مقالات انتقادي صور اسرافيل به كار برد، بنيانگذار نثر طنزي و انتقادي فارسي شناخته شد. «لبه تيز مقالات دخو متوجه رژيم استبدادي و ملوك الطوايفي است، او فساد دستگاه سلطنت، بيشرمي و خيانت رجال دولت، ظلم و ستم اغنيا و مالكين، رياكاري روحاني نمايان را بدون پردهپوشي به باد تمسخر و استهزاء ميگيرد ... وضع رقّتبار روستائيان و كشاورزان، فقر و بدبختي شهرنشينان، ناداني و بيچارگي زنان ايراني، همه مسائلي است كه در نوشتههاي دخو مكرر مطرح شده است، اقليّتي از مردم روشنبين آن روزگار به خوبي ميدانستند كه مشروطه يعني عدالت، مشروطه يعني رفع ظلم، مشروطه يعني آسايش رعيّت، مشروطه يعني آبادي مملكت، و اين آرزوها موقعي تحقق ميپذيرد كه مردم، آگاهانه نمايندگان واقعي خود را به مجلس بفرستند و از آنان بخواهند كه در راه انجام آمال خلق قدم بردارند. دخو در شماره 25 صفر سال (1326 ه. ق) از فقدان رشد اجتماعي و بيخبري مردم اظهار تأسف ميكند.» «1»
نويسنده صور اسرافيل: ميپرسد: «... چه شد دويست و هفتاد ميليون از سيصد ميليون نفوس اسلام گرفتار تابعيت اجانب شدند؟ چه شد كه دين حنيف اسلام پيش خارجيان منافي تمدن و ترقي محسوب و العياذ باللّه منفور شد؟ ... زيرا انتقاد و دلسوزي را با توهين به شرع و دين مشتبه كردند ...» «2»
ملا نصر الدّين انتقاد از اوضاع سياسي روز را مستقيما طرح نميكرد، بلكه هر مطلبي را در پرده و بطور غيرمستقيم و از طريق حكايت و تمثيل و آوردن امثله و شواهد و مقايسه با يك لطيفه يا حادثه مضحك ديگر، بيان ميكرد. دهخدا نيز در چرند و پرند، غالبا همين روش را به كار ميبرد.
همچنين صور اسرافيل نيز مانند ملا نصر الدّين، بعضي فكاهيّات خود را به صورت نامههاي خوانندگان به اداره روزنامه و پاسخ روزنامه به آن، ترتيب ميداد و اين قبيل نامهها و پاسخها را تقريبا در هر شماره روزنامه ميتوان ديد.
«... هم دهخدا و هم صابر، ملّت تشنه آزادي و خواستار بيداري را به صورت طفلي ميبينند كه مادرهاي نادان و نامهربان كوشش دارند به هر نحوي است او را سرگرم و آرام كنند، اينك بخشي از اشعار دهخدا:
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين از ص 77 تا 80 (به اختصار).
(2). همان كتاب ص 85.
ص: 395 ... نه بيم ز كفبين و نه جنگير و نه رمالنه خوف ز درويش و نه از جذبه نه از حال
نه ترس ز تكفير و نه از پيشتو شپشالمشكل ببري گور، سر زنده آكبلاي
هستي تو چه يك پَهْلو و يك دَنده آكبلاي... از گرسنگي مُرد رعيت، به جهنم
ور نيست در اين قوم معيّت به جهنم!ترياك بريد عِرْقِ حميّت به جهنم
خوش باش تو با مطرب و سازنده آكبلايهستي تو چه يك پَهْلو و يك دَنده آكبلاي
تو منتظري رشوه در ايران رود از يادآخوند ز قانون و ز عدليه شود شاد
اسلام ز رمّال و ز مرشد شود آزاديك دفعه بگو مرده شود زنده آكبلاي
هستي تو چه يك پَهْلو و يك دَنده آكبلاي» «1»
ملك الشعراي بهار
اشاره
«ميرزا محمّد تقي بهار در ربيع الاوّل سال (1304 ه. ق) در شهر مشهد به دنيا آمد، پس از مرگ پدر، به فرمان مظفر الدّين شاه لقب ملك الشعراي پدر به پسر واگذار گرديد.
بهار ادبيات فارسي را نزد پدرش فراگرفت و از هفت سالگي با سرودن شعر نبوغ و استعداد خود را در زمينه شاعري نشان داد. وي براي تكميل اطلاعات ادبي از محضر ميرزا عبد الجواد اديب نيشابوري و صيد علي خان درگزي سود جست. بهار از چهارده سالگي با شركت در مجامع آزاديخواهان با مفهوم دموكراسي و حكومت ملّي آشنا گرديد. در دوره استبداد صغير كه از كودتاي 23 جمادي الاوّل (1326 ه. ق) و به توپ بستن مجلس، تا اوّل رجب (1327 ه. ق) ادامه يافت، بهار در انجمن سعادت مشهد با رفقاي همفكر خود روزنامه خراسان را پنهاني منتشر ميكرد و اشعار ملّي و انديشههاي سياسي خود را در آن روزنامه منعكس مينمود.
در سال (1328 ه. ق) حزب دموكرات ايران با تعاليم حيدر عمو اوغلي، يكي از پيشقدمان جنبش ملّي در مشهد تأسيس شد و بهار كه در همان سال به عضويّت كميته ايالتي حزب درآمده بود، روزنامه نوبهار ناشر افكار و سياست حزب جديد را داير كرد.
اين روزنامه به گفته «براون» به واسطه شهامت و حملات تند خود برضد فشار روسها اهميّت خاصّي داشت.
در اواخر سال (1329 ه. ق) و اوايل سال بعد داستان «شوستر» و اولتيماتوم روس و
______________________________
(1). همان كتاب ص 92 و 94.
ص: 396
كشتار تبريز و گيلان و بسته شدن مجلس دوّم و ديكتاتوري ناصر الملك به ميان آمد، مقارن دستاندركار شدن شوستر، محمد علي ميرزاي مخلوع و همراهان وارد ايران شدند و با مقاومت آزاديخواهان روبرو گرديدند. روزنامه نوبهار با فشار سفارت روسيه تزاري پس از يك سال، توقيف شد و بلافاصله به نام تازهبهار بار ديگر داير گرديد، تا اينكه در محرم خونين سال (1330 ه. ق) با بسته شدن مجلس و پايان مشروطه دوّم اين روزنامه توقيف و بهار با 9 نفر از افراد حزب دموكرات به تهران تبعيد شدند.
چنانكه از مطالعه احوال ملك الشعرا برميآيد، وي در آغاز جواني به رسم معمول زمان، در ستايش بزرگان و مدح و منقبت اولياي دين شعر ميگفت و قصيده ميساخت و از مدح و ستايش مظفر الدّين شاه و ديگر رجال عصر، رويگردان نبود و در آثار منظوم خود به اساتيد قديم شعر فارسي توجه و نظر داشت.
دل من خواهي اي ترك و نداني كه خطاستاز چو من عاشق دلباخته جان بايد خواست» «1»
آثار منظوم و نظريات انتقادي بهار پس از انقلاب مشروطيّت
اشاره
«پس از انقلاب مشروطيّت، بهار در نتيجه شركت در مجامع آزاديخواهان بيش از پيش شيفته دموكراسي و حكومت ملّي گرديد.
اشعار بهار در اين دوره، پر مغز و معرّف احساسات دروني اوست. قصيدههاي بهار عليه سياستهاي استعماري بيگانگان، و از مشكلات و نابسامانيهاي ملّت ايران حكايت ميكند. ملك الشعرا، انقلاب و قهرمانان آزادي را ميستايد، بر خائنان و وطنفروشان پرخاش ميكند، با تصوير روح زمان، مردم را به ملاحظه در امور سياسي و اجتماعي دعوت و تشويق ميكند.
امتياز بزرگ بهار در آن است كه با وجود انتساب به مكتب شعر قديم توانسته است شعر خود را با خواستههاي ملّت هماهنگ سازد و نداي خود را در مسائل روز و حوادثي كه هموطنان وي را دچار اضطراب و هيجان ساخته بود، بلند كند. در اين دوره سخنوري، به، خصوص، مستزادهاي او از حيث رواني منظم و هماهنگي در ميان مصراعهاي بلند و كوتاه بسيار جالب توجه است.
اينك نمونههايي از اشعار بهار كه در دوره اقامت و كوشش خود در خراسان (1325- 1330 ه. ق) سروده است:
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين از ص 123 تا 125 (به اختصار).
ص: 397
در سال 1325 ه. ق در بحبوحه مبارزات ملت مشروطهخواه ايران با محمد عليشاه در اندرز به شاه:
پادشها، چشم خرد باز كنفكر سرانجام، در آغاز كن
بازگشا ديده بيدار خويشتا نگري عاقبتِ كارِ خويش
مملكت ايران بر باد رفتبسكه بر او كينه و بيداد رفت
چون تو نداني صفت داوريخصم درآيد به ميانجيگري
ميشود از خصم تبه كار توثروت ما كاهد و مقدار تو
پادشها يكسره بد ميكنيخود نه به ما بلكه به خود ميكني
پادشها خوي تو دلبند نيستجان رعيت ز تو خرسند نيست
واي به شاهي كه رعيتكُش استحال خوش ملّت از او ناخوش است
بر رمه چون گشت شبان چيرهدستاو نه شبان است كه گرگ رمه است
سگ بود اولي ز شبان بزرگكز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خيز و تهي زين همه پيرايه باشما همه فرزند و تومان دايه باش
ليك نه آن دايه كه برجاي شيرزهر نهد بر لب طفل صغير
زشت بود يكسره كردار توتا چه شود عاقبت كار تو! ...
در سال (1325 ه. ق) يك سال پس از جلوس محمد عليشاه، نظر به پارهاي اعمال مستبدانه كه از وي سر زد و ملّيون و مشروطهخواهان را مشوش و نگران ساخته بود، تركيببند مفصلي (در 158 بند) به عنوان «آئينه عبرت» سرود كه در آن تاريخچه مختصر شاهان ايران را از ابتداي پادشاهي كيومرث تا آخر دوره مظفر الدّين شاه به رشته تحرير درآورد و اندرزهايي به شاه داد و اين اشعار را به وسيله مشير السلطنه، وزير دربار، براي محمد عليشاه فرستاد «1». منظومه با اين بيت آغاز ميشد:
پاسبانا، تا به چند اين مستي و خواب گرانپاسبان را نيست، خواب، از خواب سر بردار، هان و با اين ابيات پندآميز خاتمه مييافت:
اينهمه آثار شاهان خسروا افسانه نيستشاه را شاها گريز سيرت شاهانه نيست
خسروي اندر خور هر مست و هر ديوانه نيستمجلس افروزي ز شمع است آري از پروانه نيست
اينكاينك كدخدايي جز تو در اين خانه نيستخانهاي چون خانه تو خسروا ويرانه نيست
خيز و از داد و دهش آباد كن اين خانه راو اندكاندك دور كن از خانهات بيگانه را در اين شعر مسمط به تاريخ جمادي الاولي (1327 ه. ق) «پند سعدي» را به شاه گوشزد و اعمال مستبدّانه او را نكوهش كرد:
______________________________
(1). ديوان ملك الشعراء بهار، ج 1، اما براون در تاريخ جرايد و مطبوعات ايران تاريخ اين شعر را مي- جون 1909 معين كرده كه مطابق است با جمادي الاولي از سال 1327 ه. ق و اين تاريخ به نظر من صحيحتر است.
ص: 398 پادشاها، ز استبداد چه داري مقصود؟كه از اين كار جز ادبار نگردد مشهود
جود كن در ره مشروطه كه گردي مسجود«شرف مرد به جود است و كرامت به سجود
هركه اين هردو ندارد عدمش به ز وجود»ملكا، جور مكن پيشه و مَشْكَن پيمان
كه مكافات خدائيت بگيرد دامانخاك بر سر كندت حادثه دور زمان
«خاك مصر طربانگيز نبيني كه همانخاك مصر است ولي بر سر فرعون و جنود»
ملكا، خودسري و جور تو ايرانسوز استبه مكافات تو امروز وطن فيروز است
تابش نور مكافات نه از امروز است«اين همان چشمه خورشيد جهان افروز است
كه همي تافت بر آرامگه عاد و ثمود»بيش از اين شاها بر ريشه خود تيشه مزن
خود و ملّت را در ورطه ذلت مفكنبيخ خود را به هوا و هوس نفس مكن
«قيمت خود به ملاهي و مناهي مَشِكَنْگرت ايمان درست است به روز موعود»
كِشْتِ ملّت را كردي ز ستم پاك دروشد كهن قصه چنگيز ز بيداد تو نو
به جهان دل ز چه بندي پس از اين گفتوشنود«اي كه در نعمت و نازي به جهان غره مشو
كه محال است در اين مرحله امكان خلود»بگذر از خطه تبريز و مقام شهداش
بشنو آن قصه جانسوز و دل از غم بخراشاندر آن خطه پس از آن كشش و آن پرخاش
«خاك راهي كه بر آن ميگذري ساكن باشكه عيون «1» است و جفون «2» است و خدود «3» است و قدود «4»
شاه يكدل نشد و كار هبا گشت و هدرملّت خسته در اين مرحله كن فكر دگر
پاي اميد منه بر در شاه خودسر«دست حاجت چو بري پيش خداوندي بر
كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود»شاه خود كيست بدين كبر و انانيت «5» او
تا نكو باشد درباره ما نيت اوما پرستنده حقيم و الوهيت او
«كز ثري تا به ثريا به عبوديت اوهمه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود»
______________________________
(1). چشمها
(2). پلكهاي چشم
(3). رويها
(4). پوستهاي بزغالكان
(5). خودخواهي و تكبّر
ص: 399 سر زند كوكب مشروطه ز گردون كمالبه سر آيد شب هجران و دمد صبح وصال
كار نيكو شود از فرّ خداي متعال«اي كه در شدت فقري و پريشاني حال
صبر كن كاين دو سه روزي به سر آيد معدود» «1»جز خطاكاري از اين شاه نميبايد خواست
كانچه ما در او بينيم سراسر به خطاستمَدِهَشْ پند كه بر بدمنشان پند هباست
«پند سعدي كه كليد در گنج سُعَد استنتواند كه بهجاي آورد الّا مسعود» «2» يكي از اشعار خوب بهار، قصيده مستزادي است كه در تاريخ جمادي الاول سال (1327 ه. ق) چند هفته پيش از فتح خراسان، سروده و هنگامي كه مردم در تهران به سفارتخانهها پناه برده بودند، در روزنامه خراسان نشر و همدردي مردم آن سامان را با كوششهاي اهالي آذربايجان و گيلان و اصفهان اعلام كرده است:
كار ايران با خداست «3»
با شه ايران ز آزادي سخن گفتن خطاستكار ايران با خداست
مذهب شاهنشه ايران ز مذهبها جداستكار ايران با خداست
شاه مست و مير مست و شحنه مست و شيخ مستمملكت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاستكار ايران با خداست
هر دم از درياي استبداد آيد بر فرازموجهاي جانگداز
مملكت كِشتي، حوادث بحر و استبداد خسناخدا عدل است و بس
كارِ پاسِ كشتي و كشتينشين با ناخداستكار ايران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباهخون جمعي بيگناه
اي مسلمانان در اسلام اين ستمها كي رواست؟كار ايران با خداست
شاه ايران گر عدالت را نخواهد باك نيستزانكه طينت پاك نيست
ديده خفاش از خورشيد در رنج و عناستكارِ ايران با خداست
روزوشب خندد همي بر ريش ناچيز وزيرسبلت تيز امير
كي شود ز اين ريشخند زشت كار ملك راستكار ايران با خداست
باش تا آگه كند شه را از اين نابخرديانتقام ايزدي
______________________________
(1). ناچيز
(2). نيكبخت
(3). با مراثي يغما مقايسه شود.
ص: 400 انتقام ايزدي برق است و نابخرد گياستكار ايران با خداست
سنگر شه چون به «دوشان تپه» رفت از «باغشاه»تازهتر شد داغ شاه
روز ديگر سنگرش در سرحد ملك فناستكار ايران با خداست
باش تا بيرون ز رشت آيد سپهدار سترگفرّ دادار بزرگ
آنكه گيلان ز اهتمامش رشك اقليم بقاستكار ايران با خداست
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پديدنام حق گردد پديد
تا ببينيم آنكه سر ز احكام حق پيچد كجاستكار ايران با خداست
خاك ايران، بوم و برزن از تمدن خورد آبجز خراسانِ خراب
«هرچه هست از قامت ناسازِ بياندام ماست»كار ايران با خداست اين قصيده را هنگامي كه محمد عليشاه به پشتيباني دولت روسيه تزاري از استرآباد و گمش تپه (گرگان كنوني) به تهران حمله كرد و به دست مليّون شكست خورد، در خراسان به اقتفاي قصيده فرخي ساخت و در جشن تولد سلطان احمد شاه كه در شعبان (329 ه. ق) در اداره حكومتي برپا بود، خواند و بعد در روزنامه نوبهار نيز چاپ كرد:
دعوت مردم به مبارزه و فراگرفتن علوم و فنون جديد:
مي فروهل ز كف اي ترك و به يكسو نه چنگجامه جنگ فروپوش كه شد نوبت جنگ
باده را روز بيفسرد بهل باده ز دستچنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ
رخ برافروز و رخ خصم بينداي به قيرقد برافراز و قد خصم دو تا ساز چو چنگ
از بر دوش تفنگ افكن و آسوده گذارلختي آندو سر زلف سِيَهِ غاليه رنگ
نه كه آن زلف تبه گردد از گرد مصافنه كه آن روي سيه گردد از دود تفنگ
زلف تو مشك است از گرد نفر سايد مشكروي تو ماه است از دود نگيرد مه زنگ
همره تعبيه بخرام سوي دشت نبردچون به دشت اندر آهو و به كوه اندر رنگ «1»
آهوي چون تو نديدستم كاندر پيكاربِدَرَد پهلوي شير و بِكَند چشم پلنگ
جز تو هرگز كه شنيد آهو با درع و كمانجز تو هرگز كه شنيد آهو با تير و خدنگ
آهوي، ليكن پرورده آن دشت كه هستآهوانش را امروز به شيران آهنگ
خطه ايران، منزلگه شيران كه خداشنام پيروزي بنگاشته بر هر سر سنگ ...
چند گه كيش زر اتشتش آراست به رويز آن سپس دولت اسلامش نو كرد به رنگ
______________________________
(1). رنگ، بز كوهي
ص: 401 ملك منصوري او از در ري تا در چينملك محمودي او از در چين تا لب گنگ
لشگر دولت سلجوقش بسپرد به گاماز خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ ...
هست ايران چو گران سنگ و حوادث چون سيلبگذرد سيل خروشان و به جا ماند سنگ
دشمنش خير نديده است جز از دست اجلخصم او كام نبرده است جز از كام نهنگ
بينم آن روز كه از فر بزرگان گرددساحت ايران آراسته همچون ارژنگ
كارگاهي ز پي كاوش در هر معدنايستگاهي ز ره آهن در هر فرسنگ
مردماني همه با صنعت و با فخر و غروركه ز بيكارگي و تنزني آيدشان ننگ
بن هر چاه فرو برده به پشت ماهي «1»سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ «2»
رستني رسته به هرمزرعه دشت اندر دشتبارها بسته به هر دهكده تنگ اندر تنگ
نكتهها كرد، زبر مرد و زن ار گفت «بهار»عوض گفته تازي و روايات فرنگ» «3» «در ذيحجه سال 1329 كه دولت تزاري روس به ايران اولتيماتوم داد و انقلاب آغاز شد، بهار، اين مسمط را در مشهد ساخت و در روزنامه نوبهار انتشار داد:
هان اي ايرانيان، ايران اندر بلاستمملكت داريوش دستخوش نيكلاست
مركز ملكِ كيان در دهن اژدهاستغيرت اسلام كو، جنبش ملّي كجاست؟
برادران رشيد اين همه سستي چراست؟ايران مال شماست، ايران مال شماست! ***
به كين اسلام باز، خاسته برپا صَليبخصم شمال و جنوب داده نداي مَهيب
روح تمدن به لب آيه امّنْ يُجيب «4»دين محمّد يتيم كشور ايران غريب
بر اين يتيم و غريب، نيكي آيين ماستايران مال شماست ايران مال شماست در سال (1329 ه. ق) كه حاجي صمد خان شجاع الدوله به ياري روسيه تزاري بر آذربايجان مسلط شده بود، شاعر به همدردي آزاديخواهان آذربايجان اين قطعه را سرود:
صبا شبگير كن از خاورستانبه آذربايجانِ شو بامدادان
گذر كن از بر كوه سهندشعبيرآميز كن پست و بلندش
بِچَم بر ساحل سرخاب رودشبده از چشم مشتاقان دُرودش
غبارِ واديش را تاج سر كنسرابش را ز آب ديده تر كن ...
______________________________
(1). كنايه از قعر زمين.
(2). برج سرطان، كنايه از آسمان.
(3). همان كتاب، از ص 127 تا 131.
(4). قرآن كريم سوره نمل از آيه 62.
ص: 402
اين مستزاد را نيز به سال (1329 ه. ق) كه ملّت ايران هنوز از فرهنگ دنياي متمدن در هراس بود و صاحبان افكار جديد با چماق تكفير ملا نمايان دست و گريبان بودند، در مشهد سروده و در روزنامه نوبهار انتشار داده است،
از ماست كه بر ماست!
اين دود سيهفام كه از بام وطن خاستاز ماست كه بر ماست
وين شعله سوزان كه برآمد ز چپ و راستاز ماست كه بر ماست
جان گر به لب ما رسد از غير نناليمبا كس نسگاليم
از خويش بناليم كه جان سخن اينجاستاز ماست كه بر ماست
يك تن چو موافق شد يك دشت سپاه استبا تاج و كلاه است
ملكي چو نفاق آورد او يكه و تنهاستاز ماست كه بر ماست
ما كهنه چناريم كه از باد نناليمبر خاك بباليم
ليكن چه كنيم، آتش ما در شكم ماستاز ماست كه بر ماست
اسلام گر اين روز چنين زار و ضعيف استزين قوم شريف است
نه جرم ز عيسي نه تعدي ز كليساستاز ماست كه بر ماست
ده سال به يك مدرسه گفتيم و شنفتيمتا روز نخفتيم
و امروز بديديم كه آن جمله معماستاز ماست كه بر ماست
گوييم كه بيدار شديم اين چه خيالي استبيداري ما چيست
بيداري طفلي است كه محتاج به لالاستاز ماست كه بر ماست
از شيمي و جغرافي و تاريخ نفوريماز فلسفه دوريم
وز قالَ و انْ قُلْت به هر مدرسه غوغاستاز ماست كه بر ماست
گويند بهار از دل و جان عاشق غربي استيا كافر حربي است
ما بحث نرانيم در آن نكته كه پيداستاز ماست كه بر ماست اين قصيده را كه مخاطب آن سر ادوارد گري «1»، وزير خارجه انگلستان است، در سال (1328 ه. ق) در خراسان سروده و در روزنامه حبل المتين كلكته انتشار داده است «2».
______________________________
(1).Sir Edward Grey
(2). در ديوان شاعر جلد اول، تاريخ نظم قصيده 1289 ش (1328 ه. ق) معين شده اما براون در تاريخ ايران 11 نوامبر 1912 م يادداشت كرده كه مطابق است با ذيحجه 1330 ه. ق و من نميدانم كدام يك از اين دو صحيح است.
ص: 403
در اين منظومه از معاهده 1907 روس و انگليس درباره تقسيم ايران به دو منطقه نفوذ و كشيدن راهآهن سرتاسري ايران با سرمايه خارجي سخن به ميان آمده است و مشهورترين قصيده سياسي آن روز به شمار ميرود:
يك هديه ناقدانه به جناب سر ادوارد گري
سوي لندن گذر اي پاك نسيم سحريسخني از من بر گو به سر ادوارد گري
كاي خردمند وزيري كه نپرورده جهانچون تو دستور خردمند و وزير هنري
نقشه پطر بر فكر تو نقشي بر آبرأي بيزمارك بر رأي تو رأيي سپري
ز «تولون» جيش ناپلئون نگذشتي گر بودبر فراز «هرمان» نام تو در جلوهگري
داشتي «پاريس» ار عهد تو در كف نشديسوي «آلزاس» و «لورن» لشگر آلمان سفري
انگليس ار ز تو ميخواست در آمريك مددبسته ميشد به واشنگتن ره پرخاشگري
با كماندرچف «1» اگر فرّ تو بودي همراهبه بوئر «2» بسته شدي سخت ره حملهوري
ور به منچوري پلتيك تو بد رهبر روسنشد از ژاپون جيش كروپاتكين «3» كمري
بود اگر فكر تو با غائله مانچو يارانقلابيون بر شاه نگشتند جري
ور بدي رأي تو داير به حيات ايراناين همه ناله نميماند بدين بياثري
مثل است اينكه چو بر مرد شود تيره جهانآن كند كش نه به كار آيد از او كارگري
تو بدين دانش، افسوس كه چون بيخردانكردي آن كار كه افسوس جز از وي نبري
برگشودي در صد ساله فرو بسته هندبر رخ روس و نترسيدي از دربدري
بچه گرگ در آغوش بپروردي و نيستاين مماشات جز از بيخودي و بيخبري
بيخودانه به تمناي زبردست حريفدر نهادي سر تسليم، زهي خيرهسري!
اندر آن عهد كه با روس ببستي زين پيشغبنها بود و نديدي تو ز كوتهنظري
تو خود از تبّت و ايران وز افغانستانساختي پيش رَهِ خصم بناي سه دري
تو ز موصول بگشودي ره آن تا زابلوز ره تبّت تسليم شدي تا به هري
زين سپس بهر نگهداري اين هرسه طريقنيم ميليارد قشون بايد بحري و بري
بيش از فايدت هند اگر گردد صرفعاقبت فايدتي نيست بجز خونجگري
انگليس آن ضرري را كه از اين پيمان بردتو ندانستي و داند بدوي و حضري
______________________________
(1).Commander in -Chief
(2).Boers ساكنين هلندي اصل افريقاي جنوبي كه با انگليسيها دليرانه جنگيدند.
(3). ژنرال روس كه در جنگ با ژاپن (1904) شكست خورد.
ص: 404 نه همين زير پي روس شود ايران پستبلكه افغاني ويران شود و كاشغري
ور همي گويي روس از سر پيمان نرودرو به تاريخ نگر تا كه عجايب نگري
در بر نفع سياسي نكند پيمانكاراين نه من گويم كاين هست ز طبع بشري
خاصه چون روس كه او شيفته باشد بر هندهمچو شاهين كه بود شيفته بر كبك دري
ورنه اين روس ز يك نوتِه «1» چرا در ايرانراند قزاق و نهاد افسر بيدادگري» «2»
ايرج ميرزا
اشاره
يكي ديگر از شعراي تواناي اين دوره، شاهزاده ايرج ميرزا جلال الممالك است. او در اوايل رمضان سال 1291 در تبريز به دنيا آمد، پدر و جدّ او هردو شعراي متوسطي بودند و ايرج طبع شعر را از آنها به ارث برد و فارسي و عربي و فرانسه را در تبريز آموخت، شانزده ساله بود كه ازدواج كرد و سه سال بعد همسر و پدرش درگذشتند و اداره امور خانواده به گردن او افتاد و ناچار به خدمات درباري و دولتي روي آورد.
ايرج از همان ابتداي جواني كه هنوز پدرش زنده بود، شعر ميگفت و مورد تشويق و عنايت مخصوص حسنعلي خان امير نظام بود و او به گفته خود، ايرج را مانند فرزندش دوست ميداشت.
امير نظام كه خود مردي اديب، دانشمند و شعرشناس بود در يكي از نامههاي خويش مينويسد: «... مرقومه جناب اجلّ عالي با منظومه فخر الشعرا رسيد و معلوم شد كه جنابعالي به اقتضاي لطفي كه با من داريد او را به انشاي آن قصيده تحريص و ترغيب فرمودهايد. انصافا قصيدههاي خوب و بامزه گفته است. اين همان ميرزا شوكلاست ... كه او را دست انداخته با او شوخيها ميكرديم، حالا ميبينيد چه طبعي دارد؟ چقدر جوان خوش قريحه بااستعدادي است؟ جواب او را نوشتهام و صله هم بر او فرستادم، لطف فرموده به او برسانيد ...» «3»
در نامه ديگري كه به ميرزا عبد الرحيم قائم مقام نوشته گويد: «... بر فوت مرحوم صدر الشعرا متأسف و بر جانشيني نواب ايرج ميرزا خوشوقت شدم، و قصيدههاي او را كه فرستاده بودند، مكرر مطالعه كردم و لذت بردم، كه بيمبالغه و اغراق، تالي قصايد فرّخي است و در فصاحت لفظ و عذوبت عبارات، داد شاعري و سخنوري داده و روان مرحوم
______________________________
(1). نوت، يادداشت.
(2). همان كتاب، از ص 127 تا 135 (به اختصار).
(3). منشات امير نظام، از نامه مورخ 15 جمادي الاخر 1310.
ص: 405
صدر الشعرا را شاد كرده، جواب كاغذش را با بيست تومان صله به حواله عليقلي خان فرستاده و اداي تكميل حق لياقت و استعداد او را به جنابعالي رجوع مينمايم، كه قدردان و مربّي و مشوق او و امثال او هستيد ...»
«ايرج در هنگام مرگ پدر قدم به نوزدهمين سال عمر گذاشته بود، كه از طرف وليعهد مظفر الدّين ميرزا سرودن و خواندن قصايد سلام و اعياد به او واگذار گرديد. ميرزا علي خان امين الدّوله سينكي در پيشكاري آذربايجان ايرج را منشي مخصوص خود قرار داد، كارهاي ديواني او سالها دوام يافت. در زمان وليعهدي مظفر الدّين ميرزا، قصيدهاي در مدح ميرزا علي اصغر خان اتابك سرود و مقرر شد كه ماهي ده تومان از درآمد دولت به او بدهند. چندي به خدمت گمرك كه زير نظر مستشاران بلژيكي اداره ميشد مشغول بود، ولي در اين مأموريّتها ديري نپائيد، و به علّت اختلاف نظري كه با مأمورين بلژيك پيدا كرد، از خدمت گمرك كناره گرفت و به تهران آمد. ورود ايرج به تهران مقارن با سالهاي پرشور انقلاب مشروطه ايران بود.» «1»
ايرج در سال 1324 كه صنيع الدّوله، كارگردان مهم مجلس اوّل و وزير ماليه ايران بود و در سال 1326 كه مهديقلي خان مخبر السّلطنه فرمانفرماي آذربايجان بود، چندي به مشاغل ديواني مشغول بود؛ در دوره سردار ظفر بختياري و سردار جنگ به معاونت حكومت اصفهان منصوب شد، ولي چون اهل رشوهگيري و داد و ستد نبود با مخدومان خود نساخت و پس از مدتي كوتاه به تهران آمد، مدت اقامت و مأموريت ايرج در خراسان از سال (1337 تا 1342 ه. ق) طول كشيده بارورترين دوران فعاليّت ادبي اوست. ايرج در تهران با استقبال آزاديخواهان و بانوان ترقيخواه مواجه شد و به مناسبت اشعاري كه در پيرامون آزادي زنان سروده بود، بانوان با هدايايي چند به استقبال او شتافتند.
«چايكين» خاورشناس روس كه ناظر اين تشريفات بود مينويسد: «اين مراسم در شرايط آن روز بسيار معنيدار بود. رياست نمايندگان مدارس دخترانه با خانم درة المعالي و خانم نديم الملوك بود، ايرج در مقام قدرداني قطعهاي سرود «2» و آنان را «پارهكنندگان پرده جهل از رخ بنات» ناميد.
احتياج مادي، شاعر بزرگ ايران را بر آن داشت كه باز در صدد تهيه شغل برآيد. او نزديك به دو سال به حال انتظار خدمت در تهران گذراند و در اين دو سال همه اوقات خود
______________________________
(1). همان كتاب، ص 285 و 286.
(2). به مطلع:
آمد مرا دو هديه چو دو قرص مهر و ماهبا نامهاي دو چون طبق گوهر ثمين
ص: 406
را صرف فعاليت ادبي كرد و منزلش همواره محفل دوستاران علم و ادب بود.
در اين هنگام، يعني در تابستان سال (1344 ه. ق) بود كه «يو. ن. مارّ» خاورشناس روس، كه از طرف آكادمي علوم شوروي براي آشنايي با مطبوعات فارسي به ايران اعزام شده بود، با شاعر آشنايي يافت. «مارّ» دوبار در منزل «چايكين» خاورشناس ديگر روس كه در آن ايّام در تهران بود، با ايرج ملاقات و گفتگو كرد.
«مار» ميگويد: «مردي بود سياه سوخته و لاغر اندام و متوسط القامه و در رفتار و گفتار شكيبا و بردبار.» «1» و به گفته خود اضافه ميكند: «اشعار ايرج وقتي كه خودش آنها را ميخواند، جان ميگرفت. طرز قرائت مخصوص داشت كه بسيار ساده و آرام بود و شعر او را هرچه روشنتر و طبيعيتر جلوهگر ميساخت.» «2»
ايرج با اينكه هر دم در انديشه پيدا كردن شغل بود، تا آخر عمر نتوانست شغلي كه معيشتش را تأمين كند، براي خود بيابد. شاعر ارجمند ايران و كارمند عاليرتبه دولت، كه نزديك به سي سال در دستگاه اداري كار كرده بود، اكنون آخرين سالهاي زندگي خود را با فقر و پريشاني ميگذرانيد. موضوع محروميتهاي مادي در اشعار آن زمان وي به خوبي پيداست. شاعر از سرنوشت خود شكايت نميكند و تنگدستي خود را گواه پاكدامني و خدمت صادقانه خود به كشور و مردم ميشمارد و به بينيازي خود افتخار ميكند و با اينهمه گاهي بر عمر تلف شده و بيهوده از دست رفته افسوس ميخورد. پسرش در اينباره گويد: «گاهي كه به ذكر سرگذشت ايّام جواني خود ميپرداخت، از سيماي گرفته او به خوبي معلوم ميشد با آنكه روزگاري موافق مقصود نداشته ولي با تذكار خاطرههاي جواني به روزگاران گذشته اسف ميخورد و با آه و حزن مخصوص اين شعر خود را آهسته آهسته زمزمه ميكرد:
ياد ايام جواني جگرم خون ميكردخوب شد پير شدم كمكم و نسيان آمد» «3» سختي و نابساماني زندگي، سرانجام سلامت مزاج او را برهم زد، تا آنكه روز 28 شعبان (1342 ه. ق- 22 اسفند 1304)، ساعتي به غروب مانده، در اثر سكته قلبي درگذشت و در مقبره ظهير الدّوله به خاك سپرده شد و اين قطعه از اشعار خود را بر سنگ مزارش حك گرديد:
اي نكويان كه در اين دنياييديا از اين بعد به دنيا آييد
______________________________
(1). مارّ، از خاطرات ادبي تهران، ص 260.
(2). مارّ، نطق افتتاحيه دوره درسي ادبيات نوين ايران، ص 128.
(3). مقدمه خسرو ايرج بر ديوان پدر، ارديبهشت 1307 ش.
ص: 407 اينكه خفته است در اين خاك منمايرجم ايرج شيرين سخنم
مدفن عشق جهان است اينجايك جهان عشق نهان است اينجا زندگي ايرج به گفته سعيد نفيسي بيشتر در مهمانيها و مجالس عيشونوش كه باده بود و ساده و بزم عيش آماده سپري ميشد.
«كليّات ديوان و برگزيده اشعار ايرج بارها در تهران چاپ شده و منظومههاي «عارفنامه» و «زهره و منوچهر» هم جداگانه منتشر شده است و قطعاتي از بهترين اشعار وي در تذكرهها و كتابهاي درسي و مجلهها نقل شده است. ايرج كه معاصر كلنل محمد تقي خان پسيان خدمتگزار صديق ايران بود به فضايل و سجاياي اخلاقي او اعتراف كرده و روش او را در كمر بستن به اصلاحات ستوده است:
... چو ديده مركزيها را همه دزدخيانت كرده و برداشته مزد
يكي ژاندارمري برپا نمودهكه دنيا را پر از غوغا نموده
در آن ژاندارمري كرده است تأسيسمنظم مكتبي از بهر تدريس
ز مركز رشته طاعت گُسستهكمر شخصا به اصلاحات بسته
به هر جا يك جوان با صلاح استدر اين ژاندارمري تحتُ السلاح است
همه بر هر فنون حَربْ حائزهمه گوينده هَلْ مِنْ مُبارز» «1» ايرج، كه شاهد كارهاي شگرف و مرگ جانسوز كلنل بود، بعد از شهادت اين جوان غيرتمند و خاتمه كار قيام نيز به او وفادار مانده و در غزلي كه در رثاء او سروده وي را «دوستدار ايران» خوانده است: «2»
دلم به حال تو اي دوستدار ايران سوختكه چون تو شير نري را در اين كنام كنند
به چشم مردم اين مملكت نباشد آبو گرنه گريه برايت علي الدوام كنند
مخالفين تو سرمست باده گلرنگموافقين تو خون جگر به كام كنند
كسان كه آرزوي عزّت وطن دارندپس از شهادت تو آرزوي خام كنند
به جسم هيئت ژاندارمري رواني نيستو گرنه جنبشي از بهر انتقام كنند قطعه «مادر» يكي از شاهكارهاي ادبيّات معاصر ايران است:
گويند مرا چو زاد مادرپستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بَرِ گاهواره منبيدار نشست و خفتن آموخت
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين از ص 389 به بعد (به اختصار).
(2). ايرج پس از قتل ناجوانمردانه كلنل تحت تعقيب بود و حتي اشتباها بهجاي او شاهزاده ايرج ميرزا ركني را، كه كارمند ماليه و از دوستان ايرج بود، توقيف كردند. (آذري، ص 1384، حائري، ص 67).
ص: 408 لبخند نهاد بر لب منبر غنچه گل شكفتن آموخت
دستم بگرفت و پا بپا بُردتا شيوه راه رفتن آموخت
يك حرف و دو حرف بر زبانمالفاظ نهاد و گفتن آموخت
پس هستي من ز هستي اوستتا هستم و هست دارَمَش دوست بعد از قطعه «مادر» بهترين اثر ايرج مثنوي «زهره و منوچهر» است كه از ويليام شكسپير شاعر بزرگ انگليسي الهام گرفته شده است.
اينك ابياتي از زهره و منوچهر:
صبح نتابيده هنوز آفتابوا نشده ديده نرگس ز خواب
تازه گل آتشي مُشكبويشسته ز شبنم به چمن دست و روي
منتظر حوله باد سحرتا كه كُند خشك بدان روي تر ...
گفت سلام اي پسر ماه و هورچشم بد از روي نكوي تو دور
اي تو بهين ميوه باغ بهيغنچه سُرخ چَمَن فَرَهي
چين ز سر زلف عروس حياتخال دلاراي رخ كاينات
در چمن حسن گل و فاختهسرخ و سفيدي به رُخت تاخته
شاخ گلي پا به سر سبزه نهشاخ گل اندر وسط سبزه بِهْ ايرج با آنكه شاهزاده بود، برخلاف اكثر درباريان و طبقات مرفه اجتماع به مسائل ملّي و اجتماعي و استقلال و آزادي ايران و حتي به رفاه و آسايش كارگران محروم علاقه و دلبستگي داشت.
كارگر و كارفرما:
«شنيدم كارفرمايي نظر كردز روي كبر و نخوت كارگر را
روان كارگر از وي بيازردكه بس كوتاه دانست آن نظر را
بگفت اي گنجوَر اين نخوت از چيست؟چو مزد رنج بخشي رنجبر را
تو از من زور خواهي من ز تو زرچه منّت داشت بايد يكدگر را
تو صرف من نمايي بدره سيممَنَت تابِ روان، نور بصر را
منم فرزند اين خورشيد پرنورچو گل بالاي سر دارم پدر را
زني يك بيل اگر چون من در اين خاكبگيري با دو دست خود كمر را
نهال سعي بنشانم در اين باغكه بيمِنّت از آن چينم ثمر را
ز من زور و ز تو زر اين به آن دركجا باقي است جا عُجْبُ و بَطَر را؟
ص: 409 فشانم از جبين گوهر در آن خاكستانم از تو پاداشِ هنر را
به كَس چون رايگان چيزي نبخشندچه كبر است اين خداوندان زر را؟
چرا بر يكدگر منّت گذارندچه محتاجند مردم يكدگر را» «1»
ميرزاده عشقي
اشاره
«سيّد محمّد رضا، فرزند حاج سيّد ابو القاسم كردستاني، معروف به ميرزاده عشقي (تولد 1312 ه. ق- 1342 ه. ق) از شعرا و نويسندگان ايران بعد از مشروطيّت، به جهت اشعار تند انقلابي و حملات بيپروا به رجال دولت و نمايندگان مجلس مشهور بود، در جريان جنگ جهاني اوّل همراه مهاجرين به استانبول رفت و اپراي رستاخيز شهرياران ايران را در آنجا نوشت، از استانبول به همدان برگشت و از آنجا به تهران رفت و در روزنامهها و مجلّات اشعار و مقالات سياسي و اجتماعي منتشر ميكرد، مدّتي هم خودش روزنامهاي به نام قرن بيستم با قطع بزرگ در چهار صفحه منتشر ميساخت. هنگام رياست وزرايي وثوق الدّوله، با قرارداد 1919 مخالفت كرد و مدّتي زنداني شد و زماني كه زمزمه جمهوريت بلند شد، عشقي از جمله مخالفين بود. عاقبت در تير ماه (1303 ه. ش) در خانه مسكوني خود در تهران هدف گلوله قرار گرفت و ظهر همان روز درگذشت؛ جنازه او را با احترام به «ابن بابويه» منتقل كردند و در آنجا مدفون شد. كليّات آثار عشقي مكرر به طبع رسيده است.» «2»
در اشعار و آثار او ذوق و احساسات وطنپرستي و آزاديخواهي و اصلاحطلبي بههم درآميخته است، در ميان شعراي ايران در جسارت و از خود گذشتگي و بيباكي كمنظير و بلكه بينظير است، عشقي مطالعات ادبي و اجتماعي عميقي نداشت و از احزاب و جمعيتهاي سياسي جهان قرن بيستم، و مبارزات طبقاتي و علل تضاد منافع طبقات مختلف، و راه حل مسائل و مشكلات اجتماعي، چنانكه بايد آگاه نبود و چنين ميپنداشت كه با عيد خون و كشتن اقليّتي از عناصر فاسد و فرصتطلب ميتوان جامعهيي را دگرگون كرد و به سوي سعادت و بهروزي راهنمايي نمود؛ غافل از اينكه تحول اجتماعي عميق، قبل از استقرار دموكراسي و بدون آگاهي سياسي تودهها، و ايجاد احزاب سياسي و بحث و انتقاد سالم در مجامع و مطبوعات در پيرامون مسائل مختلف، امكانپذير نيست.
دموكراسي و مشروطيّت امروز انگلستان ميوه و محصول شش قرن مبارزه ملّت
______________________________
(1). ايرج ميرزا، باهتمام دكتر محمد جعفر محجوب، ص 164.
(2). دايرة المعارف فارسي، مصاحب و ديگران، ج 2، ص 1736.
ص: 410
انگلستان و آزادي و پيشرفت ملّت فرانسه نتيجه دو قرن مبارزه مداوم مردم فرانسه است.
دستيابي به آزادي واقعي جز با مبارزه مردم و مراقبت و پاسداري دائمي ملّتها ممكن نيست.
«عشقي جوان مُرد «1» و هنگام مرگ بيش از سي و يك سال نداشت. طرفداران دربار، حادثه قتل شاعر را وسيله تظاهر بر ضدّ سردار سپه قرار دادند و بر سنگ مزارش نوشتند:
در مسلخ عشق جز نكو را نكشندلاغر صفتان زشتخو را نكشند
گر عاشق صادقي ز كشتن مگريزمردار بود هر آنكه او را نكشند «2» روزنامههاي آن روز در چندين شماره مقالات خود را به جزئيات اين حادثه خونين تخصيص دادند و شعرا اشعار زيادي در مرگ آن شاعر ناكام ساختند و از جمله ملك الشعراي بهار در تعزيت او گفت:
جواني دلير و گشاده زبانسخنگوي و دانشور و مهربان
نجسته هنوز از جهان كام خويشنديده به واقع سرانجام خويش
نكرده دهاني خوش از زندگينگرديده جمع از پراكندگي
چو بلبل نوايش همه دردناكگريبان بختش چو گل چاكچاك
هنوزش نپيوسته پر در مياننبسته به شاخي هنوز آشيان
به شب خفته بر شاخه آرزوسحرگاه با عشق در گفتگو
كه از شَست كيوان يكي تير جستجگرگاه مرغ سخنگوي بست ...
عشقي عمري را با تنگدستي و بدبختي و اندوه و اضطراب گذراند و بيرحمانه كشته شد. آثار او با يأس و بدبيني و بيزاري از زندگي و آرزوي مرگ و رهايي پر است:
باري از اين عمر سِفله سير شدم سيرتازه جوانم ز غُصّه پير شدم پير
پير پسند اي عروس مرگ چرايي؟من كه جوانم، چه عيب دارم، بيپير؟ جواني بود ميهنپرست، خونگرم و پرشور و پيوسته بيقرار و آرام. هرچه بيشتر تازيانه رنجها و بدبختيهاي روزگار بر سرش ميباريد و هرچه بيشتر با سياستهاي متضّاد آشنايي مييافت، اين حساسيت و هيجان رو به افزايش مينهاد و بر عقل و منطق وي چيره ميشد. شاعر جوان ديگر از مرگ و زندان پروا نداشت و نهتنها هيچ سياستمداري
______________________________
(1). «قاتل ابو القاسم بهمني، پسر ضياء السلطان و برادر ميرزا علي خان بهمني بود، كه در سال 1326 ه. ش به حال مستي در زير آوار مغازه مشروبفروشي جان داد و همراهان او يك نفر پاسبان با لباس شخصي و سلطان احمد خان برادر سپهبد ... بودند. شخص اخير پس از قتل عشقي مستعفي شد و ديوانهوار سر به صحرا و بيابان گذاشت.» علي اكبر سليمي، كليات مصور عشقي، ديباچه مؤلف، ص 12.
(2). شعر از سرمد كاشاني، شاعر عهد صفوي است.
ص: 411
از نيش قلم او در امان نبود، بلكه پيوسته به خدا و طبيعت و آفرينش ناسزا ميگفت و با كائنات نبرد و ستيزه ميكرد:
بشر يك لكه ننگي است اندر صحنه گيتيسزد پاك، اي زمين، زين دُم بُريده جانور گردي رفتهرفته انتقاد بينقشه و هدف در وي قوّت ميگرفت، مردم را به پيكار مسلحانه با امپرياليسم و اصلاح اساسي زندگي دعوت ميكرد. در مقالات و اشعارش، بيآنكه راه درست انقلاب و تحصيل نتيجه را بشناسد، دم از خون و خونريزي و «عيد خون» ميزد.
مقالات سياسي و اجتماعي عشقي داراي ارزش ادبي زيادي نيست. چند نمايشنامه كوتاه تفريحي وي (جمشيد ناكام، حلواء الفقرا، اپرت بچه گدا و دكتر نيكوكار) كه غرض نويسنده از آنها تصوير وضع زندگي اشرافزادگان ايراني در خارجه و مبارزه با خرافات يا مجسم كردن استعدادهاي خوب ايراني بوده، نيز چندان تعريفي ندارند. اين نمايشنامهها، هم از حيث تكنيك نمايشنامهنويسي و هم از جهت پروراندن سوژه، ابتدايي و ناپخته هستند. «1»
اشعار عشقي:
اشاره
هنر شعري عشقي هنوز به درستي ارزيابي نشده است. محققين خارجي هم كه معمولا بيش از خود ايرانيان درباره آثار ادبي شعرا و نويسندگان معاصر ايران بحث و مطالعه ميكنند، درباره عشقي و آثار او كمتر سخن گفتهاند «2». امّا در ايران بعضي از مورخين ادبيّات او را يكي از پيشوايان شايسته و مسلم «سبك نو» ميدانند و برخي ديگر با اذعان به اين امر اظهار ميدارند كه او چندان مايه علمي ندارد- نه در ادبيّات قديم ايران متبحر است و نه از ادبيات جديد جهان اطّلاع عميق دارد و به قول ملك الشعراي بهار: «او هم مثل عارف شاعري است «عوام» «3» و اين نقص حتي گاهي در بهترين اشعار او نيز به
______________________________
(1). آثار عشقي در جرايد و غالبا در روزنامههايي كه خود انتشار ميداد، چاپ ميشد. پس از مرگش علي اكبر سليمي مدير مجله «گلهاي رنگارنگ» و نامه «مربي» نخست در سال 1306 ش، منتخباتي از اشعار او را چاپ كرد و بعد مقالات و اشعار او را كه در دست مردم و اوراق جرايد پراكنده بود گردآورد و ديوان كامل او را در مهر ماه 1308 به چاپ رسانيد. چاپ دوم ديوان عشقي پس از شانزده سال، به يادبود بيستمين سال مرگ شاعر در 1324 ش و چاپ سوم آن در 1331 ش منتشر گرديد.
(2). از جمله منيب الرحمان، مؤلف هندي، در رساله دكتراي خود به نام «شعر ايران در دوره پس از انقلاب» و خانم وراكوبيچكوا در «تاريخ ادبيات ايران و تاجيكستان» كه تحت نظر پروفسور يان ريپكا تأليف شده، شرح مختصري از احوال و آثار عشقي دادهاند. اخيرا نيز دكتر فرانشيك ماخالسكي، ايرانشناس لهستاني، در رساله «تجدد در آثار شعري محمد رضا عشقي» مطالعات بيشتري درباره عشقي كرده من از آن كتاب بهرهمند شدهام.
(3).
بود ايرج پيرو قائم مقامكرده از او سبك و لفظ و فكر وام عارف و عشقي عوام (ديوان بهار، ج 2، ص 229).
ص: 412
چشم ميخورد.» «1»
به عقيده ما اين هردو نظر درباره او درست و بجاست. «عشقي معلومات كافي در ادبيّات نداشت و خود نيز عمدا از مطالعه آثار فصحاي قديم خودداري ميكرد.» «2» با اينهمه بدون هيچ ترديد «عشقي يك پارچه قريحه و در شاعري تواناست.» «3» مطالب تاريخي و اجتماعي را خيلي زود درك ميكند و «در تصوير صحنههاي تاريخي و ادبيّات وصفي، توانايي كمنظيري دارد. عواطف و تأثرات خود را از اوضاع زمان و نظر خود را در سياست و احساس و دريافت خويش را از عشق و مناظر طبيعت با شور و ذوق و سادگي و صميميت و استادي كامل ميتواند نمايش دهد. اشعار او سرتاپا پر است از اعتراض و عصيان در برابر بيعدالتي اجتماعي و علاقه و دلسوزي به حال بينوايان و بغض و كينه شديد به اغنيا و ثروتمندان.
افسوس- چنانكه گفتيم- زبان او گويا نيست و الفاظ و عباراتي كه فرهنگ زبان او را تشكيل ميدهند، براي نمايش چنين صحنههاي پرشور و مهيجي به قدر كافي رسا نيست و مسلما اگر بيشتر ميزيست و بيانش از نقص و عيب پاك ميشد «يادگارهاي زيادي از گلهاي ادب و شكوفههاي باطراوت طبع و قريحه شاعرانهاش را براي ملّت ايران، بلكه براي تمام دنيا باقي ميگذاشت و همان اندازه از آثار ادبي كه از عمر كوتاه سراسر محنت عشقي باقي مانده است، براي نشانه بزرگواري و علو طبع او كافي است.» «4»
اشعار عشقي زياد نيست و آن مقدار كمي هم كه از او باقي مانده، از حيث ارزش ادبي يكسان نيستند. اشعار اوليه او، كه بيشتر درباره حوادث روز سروده شده، غالبا ناپخته و بيانسجام و از مزيّت انديشه و اسلوب عاري است، ولي در ميان اين قطعات كوچك و حقير و گاهي مبتذل نيز ميتوان شاهكارهاي حقيقي او را مشاهده كرد.
گذشته از هزليّات و هجويههاي بسيار تلخ و نيشدار، اشعار خوب عشقي منحصر است به چند قطعه مانند نوروزينامه، رستاخيز، كفن سياه، احتياج و بالاخره ايدهآل يا سه تابلوي مريم كه قطعه اخير بهترين و برگزيدهترين آنهاست.
______________________________
(1). گاهي تعمد دارد مثلا ميگويد: «در اين دو بيت ياء نكره را قافيه كردم و چون شعرش خوب بود، حاضر نشدم از غزل حذفش كنم:
بتا، نظام دگر ناز و عشوهسازي نيستكه اين معامله سربازي است بازي نيست
كلاه خويش نما قاضي اين همه قاضيچه لازم است كه اندر خزانه غازي نيست
(2). غلامرضا رشيد ياسمي، ادبيات معاصر.
(3). ملك الشعراي بهار، روزنامه قانون، سال 1342 ه. ق.
(4). همانجا
ص: 413
در اين قطعات ابتكار عشقي در آفريدن يك چيز نو با حفظ اصول و سنن قديمه به خوبي نمايان است و تأثير بيان او بيشتر مرهون اصالت و حسن سليقه در انتخاب موضوع و شور و حرارت و جودت فكري است كه در شعرش نهفته است.
اكنون سعي ميكنيم كه چند اثر مهم او را به قدر توانايي خويش تحليل و معرفي نماييم.
نوروزينامه:
اين منظومه يكي از قديميترين آثار عشقي است كه پانزده روز پيش از فرا رسيدن فصل بهار به نام هديه سال 1297 شمسي (1336 ه. ق) در استانبول سروده و در مطبعه شمس به چاپ رسانيده است.
در اين اثر آزمايش نطفه اوليه «نوجويي» عشقي را ميتوان ديد. شاعر كه از ادبيّات ترك الهام گرفته، نخستينبار كوشش ميكند كه قوافي را به اعتبار آهنگ و تلفظ آنها، نه برحسب شيوه تحرير الفباي كلمات، به كار برد. و نيز در هر بند منظومه، به اقتضاي احتياج، هرچند مصراع كه لازم باشد بياورد. خود او در مقالهاي زير عنوان «روش تازه من در نگارش نوروزينامه» گويد:
ادبيات پارسي بيش از آنچه ستايشش به زبان و قلم پسنديده است ... ولي ما را محكموم نميدارد كه هميشه سبك ادبي چندين ساله فرتوت را دنبال كرده و ... اسلوب سخنسرايي سخنوران عتيق را تكرار نماييم ...
پندار من اين است كه بايستي در اسلوب سخنسرايي زبان پارسي تغييري داد، ولي در اين تغيير نبايستي ملاحظه اصالت آن را از دست نهاد ...
«در اين چكامه همانا زير زنجير يا بندهاي قافيه آرايي متقدمين، از آن گردن ننهادم [كه] تا اندازهاي بتوان ميدان سخنسرايي را وسيع داشت. از آن جمله «گنه و قدح» و «ميخواهم و با هم» را قافيه ساختم ... «1»
«... پوشيده نيست كه تصديق و تميز توازن قوافي بر عهده گوش است و اينك «گنه» و «قدح» را هر گوشي شك ندارم، با يكديگر موزون ميداند و از اين قبيل سرپيچيها از دستور چامهسرايي رفتگان باز در چندين مورد بهجاي آوردم كه از آن جمله با آنكه در همهجا هر دسته چامه از چكامه را بيش از پنج مصرع قرار ندادم و در جايي كه ميبايد در اينباره بالخصوص مفصلا سخن گفته شود، دسته چامه را با بيست مصرع آراستم و در
______________________________
(1). پيش از عشقي در ادبيات عثماني توفيق فكرت (1867- 1915 م) و كسان ديگر اين راه را باز كرده بودند.
ص: 414
مصرع ششمين چكامه به واسطه كميابي قافيه، «روزي» و «آموزي» را از تكرار قوافي بيپروايي نمودم.»
شاعر در اين چكامه، كه از پنج بند تشكيل شده، پس از وصف بهار استانبول و تجليل نوروز باستاني و عرض تبريك سال نو به سلطان عثماني، از اتحاد اسلام سخن ميگويد و ايجاد مودّت در ميان دو ملّت را آرزو ميكند.
در اين منظومه خاطرات شخصي شاعر، احساسات ميهنپرستي عالي، توصيف جلوههاي طبيعت، تغزل همراه با حماسه و داستانسرايي مجموعهاي به وجود آورده كه با زيبايي شاعرانه خود خواننده را مفتون ميسازد.
كفن سياه:
عشقي به مفاخر گذشته ايران زياد مينازد و از حمله عرب به ايران و تاراج تخت و تاج ساساني دلي پرخون دارد. «كفن سياه» يك شعر فانتزي يا به قول خود شاعر «چند قطره اشكي است كه از ديدن ويرانههاي مداين از ديده شاعر بر اوراق چكيده است» و در ضمن شاعر از مسئله حجاب و لزوم آزادي زنان سخن گفته است.» «1»
حمله به سياست استعماري غربيان: ميرزاده عشقي در منظومه «رستاخيز شهرياران ايران» از اينكه ايران باستان، كشوري مستقل و توانا بوده و اكنون در زير پنجه استعمار، رنج ميبرد، اظهار شگفتي و ملال ميكند و در يك نمايشنامه منظوم «اپرا» تأثرات قلبي خود را با همكاري تني چند از هنرپيشگان به تماشاگران عرضه ميكند. پس از آنكه عشقي در اين نمايشنامه با خواندن اشعار نغز وطني احساسات مردم را برانگيخت و از جمله با خواندن منظومهيي به اين مطلع:
ز دلم دست بداريد كه خون ميريزدقطرهقطره، دلم از ديده برون ميريزد نقش اول را ايفا نمود، هريك از بازيگران از جمله دختر خسرو، سيروس، داريوش، انوشيروان، شيرين و خسرو هريك به زبان شعر نقش مخصوص خود را انجام ميدهند و سرانجام روان زرتشت تجلي ميكند و از اينكه فرزندان اين مرزوبوم تعاليم او يعني گفتار نيك، كردار نيك، و رفتار نيك را به دست فراموشي سپرده و كشور كهنسال خود را در زير پنجه استعمارگران خارجي رها كردهاند ابراز شگفتي و نگراني مينمايد و خطاب به نسل جوان ميگويد:
«اي جوانمردان عالمگير خفته در مغاكنامتان رخشنده در آفاق و خود در زير خاك
______________________________
(1). همان كتاب، از ص 365 تا 369.
ص: 415 ... حيف نبود زادگان خسروِ كشورگشايدست بر شمشير نابرده در آيندي ز پاي
خيرگي بنگر كه در مغرب زمين غوغا بپاستاين همي گويد كه ايران از من، آن گويد ز ماست
اي گروه پاك مشرق، هند و ايران، ترك و چينبر سر مشرق زمين شد جنگ در مغرب زمين
در اروپا، آسيا را لقمهاي پنداشتندهريك اندر خوردنش چنگالها برداشتند
بيخبر كاخر نگنجد، كوه در حلقوم كاهگر كه اين لقمه فروبردند روي من سياه
ياد آن عهدي كه در مشرق تمدن باب بودوز كران شرق، نور معرفت پرتاب بود
يادشان رفته، همان هنگام، در مغرب زمينمردمي ديدند همچون جانور جنگلنشين
... تا نخوابد شرق، كي مغرب برآيد آفتابغرب را بيداري آنگه شد كه شرق شد به خواب
دارم اميد آنكه، گر شرقي بيابد اقتداراز پي آسايش خلق، اقتدار آيد به كار
ني چو غربي آدمي را رانده از هر جا كندآدمي و آدميّت را چنين رسوا كند
بعد از اين بايد نمانَدْ هيچكس در بندگيهركسي از بهر خود زنده است و دارد زندگي» «1» عشقي در «رستاخيز شهرياران ايران» از وسعت و عظمت ايران باستان ياد ميكند «شاعر در مسافرتي كه به سال (1334 ه. ق) از بغداد به موصل كرده از مشاهده ويرانههاي شهر تيسفون كه روزي گهواره تمدن جهان بود، از خود بيخود شده و «اپراي رستاخيز» را كه نمودار تألمات دروني شاعر است به رشته تحرير درميآورد:
اين در و ديوار دربار خرابچيست يا رب، اين ستون بيحساب؟
زين سفر گر جان بدر بُردم، دگرشرط كردم ناورم نام سفر
... اين بُوَد گهواره ساسانيانسنگرِ تاريخي ايرانيان؟ آنگاه «خسرو دخت» شاهزاده ساساني با جامهاي سياه از آرامگاه خود بيرون ميآيد و با بياني نكوهشبار عظمت ديرين ايران را ياد ميكند و از سستي و غفلت و جهل و بيخبري همميهنان، اظهار ملال و تأثر مينمايد و با خود ميگويد:
در عهد من اين خطه چو فردوس برين بوداي قوم، به يزدان قسم، اين ملك نه اين بود
چه شد گردان ايرانجوانمردان ايران
تاجدار خسرو كجايي؟يك نظر به ايران نمايي؟
______________________________
(1). ميرزاده عشقي، كليات مصور به اهتمام علي اكبر مشير سليمي چاپ جاويدان ص 233.
ص: 416 اين خرابه قبرستان، نه ايران ماستاين خرابه ايران نيست، ايران كجاست ديواري فروميريزد و شهرياران و بزرگان ايران زمين يكايك در صحنه نمودار ميشوند و هريك با حسرت از گذشته پرافتخار ايران سخن ميگويند و به حال زبون كنوني آن شيون ميكنند.
اما منظومه با ذكر مفاخر تاريخي ايران پايان نمييابد، بلكه دلايل خرابي و بدبختي كشور و مردم آن نيز كه عبارت از رقابتهاي سياسي و اقتصادي ملل اروپايي در آسيا باشد، از زبان زرتشت، پيامبر ايران، مطرح ميگردد و چنين پيشبيني ميشود كه سعادت آينده بشر در گرو اتحاد ملل آسيايي بر ضد غرب و به دست آوردن آزادي است. در اين مطالعه سياسي برنامه و نظر شاعر، گنگ و تاريك و بلكه تخيلآميز است و ظهور زرتشت در آخرين صحنه نمايش اين احساس را در بيننده توليد ميكند كه گويد شرط رستاخيز آينده ايران، بازگشت بيچون و چرا به كيش كهن است.
در پايان منظومه اشباح زرتشت و شهرياران، كه از پشت ديوار تجلي كرده بودند، غايب ميشوند و عشقي از خواب برميخيزد:
آنچه من ديدم در اين قصر خراببُد به بيداري خدايا، يا به خواب؟
پادشاهان را همه اندوهگينديدم، اندر ماتم ايرانزمين
ننگ خود دانندمان اجدادماناي خدا، ديگر برس بر دادمان
وعده زرتشت را تقدير كنديد عشقي خواب و تو تعبير كن
ايدهآل:
درباره منظومه نسبتا مفصل «ايدهآل» كه از آثار اواخر عمر كوتاه عشقي است، جا دارد كه قدري بيشتر سخن بگوييم. «1»
عشقي در چند مقالهاي كه در سال 1301 شمسي به نام «عيد خون» و «پيشنهاد خونريزي» در روزنامه شفق سرخ انتشار داد، پيشنهاد كرد كه «... در هر سال پنج روز بايد به حساب امناي قانون رسيدگي نمود تا هريك از امناء به امانات ملت خيانت روا داشته باشند، از زحمت زندگي او جامعه را رهانده و سيصد و شصت روز ديگر سال را از سلامتي جريان احوال قوانين، عامه مطمئن باشند ...» «1»
و بعد چنين گفت: «... بايد طوري عقيده خونريزي را ترويج كرد كه زنها اغلب به
______________________________
(1). شفق سرخ، سال يكم، شماره 28.
ص: 417
عوض مهريه از شوهرشان ريختن خون پليد و خائني را بخواهند.» «1»
همين عقايد شورشي و افراطي است كه يك سال و چند ماه بعد به صورت اديبانهتري در قطعه «ايدهآل» به رشته نظم درآمده و شاعر عقيده و ايدهآل اساسي خود را، كه پيكار عملي براي اصلاح جامعه و بهبود حال مردم زحمتكش باشد، به خوبي در آن پرورانده است. اين منظومه در زماني پديد آمد، كه افكار سياسي به نفع جمهوري و نامزد رياست آن دور ميزد.
در اواسط سال (1342 ه. ق) دبير اعظم، رئيس كابينه وزارت جنگ كه از نويسندگان و دانشمندان ايران بود، از مردم خواست كه هركس ايدهآل خود را بنويسد و در جريده شفق سرخ كه معتبرترين روزنامههاي آن عهد بود، چاپ كند.
بعضيها حدس زدند كه نظر دبير اعظم اين بوده كه غالب نويسندگان آرزو و ايدهآل خودشان را براي ايجاد حكومت زور و قدرت بيان نمايند. كشور در حال آشوب و افكار براي قبول ديكتاتوري آماده بود. مقالاتي هم به همين مضمون در روزنامه شفق سرخ ديده شد. عشقي ساكت بود و هنگامي كه به او مراجعه شد، سه تابلوي ايدهآل را، كه مفاد آن با منظور اقتراح كننده مخالف بود، سرود و اين منظومه در شمارههاي سال سوم شفق سرخ درج گرديد.
عشقي به اين اثر خود ميبالد و آن را «ديباچه انقلاب ادبيات ايران» مينامد: «من گمان ميكنم كه آنچه معاصرين براي انقلاب شعري زبان فارسي كوشش كردهاند، تاكنون نتيجه مطلوبي به دست نيامده است و نيز خيال ميكنم كه در تابلوي اول و دوم اين منظومه، سراينده موفق به ايجاد يك طرز نو و مرغوبي در اشعار زبان فارسي شده است.
چه كه ... طرز فكر كردن و به كار انداختن قريحه در پروردن افكار شاعرانه، با طرز فكر كردن ساير شعراي متقدم و يا معاصر زبان فارسي تفاوت كلي دارد و در عينحال هر فارسي زباني ... اين طرز انشاء نظمي را ميپسندد. در صورتي كه ساير معاصرين (كه يكي از آنها حاج ميرزا يحيي دولتآبادي است) هر وقت به ايجاد يك طرز نوي در سرودن اشعار فارسي مبادرت نمودند، كسي را پسند نيفتاد! ...
«اين سه تابلوي ايدهآل بهترين نمونه انقلاب شعري اين عصر است و ... اگر اين تابلوها اثر قريحه ديگري بود، بيش از اينها در حق آن تعريف ميكردم. چه كه تاكنون نظير اين منظومه در زبان فارسي تهيه نشده است.»
______________________________
(1). شفق سرخ، سال يكم، شماره 35.
ص: 418
اين ادعا البته اغراقآميز است، ولي مسلما بايد تابلوي ايدهآل و بعضي اشعار ديگر عشقي را يكي از نخستين آزمايشها در راه انقلاب ادبي ايران و به عبارت خود او «ديباچه» اين انقلاب و تحول بدانيم. هرچه هست عشقي يكي از كساني است كه سد محكم قواعد لازم الاتباع را در ادبيات منظوم ايران شكسته و از مرزهاي ممنوعه تخطي كرده است و اگر در اين اقدام متهورانه توفيق كامل نيافته، ترديدي نيست كه راه را براي اخلاف خود باز كرده است.
منظومه ايدهآل در ميان اشعار رئاليستي فارسي از حيث سبك نقلي و روايي و طرز بيان اصالت مضمون مقام بسيار مهمي دارد.
چنانكه ميدانيم در ادبيات كلاسيك ايران شعر روايي معمولا يا مانند يوسف و زليخا منسوب به فردوسي بر قصه و افسانه، و يا مثل داستانهاي نظامي بر سرگذشتهاي عاشقانهاي كه از ديرباز در ميان مرد شهرت و معروفيت داشتهاند، و يا چون سلامان و ابسال جامي بر موضوعهاي تمثيلي و عرفاني پايهگذاري ميشد و ما در ادبيات حجيم فارسي به شعر روايي، كه از چارچوبه اين انواع بيرون باشد، كمتر برميخوريم. اما عشقي در اين منظومه از نمونههاي معهود و مقرر پا فراتر نهاده و مضمون واقعه را از سرگذشت جاري مردم زنده، و صفات و حالات و سجاياي قهرمانانش را از اشخاص عادي و معمولي گرفته است.
عشقي در انتخاب وزن و قالب شعر نيز مبتكر است. گويندگان پارسي براي داستانها قالب مثنوي را، كه داراي اوزان سبكتري است، به كار ميبردند ولي عشقي براي اولينبار از اين اصل عدول كرده است.
در تابلوهاي ايدهآل قهرمان داستان مرد ايران ميهنپرستي است كه دو فرزند خود را در جنگهاي انقلاب مشروطه از دست داده، زنش دقمرگ و يگانه دخترش مريم به وسيله جواني اشرافزاده گمراه و بدبخت شده و با خوردن ترياك خودكشي كرده است.
تابلوي اول شب اغفال مريم زيبا به دست يك جوان فكلي تهراني، تابلوي دوم روز مرگ مريم، و تابلوي آخر سرگذشت پدر مريم را دربردارد.
شاعر در دو تابلوي اول صحنههاي زنده و زيبايي از يك شب مهتاب بهار و يك روز سرد و غمناك فصل پاييز تصوير ميكند و در تابلوي سوم اوضاع اجتماعي كشور را در دوران زمامداري آخرين سلطان سلسله قاجار، از زبان پدر مريم شرح ميدهد و بعد ايدهآل هميشگي شاعرانه و جنونآميز خود را با لحن انقلابي پرشوري طرح ميكند:
ص: 419 تمام مملكت آن روز زيرورو گرددكه قهر ملت با زور روبرو گردد
به خائنين زمين آسمان عدو گرددزمان كشتن افواج مردهشو گردد
بسيط خاك ز خون پليدشان رنگينوزير عدليهها بر فراز دار روند
رئيس نظميهها سوي آن ديار روندكفيل ماليهها زنده در مزار روند
وزير خارجهها از جهان كنار روندكه تا نماند از ايشان نشان به روي زمين
بساط بيشرفي ز آن سپس خورد برهمرسد به كيفر خود نيز قاتل مريم
سپس چو گشت خريدار مردهشويان كمدگر نماند در اين مملكت از اين قبيل آدم
همي شود دگر ايران زمين بهشت بريندگر در آنگه، وجدانكشي هنر نبود
شرف به اشرفي و سكههاي زر نبودشرف به دزدي كف رنج رنجبر نبود،
شرف به داشتن قصر معتبر نبودشرف نه هست درشكه نه چرخهاي رزين اينك تابلوي مرگ مريم از اين منظومه:
روز مرگ مريم:
دو ماه رفته ز پاييز و برگها همه زردفضاي شمران از ياد مهرگان پر گرد
هواي دربند از قُرب ماه آذر سردپس از جواني پيري بود، چه بايد كرد؟
بهار سبز به پاييزِ زرد شد مُنْجَربه تازه اول روز است و آفتاب به ناز
فكنده در بن اشجار سايههاي درازروان به روي زمين برگها ز باد اياز ...
ص: 420 بهجاي آن شبيم بر فراز سنگي بازنشستهام من و از وضع روزگار پكر
شعاع كم اثر آفتاب افسردهگياهها همگي خشك و زرد و پژمرده
تمام مرغان سر زير بالها بردهبساط حسن طبيعت همه بههم خورده
بهسان بيرق غم سرو آيدم به نظربهجاي آنكه نشينند مرغهاي قشنگ
به روي شاخه گل، خفتهاند بر سر سنگتمام دره دربند زعفراني رنگ
ز قال و قيل بسي زاغهاي زشت آهنگشده است بيشه پر از بانگ غلغل منكر
نحيف و خشك شده سبزههاي نورستهكلاغ روي درختان خشك بنشسته
ز هر درخت بسي شاخه باد بشكستهصفا ز خطه ييلاق رخت بربسته
ز كوهپايه همي خرمي نموده سفربهار هرچه نشاطآور و خوش و زيباست
به عكس، پاييز افسرده است و غم افزاستهمين كتيبهاي از بيوفايي دنياست
از اين معامله ناپايداريش پيداستكه هرچه سازد اول، كند خراب آخر ...
احتياج:
در ميان اشعار سراپا يأس و بدبيني عشقي قطعه «احتياج» بسيار زيبا افتاده است:
هر گناهي كادمي عمدا به عالم ميكنداحتياج است آنكه اسبابش فراهم ميكند
... از اداره رانده مرد بخت برگرديدهايطاق خانه از فشار برف و گل خوابيدهاي
زن در آن از هول جان خود جنين زاييدهاي ص: 421 نعش دهساله پسر در دست سرما ديدهايوز سر شب تا سحر از بخت بد ناليدهاي
رفت دزدي خانه يك مملكت دزديدهايشد ز راه بام بالا با تن لرزيدهاي
اوفتاد از بام و شد نعش ز هم پاشيدهايكيست جز تو قاتل اين لا علاج؟
احتياج، اي احتياج!بيبضاعت دختري، علامه عهد جديد
داشت بر وصل جوان سرو بالايي اميدليك چون بيچاره زر در كيسهاش بد ناپديد
عاقبت هيزمفروش پير سر تا پا پليدكز زغال و كُنده دايم دم زدي وز چوب بيد
از ميان دكه كيسه كيسه زر بيرون كشيدمادرش را ديد و دختر را به زور زرخريد
وز تو شد اين نامناسب ازدواجاحتياج، اي احتياج!
مردكي پير و پليد و احمق و معلول و لنگهيچ نافهميده و ناموخته غير از جفنگ
روي تختي با زني زيبا و در قصري قشنگآرميده چون كه دارد سنگ زرد رنگرنگ
من جوان شاعر معروف از چين تا فرنگدائما بايد ميان كوچههاي پست و تنگ
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شِلَنگچون ندارم سنگ سكه نيست باد اين سكه سنگ
مرده باد آنكس كه داد آن را رواج!احتياج، اي احتياج! نه عشقي و نه عارف، دموكرات پابرجايي نبودند و هيچيك از آنان دورنماي روشني از سياستهاي دنيا در مدنظر نداشتند. هردو گوينده، به اهميّت قاطع و بيچون و چراي «فرد» مؤمن بودند و انقلابخواهي آنان غالبا بيبرنامه و هدف بود و جنبه كوفتن و ريختن
ص: 422
و برانداختن داشت. ميهنپرستي مفرطِ آنان گاهي منجر به انديشه واهي ايجاد ايران بزرگ (پان ايرانيسم) ميشد. همين انحرافات و تزلزل عقيده بود كه باعث شد هردو به اردوي طرفداران سيد ضياء الدين طباطبائي، كه با داعيه اصلاح امور دست به كار زده بود، بپيوندند. با همه اين احوال نميتوان انكار كرد كه آثار آنان، اگر نتوانست آرزوهاي آزاديخواهان ايران را در برقرار كردن حكومت قادر قانوني و اصلاح اساسي امور اجتماعي برآورد، مسلما در بيداري مردم و كوشش آينده آنان در راه آزادي و رهايي از فشار داخلي و خارجي تأثير فراوان داشته است.» «1»
فرخي يزدي
اشاره
«فرخي يزدي فرزند ابراهيم متخلص به «فرخي» (1306 ه. ق) شاعر، روزنامهنويس و سياستمدار ايراني، از ميان طبقات محروم برخاست و به علت تنگدستي نتوانست، تحصيلات خود را ادامه دهد. نزديك پايان تحصيلات مقدماتي در مدرسه مرسلين انگليسهاي يزد، به علت روح آزاديخواهي و اشعاري كه عليه اولياي مدرسه سرود، از آنجا اخراج، و از 16 سالگي مجبور به كار كردن شد.
فرخي يزدي برخلاف فرخي سيستاني شاعر درباري قرن چهارم تنها در فكر سعادت خود نبود، بلكه در راه بهروزي كشاورزان و ديگر طبقات محروم سعي و تلاش ميكرد و نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي عصر خود عنايت و توجه فراوان داشت. در آغاز جواني به دموكراتها پيوست و به مناسبت شعري كه در نوروز 1327 قمري در مدح آزادي، خطاب به فرماندار مرتجع يزد سرود، ضيغم الدوله شيرازي حاكم يزد، دهانش را با نخ و سوزن دوخت و به زندانش افكند، در نتيجه تحصّن و اعتراض مردم يزد، وزير كشور از طرف مجلس استيضاح شد و وي اين موضوع را با كمال وقاحت شايعه خواند و در مقام پاسخگويي برنيامد.
پس از چندي به تهران آمد (1328) و روزنامه طوفان را انتشار داد و از دموكراسي و حكومت ملي با شور و شوق فراوان حمايت و جانبداري نمود. در دوره هفتم قانونگذاري از يزد به نمايندگي مجلس شورا انتخاب شد و يكي از دو نماينده طرفدار اقليت بود؛ در اواخر اين دوره، از بيم تعقيب شهرباني از ايران گريخت، و از طريق مسكو به برلين رفت و در (1312 ه. ش) به تهران آمد و به گناه افكار مترقي و آزاديخواهانه مورد تعقيب پليس رضا خان قرار گرفت و بنا به مشهور در زندان به قتل رسيد.» «2»
______________________________
(1). از صبا تا نيما، جلد سوم از 378 تا 380 (به اختصار).
(2). دايرة المعارف فارسي، جلد دوم، ص 1868.
ص: 423
نمونهيي از اشعار او:
به زندان قفس مرغ دلم كي شاد ميگرددمگر وقتي كه از اين بند غم آزاد ميگردد
ز آزادي جهان آباد و چرخ كشور داراپس از مشروطه با ابزار استبداد ميگردد
طپيدنهاي دلها ناله شد آهسته آهستهرَساتر چون شود اين نالهها فرياد ميگردد
شدم چون چرخ، سرگردان كه چرخ كجروش تاكيبه كام اين جفاجو با همه بيداد ميگردد
ز اشگ آه سَردم بوي خون آيد كه آهن راگهي گر آب و آتش ديد فولاد ميگردد
دلم از اين خرابيها، بود خوش زانكه ميدانمخرابي چون كه از حد بُگذرد، آباد ميگردد
ز بيداد فزون آهنگري گمنام و زحمتكشعلمدار علم چون كاوه حداد ميگردد
علم شد در جهان فرهاد در جانبازي شيريننه هركس كوهكن شد در جهان فرهاد ميگردد
دلم از اين عروسي «1» سخت ميلرزد كه قاسم همچو جنگ نينوا نزديك شد داماد ميگردد
به ويراني اين اوضاع هستم خوش، زان روكه بنياد جفا و جور بيبنياد ميگردد
ز شاگردي نمودن فرّخي استاد ماهر شدبلي هركس كه شاگردي نمود استاد ميگردد در لغتنامه دهخدا در شرححال او چنين ميخوانيم: «فرّخي در اواخر سال 1328 قمري به تهران آمد و با روزنامههاي وقت به همكاري پرداخت، مقالات و اشعار تند او كه بعد از سال 1327 قمري در تهران انتشار يافت، براي او دشمنهاي فراوان به وجود آورد، در اوايل جنگ جهاني اول به عراق سفر كرد و چون در آنجا مورد تعقيب قرار گرفت، از بيراهه با پاي برهنه به ايران گريخت. در تهران، قفقازيها به او تيراندازي كردند، اما از اين مهلكه هم جان سالم بهدر برد.
در كودتاي 1299 شمسي، او يكي از كساني بود كه به زندان رفت و مدتي در باغ سردار اعتماد زنداني بود. روزنامه او طوفان بارها توقيف و تعطيل شد. فرخي هنگام توقيف طوفان مقالات خود را با امتياز روزنامههاي ديگري به نام ستاره شرق، قيام و پيكار، انتشار ميداد. طوفان در سال هشتم خود به مجلهاي تبديل شد، اما اينبار هم يكسال بيشتر دوام نكرد.
در دوره هفتم قانونگذاري او و محمود رضاي طلوع نماينده رشت اقليت مجلس را تشكيل ميداد. پس از پايان دوره هفتم مجلس به آلمان رفت و در آنجا بار ديگر به انتشار روزنامه طوفان همت ميگماشت. در سال 1311 يا 1312 شمسي به ترغيب تيمور تاش، كه در برلين او را ملاقات كرد به ايران آمد و چندي بعد دستگير و زنداني شد.
______________________________
(1). مقصود عروسي محمد رضا پهلوي با فوزيه است و همين بيت پليس مختاري را عليه او برانگيخت.
ص: 424
در سال 1316 در زندان به قصد خودكشي ترياك خورد، اما توجه و مراقبت مأمورين زندان مانع مرگ او گرديد و در همان سال او را محاكمه و ابتدا به بيست و هفت ماه زندان محكوم كردند، در دادگاه تجديدنظر مدت زندان وي به سه سال افزايش يافت و سرانجام در طي همان سه سال، در بيمارستان زندان به سال شمسي چراغ عمرش خاموشي گرفت.» «1»
از غزلهاي اوست:
شب چو در بستم و مست از مي نابش كردمماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدي آن ترك ختا دشمن جان بود مراگرچه عمري به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشمآنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشي در دلش افكندم و آبش كردم
غرق خون بود و نميمُرد ز حسرت فرهادخواندم افسانه شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه غم بود و جگر گوشه دهربر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگي كردن من، مردن تدريجي بودآنچه جان كند تنم، عُمر حسابش كردم اشعار سياسي فرخي يزدي بيشتر صورت مسمط دارد و چكامههاي ميهني او نيز به جاي خود داراي ارزش است.» «2»
نمونهاي از شعر فرخي يزدي:
تاريخ اجتماعي ايران بحش2ج8 424 نمونهاي از شعر فرخي يزدي: ..... ص : 424
شوريده دل به سينه به عنوان كارگرشوريده گفت جان من و جان كارگر
شاه و گدا، فقير و غني كيست آنكه نيست؟محتاج زرع زارع و مهمان كارگر
سرمايهدار از سر خوان رانَدَش ز جوربا آنكه هست ريزهخور خوان كارگر
در خز خزيده خواجه كجا آيدش به ياد؟پاي برهنه پيكر عريان كارگر
با آنكه گنجها برد از دسترنج ويپامال ميكند سروسامان كارگر
آتش به جان او مزن از باد كبر و عُجباي كه همچو آب خوري نان كارگر
ترسم كه خانهات شود اي محتشم خراباز سيل اشگ ديده گريان كارگر
با كاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهراز برق آه سينه سوزان كارگر
كي آن غني كه جمع بود خاطرش مدامرحم آورد به حال پريشان كارگر؟
اي دل فداي كلبه بيسقف بذركاروي جان نثار خانه ويران كارگر
______________________________
(1). لغتنامه دهخدا، شماره مسلسل 79 ص 142 و 143.
(2). به نقل از مقدمه ديوان فرخي يزدي به قلم حسين مكي.
ص: 425
*
سرمايه اغنيا اگر كار كندبا زحمت دست كارگر كار كند
جانم به فداي دست خونالوديكز بهر سعادت بشر كار كند *
جان بنده رنج و زحمت كارگر استدل غرقه به خون ز محنت كارگر است
با ديده انصاف چو نيكو نگريآفاق، رهين محنّتِ كارگر است
نقش و مسئوليت خطير شعرا و نويسندگان در دنياي امروز
نظريات جديد در پيرامون مسئوليت نويسندگان:
اشاره
ناگفته نگذاريم كه بعضي از نويسندگان، متفكران و صاحبنظران دوران اخير، نسبت به سبك نگارش و محتوي و مضمون ادبيات كلاسيك ايران اعتراضات و نظراتي دارند كه ما چكيدهيي از عقايد اين گروه را ذكر ميكنيم.
به عقيده يكي از صاحبنظران: «با آنكه ما در ادبيات خود، خواه نثر و خواه نظم، سبكهايي به وجود آوردهايم كه گاه نمونه كامل ذوق و ظرافت است، بطور وحشتآوري دچار بلاي سنت و تقليد هستيم، ادبيات ما عمر هزار ساله دارد، در اين هزار سال، پايه اقتصادي كشور ما جز در نيم قرن اخير كه رشد بورژوازي در جهان خواهناخواه ميهن ما را نيز در جرگه خود وارد ساخته، تقريبا بلاتغيير ماند، طبيعي است كه انجماد شكل اقتصادي باعث انجماد اشكال ايدئولوژيك اجتماع است، اينكه ما امروز زبان فردوسي را ميفهميم، و حتي احساسات و افكار امروز مردم هنوز شبيه به احساسات و افكار حافظ و سعدي است، خود دليل بر ركود مدنيت است، در اين ادبيات هزار ساله، قيد و بندهاي زيادي به وجود آمده كه مبدل به سنتهاي مقدس شده و به تدريج سنتهاي انبار شده، ادبيات را از حالت ابداعي بيرون آورده و بدان صورت تقليدي و تصنعي خشك داده است؛ كسي كه امروز غزل ميسرايد، مانند آنكه بخشنامههايي درباره تنظيم احساسات و بيان آن در دست داشته باشد، عواطف خود را در قالب يك رشته عبارات جامد تحويل ميدهد، از پيش معلوم است كه اگر موضوع شكايت از هجران است، چه خواهد گفت و اگر صحبت شوق وصال است چه چيزها بر قلم جاري خواهد كرد ... تفاوتهايي كه بين سبك خراساني با عراقي و يا عراقي با هندي وجود دارد، چندان نيست كه بتوان از يك انقلاب سخن گفت ... آنهايي كه سبك نوي در سخن آوردهاند، چنانكه طبيعي است، نتوانستند از زير سنتهاي زمان خود خارج شوند، بلكه فقط تفنن تازهيي در اين سنتها كردهاند، اين امر از
ص: 426
آنجا طبيعي است كه در اثر جمود پايه اقتصادي و يكنواخت بودن شيوههاي زندگي، نيازي به ايجاد اشكال تازه، براي فراختر كردن ميدان بروز مضامين نو، وجود نداشت.- امروز در عصر ما يك چنين تغيير شكل به همراه تغيير مضمون كه نتيجه تغيير زير بناي اقتصادي در دنياي ايدئولوژيك است، خواهناخواه در هنر و از آنجمله در ادبيات ديده ميشود، اين انجماد شكل تكرار مضامين، به عبارت ديگر اين سيطره مطلق سنتهاي ادبي باعث بيروحي آن شده و در اين كوهسار عظيم دواوين كه پر از لفاظي و تصنع است، شما فقط ميتوانيد مقدار ناچيزي شعر دلنشين هنرمندانه پيدا كنيد ... براي نجات شعر از قافيهپردازي، شكستن سد سنتها لازم است، در اين كار نبايد به اسلوب تازهپسندها از روي هرجومرج رفتار كرد (اگرچه از اين هرجومرج تا حدودي نيز نميتوان گريخت) ولي نبايد نيز به اسلوب كهنهپرستهاي جامد در حصار قالبهاي لفظي و معنوي براي ابد زنداني بود.
صرفنظر از ركود و انجماد در شكل و مضمون كه منجر به لفاظيهاي خنك شده و كار را به جايي رسانيده كه شعر معني خود را از دست داده و نظم بينظمي جاي آن را گرفته است، جنبه منفي ديگري كه در ادبيات ايران به خصوص شعر ديده ميشود، انحطاط مضامين آنست، هجوهاي زننده، مدحهاي خجلتآور، رجزخوانيهاي زشت، عشقبازيهاي وقيحانه، وصف جنونآميزي از شراب و معجزات آن. دشمني بيخود و بيجهتي با چرخ و فلك. ذم سفيهانهيي از دنيا، ناله و ندبه خسته كنندهيي از دور زمانه و وضع زندگي خويش و تكرار دائمي يك مشت نصيحتهاي توخالي و يك عده احكام غلط و بيمورد؛ اينهاست محتوي عمده ادبيات ما.
عقايد صوفيانه به اشكال مختلف در اين ادبيات بروز ميكند و افكار وحدت وجودي، و مضامين درهم و برهمي راجع به عشق و شوق و وصل و هجر و همت و سلوك و توكل و تسليم و رضا و ايثار و صبر و غيره، گاه به قصد بيان نظريات خود در زير پرده عرفان، در ادبيات راه مييابد ... وقتي شاعر خواسته است مدحي بگويد، بدون آنكه كوچكترين پروايي از بزرگترين دروغها داشته باشد يا از محالانديشي و محالبافي خودداري ورزد، ممدوح را به اشكال بيزاري آوري مدح كرده و خيال شاعرانه خود را به خدمت فلان امير طماع و خونريز گماشته است ... در كنار اين جنبههاي منفي و زيانبخش نميتوان جنبههاي مثبت ادبيات غني هزار ساله ايران را ناديده و ناچيز گرفت.
ادبيات ما زباني ايجاد كرده كه از لحاظ غناء تركيبات، دقت تعابير، تنوّع تشبيهات و استعارات، فصاحت و بلاغت، يكي از زبانهاي رشد يافته جهان است.
ص: 427
اين زبان كه هنوز در شرايط جديد ماشينيسم تكامل نيافته و از اين جهت براي بيان مفاهيم تازه تمدن بشري نارساست، بهعكس براي بيان تمدني كه بستر نشو و نماي آن بوده بسيار مؤثر است.
ادبيات ايران در درجه اول خلاق و بسيار گسترده و متنوع است. همچنين نميتوان منكر شد كه غناء مطالب و مضامين گوناگون ادبي از حماسه و وصف و تغزل و تشبيب و رثاء و هزل و نصيحت و ذم و مدح و بيان حالات روحي و امثال آن در ادبيات ما به حدّ قابل توجهي است، اگر بخواهيم مضامين را از لحاظ تأثير نيك و بد آن در بشر بسنجيم، بايد بگوئيم بعضي از شعراي ما براي بيان احساسات خود معجزه كردهاند ... آنها با نبوغ خيرهكننده خود، آثاري پديد آوردهاند كه در گنجينه تمدن جهان خواهد ماند ... بايد در نزد اين هنرمندان بزرگوار بسي چيزها آموخت و آن را با نتايجي كه از كوشش سرشار و مجلل هنرمندان باخبر حاصل ميشود آميخت و سپس آن را به نيازمنديهاي عصر خود تطبيق داد و ادبيات را وارد مرحله نوين ساخت.» «1»
در مرحله نوين حيات اجتماعي ما ادبا و نويسندگان بايد از بيطرفي دست بردارند و با دقت و نگراني به مسائل و مشكلات اجتماعي عصر خويش بنگرند و نهتنها از راه سخن و قلم در راه حل مشكلات سياسي و اجتماعي كشور خود تلاش كنند، بلكه با مسائل جهاني و اموري كه مالا به حيات جامعه بشري بستگي و ارتباط پيدا ميكند نيز توجه داشته باشند. همه ميدانيم كه پس از كشف سلاحهاي مخّرب و تمدن برانداز، چون «بمب اتمي» حفظ صلح و پاسداري از آن، مربوط به كل جامعه بشري است و بايد همه جهانيان در جريان سياست بين المللي قرار گيرند، و نقشههاي محافل امپرياليستي و كشورهاي متجاوز را برملا سازند و از صلح و همبستگي ملل با ديدگاني باز و نگران حمايت و جانبداري كنند. در اين مرحله مسئوليت ارباب قلم، جرايد و مطبوعات و رسانههاي گروهي بسيار خطير و حساس است، اينجاست كه نويسندگان متعهد و ملتزم بايد قلم به دست بگيرند و در حدود امكانات، نقشه جنگافروزان را برملا سازند و با استمداد از افكار عمومي در حفظ صلحي پايدار بكوشند.
نقش و مسئوليت تاريخي شعرا
يكي از پژوهندگان پيرامون نقد شعر مينويسد: «... شاعر به عنوان عضو جامعه،
______________________________
(1). طبري «مقاله».
ص: 428
عضو فعال و مؤثر در عرصه تاريخ دوران خود نميتواند به قول «گوركي» تنها خدمتكار و دايه عواطف شخصي خود باشد، بلكه بايد بتواند پژواك تاريخ و بانگ جامعه ... قرار گيرد». «گوركي» ميگفت: «فرهنگپروران بايد بنگرند و دريابند كه در كنار كدام نيروي تاريخي ايستادهاند، در كنار نيروهايي كه راه را به پيش ميگشايند، يا نيروهاي واپسگرا و محافظهكار؟ زيرا براي هنرمند كه انساني پرورده جامعه است، محلي براي لا قيدي نيست، هنرمند نبايد ناتواني، اشتباه يا سركشيها و هوسهاي «روان» خود را با هنر خويش توجيه كند و آن را به ياري افزار شعر به ديگري سرايت دهد و بهجاي اكسير شفابخش، ترياق مخدّر و يا زهر شهدآلود بسازد، زيرا در اين صورت دچار نوعي تبهكاري شده است، زيرا هنرمندان در روانپروري جامعه دخالت مؤثر دارند.»
به گفته «توماس مان»: «سياسي و اجتماعي انديشيدن، يعني انساني و دموكراتيك انديشيدن» انحراف سياست گريزي در هنرمند، براي تمدن و فرهنگ جامعه ويرانگر است، جستجوي شعر ناب، شعر پوچ، شعر عميقا درونگرا و خود محور، تهي از مسائل طپنده اجتماعي، در جاده هنر بهجاي دوري نميرود ... مسلم است كه رابطه ما بين فرهنگ و سياست، هنر و سياست، رابطهايست بغرنج و مع الواسطه و آن را نميتوان و نبايد ساده كرد، ولي نفي اين رابطه نيز در حكم نفي واقعيّت هم پيوندي عرصهها و گسترههاي مختلف عمل و خلاقيت اجتماعي است، هنرمند و سياستمدار به قول «گرامشي» (انديشهور انقلابي ايتاليا) دو گروه همانند نيستند، ولي در كنار اين جدايي بايد وحدت هنر مردمي و انقلابي و سياست مردمي و انقلابي را نيز ديد. هنرمند طراز نو كه در عصر بزرگ چرخش انقلابي پديد شده (عصري كه از سده نوزدهم آغاز گرديده و اما اينك در بحبوحه جوش و خروش آن به سر ميبريم)، هنرمند طراز نو كه اثرش به ياري رسانهها و تشكّل جامعه در ميليونها مردم، روي صحنه عمل تاريخي اثر ميگذارد، نميتواند هنرمندي سياست گريز، و مردم گريز و پرورده در درون برج عاج تخيّلات خود باشد ... در مجموع، فرهنگ شعري ما، انسانگرا و دشمن ستم است و اگر از سنت عنصري و سنت ناصر خسرو به عنوان دو سنّت در شعر ما (درباري و ضد درباري) بتوانيم سخن گفت، وزنه سنگين در جهت سنت ضد درباري است ... نزديكي شاعران ما به دربارها و حكام و اشرافيت شمشير و قلم، به علّت سرپرستي مالي آنها، امري ناچار و عليرغم ميل آنها بود، و الّا آنها نميخواستند «مر اين قيمتي درّ نظم دري را» در پاي خوكان بريزند ... شاعران وابسته به دربارها و مراكز قدرت وقتي خيلي از خود استعداد حسن مصاحبت، و مراعات سياست نشان ميدادند وارد گروه «ندماء حضرت» ميشدند،
ص: 429
و الا در حالت عادي در زمره قوالان و مطربان و مسخرگان بودند و ساعتها در دهليز سراي سلطاني مينشستند تا حاجب اذن دخول دهد و آنان چكامه خود را بخوانند وصلتي بستانند.
در دوران سرمايهداري نيز سرنوشت شاعران تغيير كلي نيافت، هنر براي سرمايهدار تا آنجا مطرح است كه براي او سودآور و پولساز باشد. حتي موفقترين شاعران، افرادي در دست رسانههاي گروهي و سرمايهداري خبري، مطبوعاتي و ناشران سودپرست هستند ... هنوز هنرمندان براي رهايي و والايي هنر خود بايد تا ديري نبرد كنند، بدون رهايي جامعه، رهايي هنر و هنرمند شدني نيست، مگر آنكه هنرمند اخلاقيّات اصيل انساني را رها سازد و سعادت را در ثروت جستجو كند و براي نيل به ثروت از هيچ چيز تن نزند. يعني درهاي قيمتي سخن را در پاي خوكان زر و زور بيافشاند ... اميد است شعر ايران ... در پيدايش ايران نوين انقلابي و نوسازي نظام اجتماعي سهم شايان خود را ايفا كند.» «1»
ادبيّات ملتزم
سخنراني عزيز نسين نويسنده تركيّه در پيرامون صلح
در گردهمايي بين المللي نويسندگان در صوفيّه در ژوئن 1977، هفتاد و دو تن از نويسندگان نامدار جهان شركت كردند و ضمن بيان نامهيي، بر لزوم حفظ صلح تأكيد كردند عزيز نسين نويسنده ترك در سخنراني خود گفت: «اين سومين بار است كه نويسندگان كشورهاي گوناگون جهان، به خاطر استقرار صلح در كره زمين، گرد هم جمع ميشوند، نخستين گردهمايي به ابتكار رومن رولان در سال 1937 در پاريس برپا شد و دومين گردهمايي بين المللي نويسندگان ضد فاشيست بوسيله جمهوري دموكراتيك آلمان در سال 1965 در برلن و «ويمار» سازمان داده شد. سومين، گردهمايي كنوني ماست ...
جنگهاي جهاني اول و دوّم كه 64 ميليون تن را به هلاكت رسانيد و ميليونها تن ديگر را معلول و ناقص العضو ساخت، نهتنها هيچيك از مسائل بشري را حل نكرد، بلكه مسائل پيچيدهتري را نيز به وجود آورد- از اين لحاظ يك جنگ جهاني تازه تا حدودي كمتر، امكانپذير به نظر ميرسد، لكن قدرتهاي امپرياليسم در سرزمين ما خونريزي بپا ميكنند
______________________________
(1). احسان طبري، سخن درباره شعر، از مجله شوراي نويسندگان و هنرمندان ايران، ص 28 به بعد (به اختصار).
ص: 430
و به جاي جنگ جهاني، دائما تصادف محلّي ايجاد مينمايند. از روز پايان جنگ جهاني، طي مدت سي سال، بيش از يكصد فقره از اينگونه جنگهاي محلّي برپا شده، و ضمن آنها ميليونها تن انسان به هلاكت رسيدهاند، مجسمه غولپيكر امپرياليسم كه استثمار زحمتكشان براي وي اندك است و براي ادامه حيات به خون انسان نياز دارد، جرأت نميكند جنگ جهاني تازهيي برپا سازد و ميكوشد اشتهاي سيريناپذير خويش را با برپا ساختن جنگهاي محلّي و فروش سلاحهاي خود ارضاء نمايد، او ميخواهد جهان را ببلعد، اما نه يكباره، بلكه قطعه قطعه.
اجازه بدهيد، لطيفهيي را براي شما حكايت كنم، روزي مهماني در خانه توانگري گوسفندي را در گله وي ديد كه پايي چوبين داشت، سؤال كرد: «از چه رو اين گوسفند پاي چوبين دارد؟» توانگر پاسخ داد: «من گوشت تازه گوسفند را بسيار دوست ميدارم و بههمين جهت هر روز بدان اندازه كه قدرت خوردن دارم از گوسفند ميبرم، دلم ميسوزد كه براي يك تكّه گوشت، يك گوسفند درسته را سر ببرم» ... امپرياليستها دلي رحيم دارند، دل آنها براي آدمها ميسوزد و بيش از اندازهيي كه لازم دارند آدم نميكشند، از اين روست كه آنها جهان را قطعه قطعه ميبلعند.» «1»
سپس نويسنده از جنگ تركيه و يونان و شركت تركيه در جنگ كره به دستور امپرياليسم و از تشبثات سازمان «سيا» در كشورهاي عراق و شيلي و ديگر ممالك ياد ميكند ...»
ژان فينو فيلسوف معاصر فرانسه مينويسد: «... بيشتر مردمان چنين ميپندارند كه اروپائيان بيش از سايرين به شادماني و خوشبختي نزديكند، شايد در نخستين وهله برين كلام ايرادي نتوان گرفت، ليكن يك تحقيق ساده در تاريخ گذشته اين قاره خندان، كافيست تا نشان دهد كه در هر عصر و زماني (مخصوصا در قرون وسطا) چه نالهها از دل مردمان آن برخاسته و چه اشكها از ديدگان فروچكيده است!
بيشتر اهالي خود اروپا نيز آثار ادبي فرانسه را بهترين نمونه روح نشاط و كامراني غرب ميدانند، اما چگونه ميتوان اين گفتار را با نوشتههاي كساني مانند: «استاندال»، «تن»، «بودي»، «موپاسان» «دوما»، «رنان»، «زولا»، «موسه»، «لكنت دوليل»، «آناتول فرانس»، و «سولي پرودم» تطابق داد؟
هريك از اين مردمان بزرگ ادب، در پس يكايك جملات و عبارات خويش چنان
______________________________
(1). تلخيص از سخنراني عزيز نسين در پيرامون صلح جهاني.
ص: 431
درياي غم و اندوه نهفته دارند كه بيگمان اگر روزي تأملات دروني قدرت تلاطم يابد، همه چيز را در خود غرقه خواهد ساخت ...» «1»
طنز و انتقاد در ادبيات فارسي
در تاريخ ادبيات فارسي، غير از عبيد زاكاني كمتر شاعري به قصد انتباه و بيداري مردم قدم برداشته و براي نشان دادن معايب و مفاسد جامعه، حقايقي را به توده مردم گوشزد كرده است. در يكي دو قرن اخير كه گويندگان و نويسندگان ايراني با فرهنگ و تمدن غرب آشنا شدند و آثار و نتايج مثبت انتقاد سالم و آموزنده را در جوامع غرب بررسي و مطالعه كردند، در ميهن ما نيز اين فكر پيدا شد كه از راه انتقادات طنزآميز حقايق تلخ اجتماعي را به اطلاع مردم برسانند و از اين راه نواقص و نارسائيهاي موجود را برطرف سازند.
«در مقام مقايسه و تشبيه ميتوان گفت كه قلم طنزنويس، كارد جراحي است، نه چاقوي آدمكشي، با همه تيزي و برندگيش، جانكاه و موذي و كشنده نيست، بلكه آرامبخش و سلامتآور است. زخمهاي نمايي را ميشكافد و ميبرد و چركها و پليديها را بيرون ميريزد و عفونت را ميزدايد و بيمار را بهبود ميبخشد ...»
«طنزنويسي بالاترين درجه نقد ادبي است ... طنز حقيقي هرگز نميتواند بيهدف و رؤيايي و وهمي باشد و به عبارت ديگر يورش طنزنويس به سنگر «زشتي و پليدي» هنگامي ميتواند قرين موفقيت گردد، كه تمثال «نيكي و زيبايي» پيوسته در مدنظر او باشد. طنزنويس، هنگامي كه به موضوع معيني ميخندد و آن را رد و انكار ميكند در واقع آرمان مثبت خود را، كه در جهت مخالف آن قرار دارد، آشكارا يا نهاني و صراحتا يا تلويحا به خواننده عرضه ميدارد.
خلاصه، طنز تنها هنگامي ميتواند به هدف عالي خود برسد، كه از روحي بلند و پاك تراوش كند، روحي كه از مشاهده اختلاف عميق و عجيب زندگي موجود، با انديشه يك زندگي مطلوب، در رنج و عذاب است- همين صفت عالي و هدف بزرگ طنز است كه «هوراسيا» در روزگاران قديم بدان اشاره كرده است.» «2»
ادبيات طنزي بايد ناظر به حوادث كلي زندگي باشد، نه انحرافات جزئي و تصادفي
______________________________
(1). خود را بشناس، تأليف ژان فينو، ترجمه ش- شفا ارديبهشت 1318 ص 26.
(2). يحيي آرينپور از صبا تا نيما، ج 2 ص 37.
ص: 432
در حد عادت و طبيعت، و بنابراين نبايد حربه تعرّض و تجاوز بر شخصيت كساني قرار گيرد كه به نظر نويسنده پسنديده و خوشايند نيستند؛ هجو كسان و ناسزاگويي، شايسته نام نويسنده و مقام نويسندگي نيست.
متأسفانه در ادبيات قديم ايران، طنز به معنايي كه شناختيم يعني انتقاد اجتماعي به كنايه و جامه هزل و شوخي كمتر وجود داشته، زيرا در آن عصر و زمان، ادبيات اغلب براي شاه و درباريان و خواص مملكت به وجود ميآمد و قهرا شاعر و نويسنده نميتوانست، از اعمال و افعال اربابان خود و دستگاهي كه بر آن رياست داشتند انتقاد كند ... علاوه بر اين، هجوسرايان بهجاي آنكه به مسائل اجتماعي بپردازند و معايب عمومي جامعه را نشان بدهند يا به رقيبان و همكاران خود ميتاختند يا به اربابان نعمت كه از دادن صله و پاداش به آنان مضايقه ميكردند، دشنام و ناسزا ميگفتند و بدين طريق، هم پايه سخن و هم مقام انساني خود را پايين ميآوردند ... اگر از نمونههاي نادر و معدودي مانند «موش و گربه» و بعضي لطايف عبيد زاكاني، شاعر قرن هشتم، و شعراي ديگر و سخنان طيبتآميز و نكتهداري كه به ملا نصر الدين، از تركان آناتولي يا كساني مانند او نسبت داده شده، و بعضي آثار محمد حسن صفا علي، در دوره ناصر الدين شاه بگذريم، در سراسر ادبيات حجيم هزار ساله ايران، به آثار طنزآميز كه هدف آن اصلاح و تزكيه باشد برنميخوريم. با پيدايش مشروطيت و گسستن بندهاي استبداد، ادبيات طنزي و انتقادي كه هدف اصلي آن توجه به معايب عمومي جامعه بود پديد آمد.
ادبيات اين دوران به زبان مكالمه خلق تهيه ميشد و نويسندگان از به كار بردن عبارات و اصلاحات و ضرب المثلهاي متداول بين عامه ابا و امتناعي نداشتند. اين طرز نويسندگي را «علي اكبر دهخدا» دبير صور اسرافيل رهبري ميكرد، چنانكه رهبري شعر طنزآميز با سيد اشرف الدين قزويني بود.
شش ماه پس از نشر اعلاميه اكتبر 1905 (در روسيه)، ملا نصر الدين نخستين روزنامه فكاهي و طنزي آذربايجان، به گفته او «به سراغ برادران مسلمان آمد.» اين روزنامه در همه امور اجتماعي و سياسي وضعي مخالف بر خود گرفت و به زودي صابر و بعد شاگردان و پيروان مستعد او، كه پس از مرگ نابهنگام صابر افكارش را دنبال ميكردند به روزنامه ملا نصر الدين پيوستند.
روزنامه ملا نصر الدين نماينده افكار دموكراتهاي انقلابي بود، كه جمعي از روشنفكران و ترقيخواهان و ارباب فرهنگ و ادب را در پيرامون خود گردآورده بود و همراه با مطبوعات ديگر افكار انقلابي را تبليغ ميكرد، با شاه ايران و سلطان عثماني و
ص: 433
امير بخارا و اشراف و اعيان و غارتگران ديگر سر مخالفت داشت، جهان استثمار و استعمار را با رسوم و قوانين ظالمانه آن به باد ريشخند و استهزا ميگرفت و با تعصبات و خرافات مبارزه ميكرد و به قول خود: «زخمها را ميشكافت، و تضادها را نشان ميداد.» و پردهها را بالا ميزد و خطاب به مردم واپس مانده و عاجز و غير مبارز ميگفت: «اگر شما آدم بوديد، اگر غيرت و شعور داشتيد ... كدام ظالم جرأت ميكرد كه به حقوق انساني شما دست دراز كند؟»
اين روزنامه فكاهي و انتقادي، در همان شماره اول خود خطاب به خوانندگان ميگفت: «اي برادران مسلمان، هنگامي كه سخن خندهداري از من شنيديد و دهن خود را به هوا باز كرده و چشمها را بههم نهاده، آنقدر قاه قاه خنديديد كه از خنده رودهبر شديد، و لعنت بر شيطان گفتيد ... گمان نكنيد كه به ملا نصر الدين ميخنديد ... برادران مسلمان اگر ميخواهيد بدانيد كه به كه ميخنديد، آيينه را دستتان بگيريد و جمال مبارك خود را تماشا كنيد ...» «1» اما كساني كه چهره زشت و نابكاريهاي خود را در آئينه روشن اين روزنامه مينگريستند بهجاي آنكه متنبه شوند، بر ضد نويسندگان آن كمر بستند و دستگاه سانسور تزار و نيروهاي سياه فئودال به دست و پا افتاد.
با اينهمه ملا نصر الدين هميشه به آينده خوشبين و اميدوار بود و روشنايي و تاريكي را هيچوقت از نظر دور نميداشت. اين نشريه نهتنها براي قفقاز بلكه براي ايران و سرتاسر جهان شرق گرانبها، آموزنده و سودمند بود. اين روزنامه فكاهي كليه آداب و عادات ناپسند اجتماعي ايرانيان و ديگر ملل اسلامي را به باد انتقاد ميگرفت؛ از مزاياي اين روزنامه يكي آن بود كه كاريكاتورهاي زيباي آن به قلم عظيم عظيمزاده نقاش نامي و چند هنرمند زبر دست ديگر تهيه ميشد و اشعار فكاهي و انتقادي آن را ميرزا علي اكبر طاهرزاده صابر شاعر نامدار آذربايجان ميسرود. ملا نصر الدين براي ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل و ملك المتكلمين كه هردو از اعضاي فعال حزب سوسيال دموكرات ايران بودند، احترام خاص قايل بود.
در اين دوران، حكومت تزار، دشمن سر سخت و بيامان انقلاب مشروطيت ايران بود و با وسايل گوناگون حتي با اعزام نيروي نظامي با رشد افكار آزاديخواهانه مبارزه ميكرد.
در سالهاي 1905 تا 1911 حوادث انقلابي ايران، يكي از موضوعهاي اساسي طنزگويي صابر بود و در اين مدت وي نزديك بيست قطعه درباره انقلاب ايران سرود: در طنزهاي
______________________________
(1). شماره يكم، هفتم اوريل 1906 ميلادي.
ص: 434
صابر ماهيت حكومت مطلقه، ظلم و فساد اجتماعي و ماهيت شاه و روحانيان مستبد نموده شده است. چنانكه گفتيم، شعر صابر نشان ميدهد كه محمّد عليشاه قاجار كسي كه اسلاف خود را نميپسنديد و پدرش مظفر الدينشاه را يك مرد ملاي بيخبر از سياست و جدش ناصر الدينشاه را مردي ناآگاه و بيخبر از خير و شر خود ميخواند، خود نهتنها از هر جهت راه و رسم پدران خود را در مملكتداري پيش گرفته، بلكه پادشاهي است به مراتب از آنان پستتر و زبونتر، و در بيان صابر «ممدهلي» تمثال زنده يك سلطان حيلهگر، نادان، دروغگو، فاسد و رشوهخوار است.
9 ماه پس از بمباران مجلس، روزنامه ادبي و فكاهي كوچكي به نام نسيم شمال زير نظر سيّد اشرف در شهر رشت انتشار يافت. نويسنده چنانكه گفتيم در پيرامون هدف اجتماعي خود مينويسد: «ميخواهم روزنامهاي تأسيس كنم كه به زبان شعرهاي ساده و دلنشين با مردم صحبت بدارد و هر شماره را به يك شاهي به خلق اللّه بفروشم، چون معتقدم كه اشعار ساده خواه نشاطبخش باشد، خواه غمانگيز، تنها زباني است كه به دل مردم ساده مينشيند.» از سيد اشرف كه محبوبترين شاعر ملي عهد انقلاب است، متجاوز از بيست هزار بيت به يادگار مانده است. او طرفدار طبقات زحمتكش و از ميان مردم برخاسته بود و از دل مردم سخن ميگفت. «1»
در اين دوران ظلم و استبداد، مقالات انتقادي كه به امضاي «دخو» و گاهي به امضاي مستعار ديگر «دخو علي، خر مگس، اسير الجوال، برهنه خوشحال و نخود هر آش) انتشار مييافت به قلم ميرزا علي اكبر خان قزويني (دهخدا) تهيه ميشد.
«لبه تيز مقالات «دخو» متوجه رژيم استبدادي و ملوك الطوايفي است، نويسنده هر حادثه و پيشامدي را دستاويز قرار ميدهد و بر فساد دستگاه سلطنت، بيشرمي و خيانت رجال دولت، ظلم و ستم اغنيا و مالكين و به رياكاري روحاني نمايان ميتازد و روش آنان را به باد تمسخر و استهزا ميگيرد. در اين طنزها، عشق و علاقه و دلسوزي به حال مردم خردهپا مشهود است. وضع رقتبار روستائيان، فقر و بدبختي شهرنشينان نادان و بيچارگي زنان ايراني، همه مسائلي است كه در نوشتههاي «دخو» مكرر مطرح شده است.» «1»
دخو در مقالات نخستين خود، مسائل گوناگون از قبيل آفت ترياك، جهل و ناداني، عادات و خرافات، احتكار گندم، مظالم خوانين و مالكين و دستنشاندگان رژيم
______________________________
(1). همان كتاب ص 79.
ص: 435
استبدادي، مانند رحيم خان در آذربايجان و قوام شيرازي در فارس را عنوان ميكند، رفته رفته دامنه طنز را بسط داده به مسائل اساسي و مورد ابتلاي روز ميپردازد تا جايي كه آشكارا سر به سر مجلس و نمايندگان و اولياي دولت ميگذارد و از طرز كار آنان نكوهش ميكند.
در شماره 25 كه در نهم صفر (1326 ه. ق) منتشر شده، دهخدا، هرچه بيشتر و آشكارتر به رؤساي ملت و نمايندگان طبقات حاكم ميتازد: «اي انصافدارها، و اللّه نزديك است يقه خود را پاره كنم، نزديك است كفر كافر بشوم، نزديك است چشمهايم را بگذارم روي هم، دهنم را باز كنم و بگويم: اگر كارهاي ما را همهاش را بايد تقدير درست كند، امورات ما را بايد باطن شريعت اصلاح كند، اعمال ما را دست غيبي به نظام بيندازد، پس شما ميليونها رئيس، آقا، بزرگزاده از جان ما بيچارهها چه ميخواهيد؟ پس شما گروههاي سردار سپه، سالار و خان، چرا ما را دم كوره خورشيد كباب ميكنيد؟ پس شما چرا مثل زالو به تن ما چسبيده و خون ما را به اين سمجي ميمكيد؟»
در جاي ديگر در پيرامون خطر جهل مينويسد: «... با اينكه امروز مزاياي دين حنيف اسلام بر همه دنيا مثل آفتاب روشن شده، با اينكه آن همه آيات محكمه و اخبار ظاهره در امر خاتميت و انقطاع وحي بعد از حضرت رسالت پناهي وارد گرديده، با اينكه اعتقاد به اين مراتب از ضروريات دين ماست، باز تمام اين پيغمبران دروغين، امامان جعلي و نواب كاذبه، همه دنيا را ميگذارند و در همين قطعه خاك كوچك، كه مركز دين مبين اسلام است، نزول اجلال ميفرمايند.
يك نقطه اولي، يك جمال قدم، يك صبح ازل، يك من يظهر اللّه و يك ركن رابع، در هيچ يك از كوهستانهاي فرنگستان و در هيچيك از دهات امريكا به امر قانون و به حكم عموميت معارف، قدرت ابراز يكي از اين لاطائلات را ندارد و اگر هزار دفعه جبرئيل براي اظهار بعثت، امر صريح بياورد از روي ناچاري جواب صريح ميگويد. اما ماشاء اللّه خاك پربركت ايران، در هر ساعت يك پيغمبر تازه يك امام نو، بلكه نعوذ باللّه يك خداي جديد توليد مينمايد و عجب آنكه هم به زودي پيش ميرود و هم معركه گرم ميشود.
علت چيست؟ علت تحريك خيال مدعيان هرچه باشد، علت قبول عامه و پذيرايي خلق ايران دو امر بيشتر نيست: يكي جهل، ديگري عادت به تعبد و تقليد.
در مدت هزار و سيصد سال، با آن همه آيات بينات، با آنهمه آيات صريحه، و الذين جاهدوا فيما لنهديّنهم سبلنا ... چنان ما را به تعبد و قبول كوركورانه اصول و فروع مذهب خودمان مجبور كردند، و چنان راه غور و تأمل و توسعه افكار را به روي ما سد نمودند كه
ص: 436
امروز در تمام وسعت عالم اسلامي ايران، يك طلبه، يك عالم و يك فقيه نيست كه بتواند اقلا يك ساعت بدون برداشتن چماق تكفير، كه آخرين وسيله غلبه بر خصم است، با يك كشيش عيسوي، با يك خاخام يهودي و يا حشيشي مدعي قطبيّت، اقلا يك ساعت موافق اصول منطق صحبت كند ...»
در صفحات بعد، نويسنده براي آنكه آثار و نتايج شوم جهل و بيخبري مردم را آشكار كند مينويسد: «مرد دروغگو و حادثهجويي به نام «سيد شهرآشوب» خوابي ميبيند كه امام عليه السلام فرمودهاند، تو نايب من هستي و در مدت هفت سال كه هنوز از غيبت من باقي است از جانب من رئيس و پيشواي امتي، قول تو قول من و كرده تو كرده من است ... چندين دفعه از انجمن رشت كاغذهاي سخت به شهرآشوب نوشتند؛ در جواب گفته بود: اين كاغذها معني ندارد و به جماعت حمقا دلگرم است ... و هردفعه هم امر كرده است 5 تومان به حامل رقعه بدهند ... بلي اين است حال يك ملت بدبخت كه از حقيقت مذهب خود بيخبر و به اطاعت تعبدي مجبور است و اين است عاقبت امتي كه بعضي از علماي آن جز نفس پرستي و حبّ رياست مقصدي ندارند.»
اين مقاله غوغاي عظيمي در ميان ملايان و عامه پديد آورد و نويسنده ناچار شد كه مقاله دفاعيه مفصلي در اثبات برائت خود انتشار دهد ... در پايان اين مقاله جدي و استدلالي چنين آمده است: «رؤساي ما نخواستند معايب حادثه امور خودمان را نه از دوست نه از دشمن بشنوند و ابدا گوش به هيچگونه بحث و انتقادي ندادند. و مفاد يستمعون القول فيتبعون احسنه را پيروي ننمودند، انتقاد و دلسوزي را با توهين به شرع و دين مشتبه كردند. تا يك كلمه حرف برخلاف آراء مسلمه خودشان ميشنيدند، دست بر جانب برهان حسي دراز كرده، و دهن به تكفير و لعن باز مينمودند ... بلي دشمنان حق ولوله در شهر انداختند و كوس طعن زدند و قلوب نمايندگان ملت و سر خيلان و پيشوايان امت را به شعريّات و مغالطات مشوش ساختند، بعضيها حكم وجوب قتل دادن و برخي به انتقام كشيدن از خود قلم و مجازات آن، يعني توقيف رأي دادند، يكي از رفقا هم كه در حق جان نثاران مرحمت مخصوصي دارد و خود را در مجامع طرفدار آزادي قلم نشان ميدهد، ميگفت: اين كار مجازات شديد لازم دارد، ولي چون حاليه مشكل است، پس اقلا «قتل» را مجري بدارند! باري ولوله «خذوه فقلوه» (بگيريد و به زنجيرش ببنديد)- در پايتخت ايران و مركز آزادي و مقرّ مجلس شوراي ملّي پيچيد و از هر دهاني طعن و لعن به صور اسرافيل كه به قول بعضي كتابي است كه در مصر چاپ ميشود، ميباريد ...
بعد نويسنده به دفاع از نوشتههاي خود ميپردازد و مينويسد: «... پناه ميبرم به
ص: 437
خدا، از توهين بر دين و هتك عزّت آئين خودمان، اگر توهيني هست بر آن خدّام دين است كه در وظيفه و تكليف خدمت خود قصور كرده و از علوم حكمت و فلسفه استعانت نجسته، زبان دشمن را ياد نگرفته، مفتريات اعدا را مطالعه ننموده، در تاريخ مذاهب عالم و استقصاء اديان امم غور نكرده و تنها به قواعد لغت عرب كه لسان مذهبي خودشان نيست، اكتفا كرده و هرچه هم نوشتهاند تا امروز، در آن زبان اجنبي نگاشته و زبان ملي خود را از تحريرات مذهبي و ملت خود را از اطلاعات لازمه ديني خود باز گذاشتهاند ...
در چرند و پرند نيز دهخدا در لباس طنز و هزل بسياري از عادات و رسوم غلط و غير انساني را به باد انتقاد ميگيرد، از جمله در مورد صنف خباز و نانوا مينويسد: «...
روز اول سال، نان را با گندم خالص ميپزند و روز دوم در هر خروار يك من تلخه، جو، سياهدانه، خاك اره، يونجه و شن ... ميزنند، معلوم است از يك خروار گندم كه صد من است يك من از اين چيزها، هيچ معلوم نميشود، روز دوم دو من ميزنند، روز سوم سه من و بعد از صد روز كه سه ماه و ده روز بشود، صد من گندم، صد من تلخه، جو، سياهدانه، خاك اره، كاه، يونجه و شن شده است، در صورتي كه هيچكس ملتفت نشده و عادت نان گندم خوردن هم از سر مردم افتاده است ...»
نمونه ديگر: مرحوم حاج شيخ هادي يك مريضخانه ساخت، موقوفاتي هم براي آن معين كرد كه هميشه يازده نفر مريض در آنجا باشند، تا حاج شيخ هادي حيات داشت، مريضخانه به يازده نفر عادت كرد، همينكه حاج شيخ هادي مرحوم شد، طلاب مدرسه به پسر ارشدش گفتند، ما وقتي تو را آقا ميدانيم كه موقوفات مريضخانه را خرج ما بكني حالا ببينيد اين پسر خلف ارشد با قوت علم چه كرد!
ماه اول يك نفر از مريضها را كم كرد، ماه دوم دو تا، ماه سوم سه تا، ماه چهارم چهار تا و همينطور تا حالا كه عده مريضها به پنج نفر رسيد و كمكم به حسن تدبير، آن چند نفر هم تا پنج ماه ديگر از ميان خواهد رفت، پس ببينيد كه با تدبير چطور ميشود، عادت را از سر همهكس و همهچيز انداخت! حالا مريضخانهيي كه به يازده مريض عادت داشت، بدون اينكه ناخوش بشود، عادت از سرش افتاد، چرا؟ براي آنكه آن هم جزو عالم كبير است و مثل انسان كه عالم صغير است، ميشود عادت را از سرش انداخت.» «1»- دخو
در يكي ديگر از شمارههاي صور اسرافيل مورخه صفر (1325 ه. ق) دهخدا به تحليل و توصيف اوضاع اجتماعي ايران پرداخته و از خيانت و سوء نيت زمامداران سخن
______________________________
(1). روزنامه صور اسرافيل، شماره 1، ربيع الاخر 1325 ه. ق.
ص: 438
ميگويد: «... يك دسته رؤساي ملت و يك دست اولياي دولت هستند ولي هردو دسته يك مقصود بيشتر ندارند، ميگويند شما كار كنيد، زحمت بكشيد، آفتاب و سرما بخوريد، لخت و عور بگرديد، گرسنه و تشنه زندگي كنيد، بدهيد ما بخوريم و شما را حفظ و حراست كنيم، ما چه حرفي داريم، فيضشان قبول، خدا بهشان توفيق بدهد، راستي راستي هم اگر اينها نباشند، سنگ روي سنگ بند نميشود، آدم آدم را ميخورد، تمدن و تربيت، بزرگي و كوچكي از ميان ميرود، البته وجود اينها كم يا زياد براي ما لازم است، اما تا كي؟
به گمان من تا وقتي كه اين دو تا با هم نسازند، كه ما يكي را از ميان بردارند!
من نميگويم ملت ايران يك روز اول ملّت دنيا بود ... من نميگويم سرحد ايران يك وقتي از پشت ديوار چين تا ساحل رود دانوب ممتد ميشد ... من نميگويم كه با اينهمه رئيس و بزرگتر، كه همه حافظ و نگهبان ما هستند، هيجده شهر ما، در قفقاز باج سبيل روسها شد و پس فردا هم بقيه مثل گوشت قرباني سه قسمت ميشود.
من نميگويم سالهاي سال است فرنگستان رنگ وبا و طاعون نديده و ما چرا هر يك سالدرميان بايد يك كرور از دستهاي كاركن مملكت خودمان را به گور كنيم. بله اينها را نميگويم، براي اينكه ميدانم برگشت همه اينها به قضا و قدر است، اينها همه سرنوشت ما بوده است اينها همه تقدير ما ايرانيهاست ... اما اي انصافدارها ... گيرم شما پول نداريد سدّ «اهواز» را ببنديد، شما قوّه نداريد قشون براي حفظ سرحدات بفرستيد، شما نميتوانيد راه در مملكت بكشيد. اما شما آن قدر قدرت داريد كه صد نفر سرباز براي حفظ نظم يزد و خونخواهي قتل فلان به يزد بفرستيد. شما ميتوانيد با پانصد سوار مير هاشم را از سلطنت مملكت آذربايجان خلع كنيد. حالا كه نميكنيد من هم حق دارم بگويم شما دو دسته مثل عسل و خربزه با هم ساختهايد كه ما ملت بيچاره را از ميان برداريد ...» «1»
طنز و انتقاد اجتماعي در ادبيات فارسي پيش از مشروطيت
اشاره
«در طول تاريخ ايران تا شروع نهضت آزاديخواهي- و آنهم براي مدتي كوتاه- به استثناء دوران كوتاه صدر اسلام تا بر روي كار آمدن بني اميه، سلاطين و يا امراء محلي، مالك جان و مال مردم بودند. البته درجه تقوا و پارسايي آنها در موارد مختلف فرق ميكرد
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين از ص 103 تا 105 (به اختصار).
ص: 439
و در نتيجه درجه فاعل مايشايي كم و زياد ميشد. ولي بههرحال آنكس كه زمام امور را به دست داشت، از مطلق العناني بينظيري بهرهمند بود. سعدي در گلستان واقعيت امر را بيان ميكند، هرچند كه گفتهاش ممكنست خالي از طنزي تلخ نبوده باشد:
خلاف رأي سلطان رأي جستنبه خون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد شب است اينببايد گفت آنك ماه و پروين يا اين وصف رابطه شاعر و امير ممدوح در چه ميتوانست باشد، جز خوشآمدگويي و اطاعت محض؟ شعري في البداهه حاصل ميگرديد. چنانكه نظامي عروضي گويد: «اما در خدمت پادشاه هيچ بهتر از بديهه گفتن نيست كه به بديهه طبع پادشاه خرم شود و مجلسها برافروزد و شاعر به مقصود رسد و آن اقبال كه رودكي در آل سامان ديد به بديهه گفتن و زود شعري، كس نديده است.» باز نظامي نقل ميكند كه هنگام نردبازي طغانشاه بن آلب ارسلان چون در آستانه باختن بود، بيم آن ميرفت كه دست به شمشير برد و سر نديم خود را از تن جدا سازد. ولي ازرقي با سرودن شعري في البداهه جان او را نجات ميدهد. هكذا سلطان محمود در عالم مستي زلفان اياز را كوتاه ميكند، ولي وقتي كه بيدار ميشود، سخت مغموم و پشيمان است و درباريان از ترس چون بيد به خود ميلرزند. عنصري با سرودن اين رباعي، ملالت سلطان را از ميان ميبرد.
گر عيب سر زلف بت از كاستن استچه جاي به غم نشستن و كاستن است
جاي طرب و نشاط و ميخواستن استكاراستن سرو ز پيراستن است بههمين جهت است كه عنصر المعالي قابوس بن وشمگير مينويسد: «اما بر شاعر واجب است كه از طبع ممدوح آگاه بودن و بدانستن كه وي را چه خوش آيد، آنگه وي را (چنان) ستودن كه وي خواهد كه تا آن نگويي كه خواهد ترا آن ندهد كه تو خواهي.» رابطه شاعر با ممدوح او به صورت دادوستدي درآمده بود و شاعر در مقابل پاداشي كه ميگرفت ميبايست نام ممدوح را مخلد سازد. نظامي عروضي بر شاعر واجب ميداند كه تمام علوم بلاغت و فصاحت را فراگيرد: «تا آنچه كه مخدوم از ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقاء اسم. و اما بر پادشاه واجب است كه چنين شاعر را تربيت كند تا در خدمت او پديدار آيد و نام او را از مدحت او هويدا شود. اما اگر ازين درجه كم باشد نشايد بدو سيم ضايع كردن و به شعر او التفات نمودن.» در واقع شعرا با مديحهسرايي و چاپلوسي به حدي ارج خود را پائين آورده بودند كه ميخواستند با گفتن اين مطلب كه سلاطين از آنها بينياز نيستند، مقام اجتماعي خود را تحكيم بخشند. چنانكه باز نظامي عروضي ميگويد:
ص: 440 بسا كاخا كه محمودش بنا كردكه از رفعت همي با مه مرا كرد
نبيني زان همه يك خشت برپايمديح عنصري ماندست بر جاي متأسفانه بسياري از شعرا مناعت طبع نداشتند و پايه خود را تا حد خوشآمد گويي و ثناخواني محض پائين ميآوردند. ظهير فاريابي خشوع و خضوع را به جايي ميرساند كه ميگويد:
نه كرسي فلك نهد انديشه زير پايتا بوسه بر ركاب قزل ارسلان نهد يكي از شعراي دربار شاه عباس اول هنگامي كه آن پادشاه به شكار رفته بود، دير ميكند و به موكب شاهي نميرسد و در عوض اين شعر را مينويسد:
سحر آمدم به كويت به شكار رفته بوديتو كه سگ نبرده بودي به چه كار رفته بودي؟ پادشاهان در بعضي موارد مطربان و دلقكان را دوستتر ميداشتند تا شاعران.
ميگويند در آغاز كار، عبيد زاكاني رسالهاي در معاني و بيان و نام شاه ابو اسحق تصنيف كرده خواست از نظر شاه بگذراند ميسر نشد. چندبار كه خواست به حضور او برسد نگذاشتند و گفتند كه بو اسحق با دلقك خود مشغول است. عبيد منصرف گشته اين شعر را سرود:
اي خواجه مكن تا بتواني طلب علمكاندر طلب راتب هر روزه بماني
رو مسخرگي پيشه كن و مطربي آموزتا كام دل از كهتر و مهتر بستاني لطف اللّه نيشابوري، كه از شعراي دوره شاهرخ بود، در انتقاد از اوضاع روزگار خود ميگويد:
بر صدور زمان زان نه جاي دارم و جاهكه گنگ و سخره و شوخ و زن به مزد نيم
نيم دو روي و منافق چو ماه و تير از آنبه عيش و قدر چو ناهيد و اورمزد نيم
از آن ز كسب فضائل نه سيم دارم و زركه رشوهگير و رباخوار و وقف دزد نيم گاهي دلقكان درباري چنان مقامي مييافتند كه ميتوانستند با گستاخي سخن بگويند، و به علت لطف خاصي كه اميران و شاهان در حقشان داشتند از مجازات مصون ميماندند. داستانهاي متعددي كه عبيد زاكاني از سلطان محمود و طلحك نقل ميكند، و يا در زمانهاي نزديكتر به ما، شوخيهاي كريم شيرهاي با ناصر الدين شاه نشان دهنده اين مدعاست. مثلا توجه كنيد با چه ظرافتي طلحك در داستاني كه عبيد زاكاني نقل ميكند به بزرگان قوم و رفتار بيرويه آنها ميتازد:
«زن طلحك فرزندي زائيد. سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟ گفت از درويشان چه زايد پسري يا دختري. گفت مگر از بزرگان چه زايد؟ گفت اي خداوند چيزي
ص: 441
زايد بيهنجارگوي و خانه برانداز!»
ولي متأسفانه دلقكان و يا نديمان خاص نيز هميشه از قدرت انتقاد برخوردار نبودند، و به نظر ميرسد كساني كه گاهي حقايق تلخ را گوشزد اميران ميكردند جزو استثنائات بودند. عنصر المعالي محتاطانه نصيحت ميكند: «... و هرچند عزيز باشي از خويشتنشناسي غافل مباش و سخن جز بر مراد خداوند مگوي و با وي لجاج مكن كه هركه با خداوند لجاج كند، پيش از اجل بميرد كه با درفش مشت زدن احمقي بود.» مولوي در تأييد اين مطلب با لحني طنزآلود، به نحو زيبايي داستان نرد باختن شاه و دلقك را نقل ميكند:
شاه با دلقك همي شطرنج باختمات كردش زود خشم شه بتافت
گفت شهشه و آن شه كبرآورشيكيك آن شطرنج ميزد بر سرش
كه بگير اينك شهت اي قلتبانصبر كرد و گفت دلقك الامان
دست ديگر باختن فرمود ميراو چنان لرزان كه عود از زمهرير
باخت دست ديگر و شه مات شدوقت شهشه گفتن و ميقات شد
برجهيد آن دلقك و در كنج رفتشش نمد بر خود فكند از بيم تفت
زير بالشها و زير شش نمدخفت پنهان تا ز خشم شه رهد
گفت شه هيهي چه كردي چيست اينگفت شهشه شه اي شاه گزين
كي توان حق گفت، جز زير لحافبا چو تو خشمآور آتش سجاف شاعراني كه جرأت ميكردند و در مقام امراء برميآمدند، معمولا سرنوشت غمانگيزي داشتند. هلالي استرآباي متهم شد كه يك رباعي در حق سفاكيهاي عبيد اللّه خان ازبك گفته است و جان خود را بر سر اين شعر نهاد:
تا چند از پي تالان باشيتاراجگر ملك يتيمان باشي
غارت كني و مال مسلمان ببريكافر باشم اگر مسلمان باشي به گفته هدايت در مجمع الفصحاء اختر گرجي از غلامان دولت صفويه و از گرجيان آن سلسله بود. و به خاطر «زبان درازيهايي» كه كرد زبانش را سليمان خان قاجار بريد. از مثالهاي اخير اينگونه مجازاتها، فرخي يزدي بود كه در عنفوان جواني در سال 1904 شعري به نام «مسمط وطني» سرود و سخت به حكومت قاجاريه حمله كرد، ضيغم الدوله قشقايي، حاكم يزد به حدي از اينكار شاعر عصباني شد كه دستور داد دهان او را با نخ و سوزن دوختند. جاي اين زخمها تا آخر بر اطراف دهان فرخي باقي بود. قسمت آخر اين مسمط كه در آنجا حاكم مذكور مورد خطاب قرار ميگيرد چنين است:
ص: 442 خود تو ميداني نيم از شاعران چاپلوسكز براي سيم بنمايم كسي را پاي بوس
يا رسانم چرخ نخريسي را به چرخ آبنوسمن نميگويم تويي درگاه هيجا همچو توس
ليك گويم گر به قانون مجري قانون شويبهمن و كيخسرو و جمشيد و افريدون شوي كم بودند شعرايي كه جرأت انتقاد پيدا ميكردند و از گزند خشم امرا مصون ميماندند. به گفته شبلي نعماني در ميان شعراي هندوستان ملا شيري و شيدا از همه بيباكتر بودند. ملا شيري در هجو اكبر شاه شعر زير را گفته است و در آن اشاره به «دين الهي» ميكند كه اكبر به وجود آورده بود:
شاه ما امسال دعوي نبوت كرده استگر خدا خواهد پس از سالي خدا خواهد شدن ولي اكثر شعرا مانند ملا شيري نميتوانستند از خشم اميران و پادشاهان در امان باشند و ترجيح ميدادند كه پس از مرگ يا برافتادن آنها اشعار طنزآميز يا انتقادآميز خود را بنويسند. مثلا اخطي نام اميري بود حاكم ترمذ كه در ستمگري بيداد ميكرد. روزي در مجلس بزم گلوگير ميشود و ميميرد. اديب صابر ترمذي (متوفي 551 هجري) اين شعر را در حق او ميگويد:
روز مي خوردن به دوزخ رفتي اي اخطي ز بزمصد هزاران آفرين بر روز مي خوردنت باد
تا تو رفتي عالمي از رفتن تو زنده شدگرچه اهل لعنتي رحمت بر اين مردنت باد همينطور هنگامي كه حاج ميرزا آقاسي از صدارت افتاد، شعراي زيادي از او انتقاد كردند، حتي كساني مانند قاآني كه سابقا او را مدح گفته بودند. در رباعي زير، كه منسوب است به يغماي جندقي دو اصل مشهور سياستمداري حاجي يعني ساختن توپ و قنات مورد انتقاد قرار ميگيرد:
نگذاشت به مُلك شاه حاجي درميشد صرف قنات و توپ هر بيش و كمي
نه مزرع دوست را از آن آب نمينه لشكر خصم را از آن توپ غمي هجويه فردوسي درباره سلطان محمود نيز يكي از موارد خاصي است كه در آن سلطاني بيملاحظه مورد انتقاد قرار ميگيرد. از چهار مقاله چنين برميآيد كه فردوسي پس از اينكه شاهنامه را توسط خواجه احمد حسن ميمندي وزير سلطان عرضه ميكند، به علت سعايت درباريان، كه ميانه خوبي با خواجه ميمندي نداشتند، و اينكه شاعر مذهب تشيع داشته، چندان مورد عنايت قرار نميگيرد و برخلاف انتظارش فقط بيست هزار درهم دريافت ميدارد، و آن را بقول مشهور بين حمامي و فقاعي تقسيم مينمايد. فردوسي شبانه از غزنين فرار ميكند و به هرات پناه ميبرد و مدت شش ماه در خانه اسمعيل وراق، پدر ازرقي شاعر، پنهان ميشود، ولي قبل از رفتن هجويه مشهور خود را نوشته به وسيله
ص: 443
يكي از دوستان درباري خود براي سلطان ميفرستد. سلطان محمود عدهاي را براي دستگيري فردوسي به طوس ميفرستد كه دست خالي باز ميگردند. فردوسي شاهنامه را به طبرستان به نزد سپهبد شهريار از آل باوند ميبرد و به گفته نظامي عروضي، هجويه مشهور خود را در آنجا مينويسد، و يا شايد بتوان گفت قسمت اعظم آن را در طبرستان مينويسد. ولي سپهبد مذكور از ترس سلطان محمود از پذيرفتن شاهنامه امتناع مينمايد. او فردوسي را راضي ميسازد تا هجونامه را بشويد. باز نظامي ميگويد كه آن هجو مندرس گشت و فقط شش بيت از آن باقيماند كه آنها را نقل مينمايد، در صورتي كه تعداد ابيات هجويه موجود به مراتب بيشتر است. بعضي از ابيات در جاهاي ديگر شاهنامه به چشم ميرسند و ظاهرا بعدها آنها را داخل هجويه كردهاند، ولي در هر صورت قدر مسلم اين است كه قسمت اعظم اين ابيات توسط فردوسي به قصد انتقاد از محمود سروده شده است در اينجا بيمناسبت نيست اگر قسمتي از اين هجويه جالب نقل شود:
ايا شاه محمود كشورگشايز من گر نترسي بترس از خداي
كه پيش از تو شاهان فراوان بدندهمه تاجداران كيهان بدند
فزون از تو بودند يك سر به جاهبه گنج و سپاه و به تخت و كلاه
نكردند جز خوبي و راستينگشتند گرد كم و كاستي
همه داد كردند، بر زير دستنبودند جز پاك يزدان پرست
نبيني تو اين خاطر تيز مننينديشي از تيغ خونريز من
كه بد دين و بد كيش خواني مرامنم شير نر، ميش خواني مرا
مرا غمز كردند كان بد سخنبه مهر نبي و ولي شد كهن
هر آنكس كه در دلش كين علي استازو در جهان خوارتر گو كه كيست؟
منم بنده هردو تا رستخيزاگر پيكرم شه كند ريز ريز
نكردي درين نامه من نگاهبه گفتار بدگوي گشتي ز راه
هر آنكس كه شعر مرا كرد پستنگيردش گردون گردنده دست
بناهاي آباد گردد خرابز باران و از تابش آفتاب
پي افكندم از نظم كاخي بلندكه از باد و باران نيابد گزند
بدين نامه بر، عمرها بگذردبخواند هر آنكس كه دارد خرد
بسي رنج بردم درين سال سيعجم زنده كردم بدين پارسي
به دانش نبد شاه را دستگاهوگرنه مرا بر نشاندي به گاه
ص: 444 سر ناسزايان برافراشتنوز ايشان اميد بهي داشتن
سررشته خويش گم كردن استبه جيب اندرون مار پروردن است
درختي كه تلخست وي را سرشتگرش برنشاني به باغ بهشت
ور از جوي خلدش به هنگام آببه بيخ انگبين ريزي و شهد ناب
سرانجام گوهر به كار آوردهمان ميوه تلخ بار آورد
سراسر بزرگي به گفتار نيستدو صد گفته چون نيم كردار نيست
از آن گفتم اين بيتهاي بلندكه تا شاه گيرد از اين كار پند
دگر شاعران را نيازارد اوهمان حرمت خود نگهدارد او
كه شاعر چو رنجد بگويد هجابماند هجا تا قيامت به پا چنانكه ملاحظه ميشود فردوسي با غروري درخور تمجيد، محمود پرقدرت را ميكوبد و او را تازه به دوران رسيدهاي بياصل و نسب ميخواند كه ارزش هنر شاعر را نميداند، و چون در تبارش بزرگي نيست، حرف بزرگان را نميتواند بشنود. عليرغم مدحهايي كه فردوسي در شاهنامه از محمود مينمايد، شايد بتوان گفت كه اين نظر نهايي او درباره جهانگشاي نوخاسته ترك ميباشد، اگر شاهنامه را بطور كلي در نظر بگيريم، گذشته از كساني چون كيكاوس و افراسياب و غيره، اكثريت پهلوانان و پادشاهان آن، خصوصياتي ايدهآلي و بزرگوارانه دارند، و شايد بتوان گفت يكي از هدفهاي فردوسي در سرودن اين حماسه بزرگ، دادن تصويري از كارهاي بزرگمنشانه و شايسته فرمانروايان گذشته باشد تا نمونهاي براي معاصرين و آيندگان گردد. بهمين جهت بيدليل نيست كه تأكيد زياد بر روي صفات پهلواني رستم، محمود را عصباني ساخته و گفته است:
«شاهنامه خود هيچ نيست، مگر حديث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست.» اين همان شيوهايست كه بسياري از نويسندگان و شعرا خواستهاند با ذكر مكارم اخلاقي گذشتگان، گردنفرازان عصر خود را متنبه سازند و به راه انسانيت و مروت بكشانند. اعتقاد به تبار پادشاهي بر تمامي شاهنامه سايه انداخته است و در اينجا نيز نبودن آن، محمود را نامردي ناشايست براي قبول و درك شاهنامه مينمايد. نكته دومي كه باعث به وجود آمدن اين هجويه شده است، اختلاف مذهبي بين سلطان و شاعر ميباشد.
ايمان فردوسي به حقانيت خاندان علي (ع) به حدي ثابت و راسخ است كه مثل هر مؤمن ديگر هنگامي كه پاي مذهبش در ميان باشد، با مقتدرترين مردان روزگار به مبارزه برميخيزد. هجويه او با درهم آميختن اين دو اصل از معتقدات او، قدرت شاعر را توجيه مينمايد، و از لحاظ صلابت و شيوايي با بهترين مدائح او برابري ميكند. در واقع قدرت
ص: 445
فردوسي در هجو شبيه قدرت اعجابآميز هجونويسان اوليه اعراب و يا ايرانياني ميباشد كه با شعر خود الي الابد شهرت فرمانروايي را، به مخاطره ميانداختند.
از مثالهاي داده شعر برميآيد كه انتقاد مستقيم از صاحبان قدرت مشكل بود و زماني امكان داشت كه قدرت دستبهدست ميگشت و يا شاعر فرار ميكرد و به دربار ديگري پناه ميبرد. بطور كلي شاعري كه وابسته به درباري بود، جز مديحهسرايي و خوشآمد گويي چاره ديگري نداشت. با وجود اينكه شاعر جهت امرار معاش اغلب متكي به ممدوح خود بود، ولي تعميم اين مطلب كه همه در چاپلوسي و جبههسايي مبالغه ميكردند صحيح نيست. مناعت طبع عدهاي از شعرا، كه البته هميشه در اقليت بودند، اجازه نميداد بيهوده مدح كسي را بگويند. ابن يمين با بزرگمنشي خاص خود ميگويد:
اگر دو گاو به دست آوري و مزرعهيييكي امير و يكي را وزير نام كني
بدان قدر چو كفاف معاش تو ندهدروي و نان جوي از جهود وام كني
هزار مرتبه بهتر كه از پي خدمتكمربندي و بر چون خودي سلام كني پيدايش تصوف در شعر فارسي، تحولي بزرگ به وجود آورد و يكي از نتايج آن انتقاد از شعر گفتن بخاطر اميال دنيوي و صله ممدوح بود. اكثر صوفيان اوليه مردماني رنجبر و زحمتكش بودند، و از حاصل دسترنج خود امرار معاش ميكردند و طفيل بارگاههاي امرا نبودند و قناعت و بينظري نسبت به امور دنيوي را واقعا رعايت ميكردند. در ثاني، عدهاي از نويسندگان متصوف احساس نوعي تعهد نسبت به مردم ميكردند و ارائه طريق و ارشاد به راه راست را وظيفه خود ميدانستند و شايد بههمين جهت بود كه عدهاي نوشتههاي خود را به زبان ساده و حتي به لهجه محلي تحرير كردهاند. بههمين جهت هم بود كه ميخواستند قرب و منزلت شعر محفوظ بماند تا وسيلهاي براي پند و اندرز و ابراز عقايد متعالي آنان باشد. سنايي از شاعري انتقاد مينمايد و «شرع» را بر «شعر» ترجيح ميدهد. ولي چنانكه از قسمت آخر قصيدهاش برميآيد و حمله شديدي كه به امرا و سلاطين وقت ميكند، به نظر ميرسد كه منظورش شعراي مديحهسرا ميباشد:
شاعري بگذار و گِرْدِ شرع گرد از آنكشرعت آرد در تواضع، شعر در مستكبري
خود گرفتم ساحري شد شاعريت اي هرزهگويچيست جز لا يفلح الساحر نتيجه ساحري
رمز بيغمزست تأويل نطق انبياغمز بيرمزست تخييلات شعر و شاعري
هرگز اندر طبع يك شاعر نبيني حذق و صدقجز گدايي و دروغ و منكري و منكري
هركجا زلف ايازي ديد خواهي در جهانعشق محمود بيني، گپ زدن بر عنصري
ص: 446 ... چند گويي، گِرْدِ سلطان گرد، تا مقبل شويرو تو و اقبال سلطان، ما و دين و مدبري عطار نظر ديگري دارد و به شعر مقام بسيار والايي ميبخشد و تحسر او از اينست كه مديحهسرايان آن را تا درجه ابتذال پائين آوردهاند:
شعر را كردند بهتر چيز نامكي تواند بود ازين برتر مقام
شعر چون در عهد ما بدنام ماندپختگان رفتند و باقي خام ماند
لا جرم اكنون سخن بيقيمتستمدح منسوخ است، وقت حكمتست
دل ز منسوخ و ز ممدوحم گرفتظلمت ممدوح در روحم گرفت
تا ابد ممدوح من حكمت بس استدر سر جان من اين همت بس است اعتقاد ديني امرا و سلاطين باعث ميشد كه عرفا و علما و مقدسين از امتيازي خاص برخوردار شوند، و سنتي وجود داشت كه اغلب اينگونه اشخاص سپر بلاي مردم ميشدند و جان آنها را از ظلم و تعدي صاحبان قدرت نجات ميدادند. ميگويند تيمور لنگ در يكي از لشكركشيهاي خود كه ده هزار نفر را اسير گرفته بود به اردبيل رسيد و به خدمت شيخ صفي الدين اردبيلي شتافت و از شيخ خواست تا تقاضايي از او بكند. شيخ صفي الدين آزادي آن اسرا را خواستار گرديد. براي سفاكي چون تيمور چنين گذشتي نامعقول آمد، ولي بخاطر شيخ موافقت كرد هرچند نفر را كه در خانقاه او جاي بگيرند آزاد سازد. از قضا خانقاه دو در داشت و اسراء از دري وارد و از در ديگر خارج شدند. بدين ترتيب تيمور مطابق قولي كه داده بود مجبور به آزاد كردن آنها گرديد.
گاهي شعرا نيز از جنبه تقدس برخوردار بودند و در ادبيات فارسي تعداد اينگونه كم نيست. سعدي در اواخر عمر چنين جنبهاي به خود گرفته بود و حكمرانان وقت، از انتقادات و اندرزهاي او نميرنجيدند. در ملاقاتي كه شيخ با آباقا خان ميكند، پادشاه مغول از او راهنمايي ميخواهد، و او در ضمن نصيحت به عدل و داد، اين شعر را انشاء ميكند:
شهي كه پاس رعيت نگاه ميداردحلال باد خراجش كه مُزد چوپانيست
وگرنه راعي خلق است زهر مارش بادكه هرچه ميخورد او، جزيت مسلمانيست مؤلف راحة الصدور همين نكته را ضمن داستاني درباره بابا طاهر عريان، نشان ميدهد. راوندي مينويسد: «شنيدم كه چون سلطان طغرل بيك به همدان آمد از اوليا سه پير بودند: بابا طاهر و بابا جعفر و شيخ جمشاد. كوهكي است بر در همدان آن را خضر خوانند. بر آنجا ايستاده بودند. نظر سلطان بر ايشان آمد، كوكبه لشكر بداشت؛ پياده شد و با وزير ابو نصر الكندري پيش ايشان آمد، دستهاشان ببوسيد. بابا طاهر پاره شيفتهگونه
ص: 447
بودي، او را گفت: «اي ترك با خلق خدا چه خواهي كرد؟» گفت: «آنچ تو فرمايي.» بابا گفت: «آن كن كه خدا فرمايد (آيه) ان الله يأمر بالعدل و الاحسان.» سلطان بگريست و گفت: «چنين كنم.» بابا دستش بستد و گفت: «از من پذيرفتي؟» سلطان گفت: «آري!» بابا سر ابريقي شكسته كه سالها از آن وضو كرده بود از انگشت و دست بيرون كرد و در انگشت سلطان كرد و گفت: «مملكت عالم چنين در دست تو كردم بر عدل باش.» سلطان پيوسته آن (را) در ميان تعويذها داشتي و چون مصافي پيشآمدي آن در انگشت كردي. اعتقاد پاك و صفاي عقيدت او (چنين بود).»
صفت «شيفتهگونه» در اينجا حائز اهميت خاص است. اين حالت «شيفتگي» يا «ديوانگي» در بعضي از عرفا و اوليا وجود داشت و آنها را «عقلاي مجانين» خواندهاند.
اين خود پديده جالبي است كه از يكسو اعتقاد جوامع ابتدايي را منعكس ميسازد كه داشتن قدرت فوق العاده و ارتباط با ما بعد الطبيعه را با نوعي حالت عدم تعادل و «شيفتگي» مربوط ميدانستند: و از سوي ديگر بنا به مصداق «ليس علي المجنون حرج»، هرگونه انتقادي از اينگونه اشخاص پسنديده و قابل قبول مينمود. چنانكه مولوي ميگويد:
سخن راست، تو از مردم ديوانه شنوتا نميريم مپندار كه مردانه شويم در ضمن بايد گفت هنگامي كه شاعري نكتهاي انتقادآميز در دهان باصطلاح «ديوانه» اي قرار ميدهد، طنز مطلب در اينست كه عقل عاقلان با اين نميرسد و بايد ديوانهاي آن را بر زبان آورد. ابن يمين مثالي زيبا در ديوان خود دارد:
ز ديوانهاي كرد روزي سؤالسليمان مرسل عليه السلام
كه چون بيني اين سلطنت كز پدرمرا ماند با اين همه احتشام
چه خوش دادي ديوانه وي را جوابكه چون نيست اين مملكت مستدام
پدر مدتي آهن سرد كوفتتو در باد پيمودني صبح و شام اينگونه جنون توأم با عقل، درجات و انواع مختلف داشته است. از سويي ميتوانست به صورت شيفتگي و از خود بيخودي عارفان باشد و از سوي ديگر ميتوانست شوخيهاي جنونآميز و در عينحال بيان كننده حقايق تلخ زندگي باشد كه به كساني چون حجي، بهلول و ملا نصر الدين نسبت دادهاند. عطار داستان بهلول و هارون الرشيد را به نحو جالبي به نظم درآورده است:
رفت يك روزي مگر بهلول مستدر بر هارون و بر تختش نشست
خيل او چندان زدندش چوب و سنگكز تن او خون روان شد بيدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زبانگفت هارون را كه اي شاه جهان
ص: 448 يك زمان كاين جايگه بنشستهاماز قفا خوردن ببين چون خستهام
تو كه اينجا كردهاي عمري نشستبسكه يكيك بند خواهندت گسست
يك نفس را من بخوردم آن خويشواي بر تو زانچه خواهي داشت پيش «1» «تعداد اشعار پندآميز در ادب فارسي به حدي زياد است كه حتي نميتوان نمونههاي جامعي از آنها به دست داد. در اينجا به ذكر چند نمونه مختلف بسنده ميكنيم. شعري كه از سعدي نقل ميشود از باب اول گلستان نيست كه به كرات و مرات ظلم و جور امرا را مورد عتاب و سرزنش قرار ميدهد، بلكه از قصيدهاي است كه او در مدح ابو بكر سعد زنگي گفته و در نوع خود جالبست. زيرا كه بهجاي مدح و ثناي معمول و مرسوم شعرا و بهجاي آنكه چاپلوسي و جبههسايي بيجهت نمايد، او را پند ميدهد:
به نوبتند ملوك اندر اين سپنج سرايكنون كه نوبت تست اي ملك به عدلگراي
چه مايه بر سر اين ملك سروران بودند؟چو دور عمر بسر شد درآمدند از پاي انوري در يكي از اشعار خود خواهندگي امرا را نوعي دريوزگي ميداند:
آن شنيدستي كه روزي ابلهي با زيركيگفت كاين واليّ شهر ما گدايي بيحياست
گفت چون باشد، آن كز كلاهش تكمهييصد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش اي مسكين غلط اينك از اينجا كردهايآنهمه برگ و نوا داني كه آنجا از كجاست؟
درّ و مرواريد طوقش اشك طفلان منستلعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست
او كه تا آب سبو پيوسته از ما خواستستگر بجويي تا به مغز استخوانش از نان ماست
خواستن كديه است خواهي عشر خواهي حراجز آنكه گَرْ «دَه» نام باشد يك حقيقت را رواست
چون گدايي چيز ديگر نيست جز خواهندگيهركه خواهد گر سليمانست و گر قارون گداست بيثباتي مقامات دنيوي و اينكه قدرت خيلي زود و به صورت غير مترقبه دست به دست ميگشت، اعتقاد به بياعتباري مناصب را قويتر ميساخت و ايمان به سرنوشت را دامن ميزد. مشهور است هنگامي كه عمرو ليث صفاري در جنگ با سپاهيان خليفه عباسي مغلوب شده بود، در زندان برايش غذايي آورده بودند. سگي سر در ظرف غذا كرده آن را با خود ميبرد. عمرو ليث ميگويد امروز صبح چهار صد شتر، آبدارخانه مرا حمل ميكرد و امشب يك سگ آن را با خود ميبرد. اينگونه تغييرات ناگهاني به نظر بعضي از محققين و عرفا باعث ميشد كه بعضي از مردم دل و جرأت پيدا كرده اولياء امور را انتقاد نمايند.
______________________________
(1). حسن جوادي «طنز و انتقاد اجتماعي در ادبيات فارسي پيش از مشروطيت» مجله آينده، شماره پنجم، مرداد 1360، از صفحه 335 تا 343.
ص: 449
سرجان ملكم در خاطرات سفر خود به ايران روي اين نكته تأكيد ميكند و مثال جالب و طنزآميزي از جسارت يك دكاندار اصفهاني ميآورد. ميگويد در زمان فتحعليشاه حاكم اصفهان براي كسبه شهر ماليات خاص وضع كرده بود، و يكي از مغازهداران از دادن آن امتناع ميكرد، او را پيش حاكم ميبرند. ميگويد: اگر ماليات را نپردازي بايد شهر را ترك گويي. ميگويد كجا بروم؟ حاكم جواب ميدهد: به شيراز يا كاشان. اصفهاني ميگويد: پسر عموي تو حاكم يكي است و برادرت حاكم ديگري. گفت: پس به تهران برو و به پادشاه شكايت كن. دكاندار جواب ميدهد: برادر بزرگت صدر اعظم است. حاكم كه عصباني شده بود ميگويد: برو به جهنم. اصفهاني بيباك جواب ميدهد: متأسفانه، پدرت حاجي مرحوم فوت كرده است!
در لطايف عبيد زاكاني نيز حكاياتي هست كه نشان ميدهد كه گاهي مردم مستقيما از وضع حكومت انتقاد ميكردند. عبيد ميگويد: «در مازندران علاء نام حاكمي بود سخت ظالم. خشكسالي روي نمود، مردم به استسقا (طلب آب) بيرون رفتند. چون از نياز فارغ شدند، امام شهر دست به دعا برداشته گفت: اللهم ادفع عنا البلاء و الوباء و العلاء!»
سنايي در قصيدهاي همين موضوع را پيش ميكشد:
سر به خاك آورد امروز آنكه افسر بودديتن به دوزخ برد امسال آنكه گردن «1»
... تا ببيني روي آن مردمكُشان چون زعفرانتا ببيني روي آن محنتكشان چون گل انار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهاناز سگانِ آدمي كيمخت خر مردم دمار
گر مخالف خواهي اي مهدي درآ از آسمانور موافق خواهي اي دجال يك ره سر برآر
يك طپانچه مرگ وزين مردارخواران يك جهانيك صداي صور وزين فرعون طبعان صد هزار
باش تا بر باد بيني خان راي وراي خانباش تا در خاك بيني شر سور و شور سار يكي از شيوههاي انتقاد كه در فارسي وجود داشت، وصف و گاهي مبالغه در عدل و بزرگواري سلاطين گذشته بود كه بيشتر بخاطر متنبه ساختن سلاطين معاصر انجام ميگرفت. كتابهايي را كه درباره سيرة الملوك يا وصف اخلاق حميده شاهان گذشته نگاشتهاند، شايد بتوان جزء انتقادات غير مستقيم سياسي به حساب آورد. اين كتب كه در انگليسي به آنهاMirror of Pninces ميگويند، در ادبيات پهلوي نيز سابقه دارد، و از مثالهاي عمده آنها در ادبيات بعد از اسلام، ميتوان قابوسنامه و سياستنامه را نام برد. در گلستان و بوستان و بسياري از كتب پند و اندرز از همين شيوه انتقاد از ظالمان گذشته و
______________________________
(1). گردن، يعني رئيس قوم.
ص: 450
مثال آوردن از عدل و داد سلاطين شده استفاده زيادي شده است. در گلستان ميخوانيم:
«يكي از ملوك بيانصاف پارسايي را پرسيد از عبادتها كدام فاضلتر است. گفت: ترا خواب نيمروز تا در آن يكنفس خلق را نيازاري.»
ظالمي را خفته ديدم نيمروزگفتم اين فتنه است خوابش برده به
وانكه خوابش بهتر از بيداري استآنچنان بد زندگاني مرده به بياعتنايي به مناصب دنيوي در آثار صفويه و كتب اندرز فارسي اغلب به طرق مختلف نشان داده شده است. امير حسيني در زاد المسافرين خود داستان مشهور اسكندر و «ديوژن» فيلسوف كلبي را به طرز زيبايي به نظم درآورده است كه در عينحال انتقاد شديدي است از كساني كه به مقام و منزلت خود ميبالند:
اين طرفه حكايت است بنگرروزي ز قضا مگر سكندر
ميرفت همه سپاه با اوو آن حشمت و ملك و جاه با او
ناگه به خرابهاي گذر كردپيري ز خرابه سر بدر كرد
پيري نه كه آفتاب پر نوردر چشم سكندر آمد از دور
پرسيد كه اين چه شايد آخروين كيست كه مينمايد آخر؟
در گوشه اين مغاك دلگيربيهوده نباشد اين چنين پير
خود راند بدان مغاك چون گورپير از سر وقت خود نشد دور
چون باز نكرد سوي او چشمناگاه سكندرش به صد خشم
گفت اي شده غول اين گذرگاهغافل چه نشستهاي در اين راه؟
بهر چه نكردي احتراممآخر نه سكندر است نامم؟
پير از سر وقت بانگ برزدگفت اينهمه نيم جو نيرزد
نه پشت و نه روي عالمي تويك دانه ز كشت آدمي تو
دو بنده من كه حرص و آزندبر تو همه روز سرفرازند
با من چه برابري كني توچون بنده بنده مني تو! در مثالهايي كه تاكنون داده شده اغلب سعي شده است كه انتقاد جنبه كلي و عمومي داشته باشد، بدين ترتيب به علت نبودن آزادي بيان طنزنويس در عينحال كه ميخواسته است شخص مورد نظر را متنبه سازد، ميتوانسته است از انتقام و خشم او در امان باشد.
اشعار انتقادي كه اغلب در كشورهاي اروپايي به انواع مختلف طنزنويسي بيان گشته است، در ايران به خاطر شرايط اجتماعي و همچنين به علّت وجود سنتي پايهدار و قديمي در شعر پندآميز و حكمتآموز و اهميت خاصي كه نهضت تصوف در فرهنگ و ادبيات
ص: 451
كشور ما داشته است، بيشتر به صورت اشعار پندآميز عرضه گشته و غالبا آميخته به طنز است. اكثر موارد شاعران و نويسندگان از صاحبان قدرت بطور كلي انتقاد ميكنند، و فقط در بعضي مواقع از شخص خاصي اسم ميبرند. البته انتقاد از كساني كه دايره قدرتشان محدودتر است به وضوح و صراحت بيشتري انجام ميگيرد، و اميران، حاكمان و قاضيان از اين دستهاند.
خواجوي كرماني كه اشعار تند و انتقادآميزي در حق عمال مغول در زمان خود دارد، در يكي از قصايد خود ميگويد:
روزي وفات يافت اميري در اصفهانز آنها كه در عراق به شاهي رسيدهاند
ديدم جنازه بر كتف تونيان و منحيران كه اين جماعت ازين تا چه ديدهاند
پرسيدم از كسي كه چرا تونيان شهراز كارها جنازهكشي برگزيدهاند
حمال مرده در همه شهري جدا بودهر شغل را براي كسي آفريدهاند
برزد بروت و گفت كه تا ما شنيدهايمحماميان هميشه نجاست كشيدهاند! سعدي به نحوي ديگري ستمگري يكي از امراي زمان خود را بيان ميكند:
امير ما عسل از دست خلق ميخوردكه زهر در قدح انگبين تواند بود
عجب كه در عسل از زهر ميكند پرهيزحذر نميكند از تير آه زهرآلود باز در جايي ديگر سعدي از حاكم ظالم بدين طريق انتقاد ميكند:
حاكم ظالم به سنان قلمدزدي بيتير و كمان ميكند
گله ما را گله از گرگ نيستاين همه بيداد شبان ميكند
آنكه زيان ميرسد از وي به خلقفهم ندارد كه زيان ميكند قاضيان نيز اغلب مورد انتقاد و طنز نويسندگان قرار ميگرفتند. داستان قاضي همدان و عشق او به نعلبند پسري در گلستان و فقيه كهن جامه كه به اكراه در محضر قاضي راه مييابد ولي وسعت معلومات خود را به خوبي نشان ميدهد، در بوستان فقط دو مورد از موارد بسيار خردهجويي بر قاضيان هستند. در جايي ديگر نيز سعدي لبه تيغ انتقاد خود را متوجه قاضيان ميسازد:
چو خويشتن نتواند كه ميخورد قاضيضرورتست كه بر ديگران بگيرد سخت
كه گفت پيرزن از ميوه ميكند پرهيز؟دروغ گفت كه دستش نميرسد به درخت باز گويد:
ديد اگر صومعهداري اندر ملكوتهمچو ابليس همان طينت ماضي دارد
ناكسست آنكه بدو جامه و دستار كس استدزد دزد است، و اگر جامه قاضي دارد
ص: 452
مير عبد الحق استر آبادي (از شعراي قرن نهم) با طنزي لطيف، شيوه گرفتن منصب قضا را انتقاد مينمايد:
ز گلپايگان رفت شخصي به اردوكه قاضي شود، صدر راضي نميشود
به رشوت خري داد و بستد قضا رااگر خر نميبود قاضي نميشد شيخ نجم الدين كبري، صوفي مشهور قرن ششم و اوايل قرن هفتم و مؤسس سلسله كبرويه كه در حمله مغول كشته شد، از صاحبان مناصب به عنوان «خواجگان» انتقاد ميكند:
خواجگان در زمان معزوليهمه شبلي و بايزيد شوند
باز چون بر سر عمل آيندبدتر از شمر و از يزيد شوند لطف اللّه نيشابوري از شعراي دوره شاهرخ، تقريبا همين موضوع را به نحو ديگري بازگو ميكند:
اي كه گرديدي و جستي و نديدي در جهانيك جنيد و شبلي و معروف، كرخ و بايزيد
ديده بگشا تا عيان بيني به هر گوشه هزارعمرو عاص و عنتبه، بو جهل و مروان و يزيد محمد عبده، از شعراي دوره سلجوقي، با جناسي بسيار لطيف از اهل ديوان بطور كلي انتقاد ميكند:
گويند مرا چرا گريزياز صحبت و كار اهل ديوان
گويم زيرا كه هوشيارمديوانه بود قرين ديوان ابن يمين نيز دوري گزيدن از اهل ديوان را توصيه ميكند و معتقد است كه مردم خود باعث ميشوند كه آنها به مقام خود ببالند:
به زيارت بَرِ اصحاب مناصب كمروگر نخواهي كه ز اعزاز تو چيزي كاهند
همچو باران كه نخواهند كه بسيار شودور نيايد ز خدايش به تضرع خواهند ابن يمين با صراحت تمام از شيوه و آئين بزرگان عهد خود سخن ميگويد و از روش نامطلوب آنان انتقاد ميكند:
نبود مهتري كه بروز و به شبباده خوشگوار نوشيدن
يا طعام لذيذ را خوردنيا لباس لطيف پوشيدن
يا بدان كس كه زير دست بودهر زمان بيسبب خروشيدن
من بگويم كه مهتري چه بودگر بخواهي ز من نيوشيدن
همگنان را ز غم رهانيدندر رعايت به خلق كوشيدن عبيد زاكاني با طنز گيراي خود در رساله اخلاق الاشراف همين موضوع را به نحو
ص: 453
ديگري عنوان ميكند، و ميگويد عدالت در روزگاران گذشته يكي از فضايل اربعه شمرده ميشد، ولي امروز اين آئين «منسوخ گشته ...» «1» و راه فراموشي سپرده است.
تداوم فرهنگ و ادبيات ايران در طول تاريخ
به نظر دكتر زرينكوب: «ويژگيهاي فكر ايراني كه طي تاريخ از صافي زمان گذشته است و از گذشتههاي دور تا به زمان ما رسيده است ... صورتهاي گوناگون دارد ... آنچه اينگونه انديشهها را در طي قرنهاي دراز نگه ميدارد و پرورش ميدهد، چگونه ادبيّاتي است؟
در ادبيات اسلامي ايران، چيزي كه مخصوصا اين جنبه انساني فرهنگ ما را جلوه بيشتر ميدهد، عرفان است، عرفان ايراني- بدون شك در مجموع اين عرفان جنبههاي منفي هم هست كه انعكاسي از انحرافها و ضعفهاي انساني است و فرهنگ و ادبيّات هيچ قومي از آن خالي نيست.
ادبيات غير عرفاني هم عليرغم آلودگيش به تملق و دروغ و بيان تصنّعي در آنچه تعلق به عشق و هيجان و احساس و اخلاق دارد، گهگاه به بعد انساني ميرسد و مخصوصا ادبيات حماسي و بزمي ايران در كلام فردوسي و نظامي به اوج ميرسد.
اينگونه آثار بيآنكه در چهارچوبه عنوان شرقي و غربي، كهنه و نو، فئودال و بورژوا، محدود بماند، حتي در عين آنكه معرّف جوّ مخصوص دنياي خود هستند، به همه انسانيّت تعلق دارند و در شكل فعلي آنها نه فقط تجارب و آرمانهاي طبقه اجتماعي شاعرانشان تبلور دارد، بلكه آمال و آلام تمام طبقات انساني نيز كه طي قرنهاي دراز از طريق روايات سنتي در مآخذ آنها راه يافته است، در آنها رسوب كرده است ... اما فرهنگ ايران، آنچه مخصوصا ويژگيهاي مربوط به جنبه انساني را خيلي بيش از مختصات شرقي و غربي نشان ميدهد، ادبيات عرفاني است، كه در آن قطع نظر از جنبههاي نادر ضعف و انحراف كه گهگاه در آن هست، تمام طبقات انسانيت و حتي انسانيت مجرد از اعتبارات مربوط به طبقات اجتماعي را در بر ميگيرد.
به علاوه، ويژگيهاي فكري فرهنگ ايراني، تسامح، آزادي اراده و اغتنام فرصت، در اين ادبيات به اوج اعتلايي كه به قامت انسانيت است ميرسد، تسامح نه فقط اختلاف در مذاهب و عقايد را ناديده ميگيرد، اختلاف در طبقات و نژادها را نيز بياعتبار مييابد و به جايي ميرسد كه در گيرودار كشتار و ويراني عهد صليبي و مغول ندا درميدهد كه:
بني آدم اعضاي يكديگرند ... فرهنگ ايراني كه در سير دراز آهنگ گوناگون خويش از
______________________________
(1). همان مجله، از ص 661 تا 665.
ص: 454
بسياري جهات به بعد انساني ميرسد از برخورد با غرب كه در واقع مرحلهيي از مسير حيات امروزي اوست چه وحشتي بايد داشته باشد كه دائم به اين مسئله همچون مسئله حضور يك مانع و مزاحم ناراحت كننده بينديشد؟ «1»
فرهنگ ايراني كه متعلق به انسانيت است، در طي تاريخ دراز خويش، اولين دفعه نيست، كه با همچو تجربهيي روبرو ميشود، براي ايران برخورد با امري كه تمام سنتها، تمام ارزشها و تمام مظاهر حيات وي را در معرض امتحان و بحران قرار دهد، تازگي ندارد، اگر هجوم اسكندر و هجوم مغول كه در مدت نزديك 25 قرن تاريخ ايران نظائر متعدد ديگر هم (البته نه با اين مايه شدت و حدّت) دارد، غالبا از حدود پيش و پس برونمرزها و پس و پيش كردن عناصر حاكم تجاوز نكرد و بيش از يك غلبه نظامي نبود، پيدايش اسلام و سقوط مداين به دست قومي كه خودشان جز قرآن و شمشير چيزي براي دنيا نياوردند، ايران را مثل قسمتي از دنياي بيزانس مواجه با وضعي تازه كرد كه در آن تمام سنتها، تمام ارزشها و تمام اعتبارات موجود در معرض بحران واقع شد، و معروض دگرگوني. چيزي كه قرآن كريم براي دنياي قديم آورد، خودش فلسفه خاصي نبود، اما بنياد يك فرهنگ تازه بود كه همان را نه اعراب، بلكه ساير مسلمين ساختهاند و شايد بيش از همه ايرانيها، اما پيام قرآن كه بنياد يك فرهنگ تازه شد، دنياي ساسانيان و ارزشهاي حاكم بر آن را به كلي زيرورو كرد، با اين پيام در تمام قلمرو آيين زرتشت هم تعصب طبقاتي و نژادي قديم ساسانيان از بين رفت، هم غذا و شراب مردم با مقررات حلال و حرام تازه مواجه شد و هم ازدواج و ارث، سنتها و قواعد ديگر يافت و هم حتي قدرت يزدان و اهريمن و امشاسپندان چنان زيرورو شد كه منظره آسمان هم مثل منظره زمين به كلي دگرگون گشت و با اينهمه ايران از گذشته خويش جدا نشد و برخلاف آنچه براي مصر و شام پيشآمد، ايران توانست شخصيّت خود را حفظ كند، اگر در يك تجربه سختتر، كه حتي خدايان آسمان هم از دگرگوني در امان نماندند، ايران توانست همچنان ايران بماند، چرا در برخورد با يك بحران تازه كه نوگرايي و نه غربگرايي است به همان اندازه موفق نماند؟
آنچه از اين بحث نتيجه ميشود، اين است كه، برخورد با غرب، برخورد با تمدن بورژوا و برخورد با مدرنيسم يا هر نام ديگر كه بر آن بتوان گذاشت، براي فرهنگ ايران، به هيچوجه مسئلهيي نيست، حتي تأمل در اين مسائل براي يك فرهنگ آفريننده، اتلاف وقت و موجب بازماندن از نقش آفرينندگي اوست.» «1»
______________________________
(1). نه شرقي، نه غربي، انساني، دكتر عبد الحسين زرينكوب، ص 36 به بعد.
ص: 455
چهره ديگري از ادبيات خلق ايران
امثال سائره
يكي از مظاهر فرهنگ و تمدن و ادبيات هر كشور، امثال سائره و كلمات قصار و پرمغزي است كه از دهان بزرگان علم و ادب يا مردم عادي آن ديار تراوش كرده است. «در همين زبان فارسي، هزاران امثال سائره هست كه هركدام داراي يك جهان ذوق و انديشه و حسن تعبير در اداي مقصود است و ما بدون كمترين توجهي آنها را ضمن گفتار خود به كار ميبريم ... بيشتر اوقات كه از تغيير حالتهاي نفساني و معاني دقيق يدرك و لا يوصف، كميتمان لنگ ميشود، سخن را كوتاه كرده به يك تمثيل اكتفا ميكنيم و چقدر از اين امثال را همه روزه از زبان عارف و عامي ميشنويم.
شما بجاي: آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت- اين قافله تا به حشر لنگ است- اين همان چشمه خورشيد جهانافروز است- باقي عمر ايستادهام به غرامت- بر لب جوي نشين و گُذر عمر ببين- به هركجا كه روي آسمان همين رنگ است- به هر چمن كه رسيدي گلي بچين و برو- تا ريشه در آب است اميد ثمري هست- ترسم آزرده شوي ورنه سخن بسيار است- چنان با نيك و بد سركن ...- چگونه بد كردي برو ايمن مباش- ديدي كه خون ناحق پروانه شمع را ...- در خانه اگر كس است يك حرف بس است- روزگار آيينه را محتاج خاكستر كند- رقيب آزارها بنمود و جاي آشتي نگذاشت- ز هشياران عالم هر كه را بيني غمي دارد- عَسَل در باغ هست و غوره هم هست- عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد- هركه بامش بيش برفش بيشتر ...- برگ سبزي است تحفه درويش- لقمه سر سيري دارد- چون بد آيد هرچه آيد بد شود- فواره چون بلند شود سرنگون شود- به در ميگويم تا ديوار بشنود- هرگز از شاخ بيد بر نخوري- چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا؟- كبوتر با كبوتر باز با باز- دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد- تا پريشان نشود كار به سامان نرسد- ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجايي- بسا كس كه داد از طمع جان به باد- نمك خوردي و نمكدان را شكستي- گداي متكبر- رنگ رخسار خبر ميدهد از سرّ ضمير- بوجار لنجان- تا تنور گرم است نان بپز- نشايد كوفت آهن جز به آهن- لاف در غربت و گوز در بازار مسگرها- كار را به دست كاردان بسپار- كار به جان و كارد به استخوان رسيد- آب كه از سر گذشت ...- هرچه بگندد نمكش ميزنند- اين دولت و ملك ميرود دستبهدست- وقت ناكامي توان دانست يار- اينهمه چمچه زدي كو حلوا- براي دوستان جان را فدا كن- از مارگير مار
ص: 456
برآرد همي دمار- جنگ دو سر دارد- نيكي گم نميشود- لاف از سخن چو در توان زد- حيا مانع روزي است- حق گرفتني است نه دادني- جهان سر به سر حكمت و عبرت است- اين طفل يكشبه ره صد ساله ميرود- خنك كسي كه پس از وي حديث خير كنند- فكر سالم در بدن سالم است- اول انديشه وانگهي گفتار- تهي پاي رفتن به از كفش تنگ- چه بسا خاموشي بهترين گفتارهاست- هرچه آيد سال نو، گويم دريغ از پارسال- مگس جايي نخواهد رفت جز دكان حلوايي- دست از پا درازتر آمد- دوري و دوستي- آفت جان من است عقل من و هوش من- تير از شست و فرصت از دست رفت- سخنچين بدبخت هيزمكش است.
بدي در قفا عيب من كرد و خفتبتر زان قريني كه آورد و گفت چه رنجها كه كشيدند و ديگري آسود- گاه باشد كه كودك نادان، به غلط بر هدف زند تيري- از همان راهي كه آمده بودم برگشتم- جاي شكرش باقي است- پيري است و هزار عيب- به قدر گليمت بكن پا دراز- روزي به قدر همت هركس مقرر است- ياعلي غرقش كن منم بالاش- كار كردن خر، خوردن يابو- سر را كاشي شكسته، تاوانش را قُمي ميدهد- مقصود تويي، كعبه و بتخانه بهانه- منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست- عجله كار شيطان است- دم را غنيمت شمار- گندم از گندم برويد جو ز جو.
در مقام تجربه دوستان مباش«صائب» كه زود بيكس و بييار ميشوي
به تمناي گوشت مردن بهكه تقاضاي زشت قصابان هركسي بر طينت خود ميتند- يا مسلمان باش يا كافر، دورنگي تا به كي- بيگاري بهتر از بيكاري- زيره به كرمان و فلفل به هندوستان بردن- چونكه صد آمد نود هم پيش ماست.
چو عشق نو كند ديدار در دلكهن را كم شود بازار در دل شب حامله است تا چه زايد فردا؟- مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد ميترسد- آه صاحب درد را باشد اثر- فلان به پيسي افتاد- پس از من گو جهان را آب گيرد- نم پس نميدهد.
از مار نزايد به جز از بچه مارگوهر به كان خويش ندارد بسي بها نه هركه آيينه دارد سكندري داند- شنيدن كي بود مانند ديدن- هر گردي گردو نيست- اي بسا آرزو كه خاك شده- آدمي به اميد زنده است- بر رسولان پيام باشد و بس- كَلْ اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي- وعدههاي سر خرمن دادن- كه ناكس، كس نميگردد، از اين بالانشينيها.
ص: 457 گر ز هفت آسمان گزند آيدراست بر جان مستمند آيد جوينده يابنده است- قصاب به فكر دنبه است، گوسفند به فكر جان است- زندگاني به مراد همهكس نتوان كرد- از كوزه همان برون تراود كه در اوست- زدي ضربتي، ضربتي نوش كن- دريغ سود ندارد چو رفت كار از دست- دست شكسته وبال گردن است- براي دستمالي قيصريه را آتش ميزنند ... بلي شما بهجاي اين امثال چطور ميتوانيد اينهمه معاني را در قالب الفاظ ديگر به اين سلاست و رواني بريزيد ...» «1»
«بعضي از امثال سائره صرفا جنبه تاريخي دارد، مثل اينكه ميگوييم فلاني كارهاي شاه سلطان حسين را ميكند يا حرفهاي شاه طهماسبي ميزند يا با اين اميد بنشين كه قائم مقام از باغ درآيد، كه بر واقعه قتل قائم مقام فراهاني به امر محمد شاه قاجار اشاره شده است، يا حكيم باشي را دراز كنيد.- ولي بعضي ديگر از امثال سائره جنبه ملّي و تودهاي دارد، چنانكه ميگوييم: قربان روم خدا را، يك بام و دو هوا را- دوستيش به دوستي خاله خرسه ميماند- از دعاي گربه سياه باران نميبارد- كوزهاش، سر ما شكست و سكّهاش گير ديگران آمد- مغز خر بخوردش دادهاند- دعوا سر لحاف ملا نصر الدين بود- به روباه گفتند كو شاهدت؟ گفت دمم.
نيش عقرب نه از ره كين استاقتضاي طبيعتش اين است ناگفته نگذاريم كه غير از آنچه ديديم در كتب و آثار گذشتگان نيز جسته جسته مثلهاي ساير و كلمات و جملات جامعي به چشم ميخورد كه گردآوري آنها خالي از فايده نخواهد بود. از جمله عنصر المعالي در قابوسنامه ميگويد: «بيسيم ز بازار تهي آيد مرد- دَدِ آزموده به از مردم ناآزموده- گنجشكي به نقد به كه طاووسي به نسيه- مار را به دست كسان بايد گرفت- در هزيمت بوق زدن- آن را كه به گور خفت، به خانه نتواند خفت- يكباره پيه به گربه نتوان سپرد ...» «2»
امثال و متلكها در فارسي
«خر رفت و رسن برد (قابوسنامه)- دو قرت و نيمش باقي است- روباه تا ته چاه است
______________________________
(1). مجله يغما، تير ماه 27 ص 170 و مرداد سال 27 ص 228 نقل و تلخيص از مقاله شادروان سيد مصطفي طباطبائي تحت عنوان امثال عربي و معادل آنها در فارسي، ناگفته نگذاريم كه سيد مصطفي طباطبايي و اخوي ايشان و سيد ابو الفضل طباطبايي هردو اهل فضل و كمال بودند و آثار و ترجمههاي گرانبهايي از آنان به يادگار مانده است.
(2). سبكشناسي، ج 2، ص 130.
ص: 458
كرباس خبر ميكند (امثال و حكم)- روباه را گفتند شاهدت كيست، گفت: دمم- روباه به آلو نرسيد، گفت: مرا ترشي نسازد (ترجمان البلاغه)- زنگوله را به گردن گربه كي ميبندد؟- سگ زرد برادر شغال است- سگ را بزنند يوز پند گيرد (ترجمان البلاغه)- شترمرغ را گفتند بار ببر، گفت: مرغم، گفتند بپر، گفت: شترم- شتر را گفتند چرا فلانت از پس است گفت چه چيزم مثل همهكس است- شغال بيشه مازندران را، نگيرد جز سگ مازندراني- عاقب گرگزاده گرگ شود- قاطر را گفتند پدرت كيست؟ گفت: آقا داييم اسب است- گربه دستش به گوش نرسيد گفت بو ميدهد- مار از پونه خوشش نميآيد دم لانهاش سبز ميشود- مور را چون اجل رسد پر برآورد- مرغي كه انجير ميخورد نوكش كج است- موش به سوراخ نميرفت جاروب به دمش بست- ميموني كه از همه زشتتره بازيش از همه بيشتره- نيش عقرب نه از ره كين است، اقتضاي طبيعتش اين است ...» «1»
حكايتي شيرين: در لطايف الطوايف تأليف مولانا فخر الدين علي آمده است: «مردي بود ظريف و هزّال و قرض بسيار برو جمع شده بود غريمان «2» برو ازدحام كردند، بيچاره شد و ندانست كه چه كند، غريمي برو رحم كرد و در خلوت او را گفت، اگر من ترا حيلتي آموزم كه همه غريمان ترا واگذارند چه ميگويي، گفت: هرچه فرمايي به جان ايستادگي دارم. گفت: شرط كه قرض مرا بازدهي. قبول كرد، گفت: چون قرض خواهي، نزد تو آيد و زر طلبد، بر روي او بانگ سگ كن، و بايد كه غير اين از تو فعلي صادر نشود، هزال آن را قبول كرد و چون روز ديگر قرضخواهان هجوم كردند، او در برابر ايشان عفعف ميزد، هرچند او را ملامت كردند، غير از اين آوازي از او نيامد، غريمان باهم گفتند دماغ او از جهت افلاس خلل پيدا كرده و ازو حاصلي نيست، او را گذاشتند و رفتند بعد از رفتن ايشان آن غريم كه او را اين حيلت آموخت آمد و گفت: ديدي كه چون غريمان از سر تو باز شدند.- اكنون بيا و بشرط خود وفا كن و زر مرا بده، او در برابر غريم آواز عفعف كرد، غريم گفت: شرم باد كه به اين حيله مرا پيش ميبري، هزل را بگذار و زر مرا بده، باز عفعف آغاز كرد، هرچند كه مرد به عنف و لطف به او گفت، جز عفعف چيزي نشنيد. آخر او نيز نااميد شده آن هزال را بگذاشت و برفت ...» «3»
______________________________
(1). نه شرقي نه غربي، انساني- از اساطير و فرهنگ عامه دكتر زرينكوب، ص 290.
(2). طلبكاران
(3). لطايف الطوايف طبع احمد گلچين معاني، ص 323 به بعد.
ص: 459
از نظير همين حكايت است كه اين مثل معروف را ساختهاند: «با همهكس پلاس با ما هم پلاس»
در شعر سنايي اين بيت است:
چند گوئي سنايي آنِ من استبا همهكس پلاس و با ما هم و انوري يكجا كه در ستايش ممدوح چنانكه عادت اوست به مبالغه ميگرايد، به اين مثل اشارت ميكند:
خواستم گفتن كه دست و طبع او بحرست و كانعقل گفت اين مدح باشد؟ نيز با ما هم پلاس ميگويد خواستم دست و طبع او را به بحر و كان تشبيه كنم عقل بر من خنديد و بانگ زد كه اي بابا اين هم شد مدح؟ با ما هم پلاس ...» «1»
رفتار و كردار عامه فرانسوي و ايراني بر مبناي امثال سائره
«در ميان تمام آثار ادبيات عاميانه هر گروه انساني، ضرب المثلها، مبيّن شخصيت و كيفيّات روحي آن گروه است، مجازها و استعارات بيشماري كه در امثال به كار رفته است، به منزله اسباب و ابزار و پيرايههايي است كه هر قوم و ملّتي، احساسات و نمايشهاي دروني خود را اعم از كمدي و «تراژدي» در آن بر روي صحنه ميآورد، پس ميتوان پذيرفت كه محيط طبيعي افراد هر قوم و ملت با تمام ويژگيهاي خود از آسمان و آبوهوا و اقليم گرفته تا گياهان و جانداران در آينه امثال جلوهگر است ... هر ملتي با صداقت تمام و بطور ناخودآگاه، پندارها و خرافات و موهومات و معتقدات و سنتها و هرچه را بر آن عقيده و ايمان دارد و حتي آنچه را كه تظاهر ميكند كه بدان اعتقاد دارد يا از نياكان خود به رسم ميراث به او رسيده و يا خود كشف و اختراع كرده است در همين امثال خود انعكاسي ميبخشد. از طرف ديگر نكات و گوشههاي طنز آميختهاي كه در امثال زيادي وجود دارد، در حقيقت معرف كيفيات اخلاقي هر ملتي است كه به زبان آن زوايا و خفاياي خلقيات خود را و علي الخصوص استعداد او را در هزل و طنز و نكتهپردازي و بذلهگويي آشكار ميسازد.
امثال و حكم هرچند در كشورهاي غربي امروز ديگر آن رونق و جلوه پيشين خود را ندارد، اما برعكس در مشرق زمين هنوز هم از شهرت و اعتبار خاصي برخوردار هستند و ادبيات قريب به اتفاق اين كشورها گواه اين مدعاست.
______________________________
(1). نه شرقي نه غربي انساني از اساطير و فرهنگ عامه دكتر زرينكوب ص 494.
ص: 460
ارسطو بيش از دو هزار سال پيش از اين، معتقد بوده است كه «امثال و حكم در حكم خوشههاي حكمت باستاني است كه در پرتو ايجاز و درستي و صواب از خطر نابودي بركنار مانده است.»
دانشمندان مغرب زمين از اواخر سده گذشته ميلادي، ضرب المثلها را از لحاظ جامعهشناسي و زبانشناسي مورد تحقيق قرار دادند و براي اين رشته از علم و تحقيق اصطلاح نامأنوس¬ Paremiologie را كه ميشود به فارسي «مثلشناسي» ناميد اختيار كردند.
آقاي دكتر رضوانيان درباره امثال و حكم اثر پرارج مرحوم دهخدا چنين اظهارنظر نموده است: «اين جنگ بزرگ بخاطر بيست و پنج هزار امثال و حكم و گفتارها و ابيات حكمتآميزي كه دارد بلاترديد داراي اهميت تحقيقي بسيار است، چيزي كه هست مؤلف بزرگوار مقدار زيادي از ابيات و نيز قطعات شعري را كه گاهي به زبان عربي است در مجموعه خود فراهم آورده است كه البته حاوي نكات اخلاقي و افكار بلند حكمتي و آموزشي است. ولي گاهي كاملا داراي جنبه ضرب المثلي نيست و گاهي نيز (مانند مجموعههاي ديگري كه در اين رشته موجود است) مآخذ و منابع ارائه داده نشده است. و اين در صورتي است كه صاحبنظران و پژوهشگران فن در جمعآوري امثال و حكم همواره تأكيد كردهاند كه تنها هنگامي ميتوان به يك ضرب المثل در مطالعات مربوط به تاريخ و جامعهشناسي ارزش سنديت داد كه از شرايط كاربرد و استعمال آن در دورهاي كه بتوان تاريخ آن را به دقت مشخص كرد وقوف كافي داشته باشيم.»
مؤلف براي جلوگيري از حجم بيش از اندازه مجموعه خود به جمعآوري ضرب المثلهايي پرداخته است كه در بيشتر شهرستانها و استانهاي ايران رايج است، ولي از ذكر امثال سائر در لهجههاي محلي كه در ايالات مختلف ايران و فرانسه زبانزد مردم است خودداري كرده است.
كتاب داراي سه قسمت است با عناوين ذيل:
قسمت اول: تحقيق در ساختمان ضرب المثلهاي فرانسوي و فارسي.
اين قسمت مشتمل است بر چهار فصل درباره مباحث گوناگون و از آن جمله تعريف ضرب المثل و اصل و ريشه و تحولات ضرب المثلها و نيز در معني ضرب المثل كه هميشه با حقيقت مطابقت دارد و انتقاد از پارهاي ضرب المثلها و جز آن.
قسمت دوم: تحقيقات تطبيقي درباره پارهاي از مباحث مخصوصي در زمينه ضرب المثلها.
ص: 461
اين قسمت هم مشتمل است بر سه فصل در خصوص فكاهيپردازي در ضرب المثلهاي فارسي و فرانسوي و اصطلاحات مثلي و تشبيهات.
قسمت سوم: جنبههاي روانشناسي جوامع ايراني و فرانسوي در ضرب المثلهاي هريك از اين دو ملت.
اين قسمت داراي سه فصل است از قرار ذيل:
1- مسائل مربوط به تحقيق و تتبعي كه اساسش روايات لساني است.
2- تجزيه اجمالي ضرب المثلهاي فارسي و فرانسوي.
3- تصوير خدا و مقدسين و پارهاي از طبقات اجتماعي در آئينه ضروب امثال.
مؤلف در پايان اين قسمت اخير طبقات چهارگانه ذيل را مورد توجه مخصوص قرار داده است.
1- كيش و آئين و روحانيون
2- پادشاهان و حكمرانان
3- پزشكان
4- زنان
آنچه براي خوانندگاني كه اهل تخصص در رشته امثال و حكم نباشند در مطالعه اين كتاب بيشتر مورد توجه قرار خواهد گرفت، همانا قسمت تطبيقي اصطلاحات مثلي و ضرب المثلهاي فارسي در مقابل اصطلاحات و امثال ساري و جاري فرانسويان است كه گاهي مايه تعجب ميگردد، كه با وجود آن همه مسافتي كه اين دو كشور و دو ملت را از هم جدا ميسازد اين ضرب المثلهاي متشابه كه گويي يكي ترجمه از ديگري است به چه صورت و در تحت كدام كيفياتي به وجود آمده و تكوين يافته است؟
در اينجا به نقل تعداد قليلي از اين قبيل اصطلاحات و ضرب المثلها قناعت ميشود:
گرسنه مثل گرگ- مانند ماهي در آب آسوده بودن- تلخ مانند زهرمار و زقوم- عاشق ديوانه- پرگويي كردن مانند زاغ- مانند ماه بودن- مثل برف سفيد بودن- مثل عاج سفيد بودن- آبي مثل آسمان- مثل روز روشن بودن- تر و تازه مثل گل- به زردي طلا- به سبكي پر-
از اين نوع مثالها در هردو زبان فارسي و فرانسه بطور فراوان ميتوان يافت. از اين تشبيهات گذشته، ما ميتوانيم ضرب المثلهاي بسيار ديگري را در هردو زبان پيدا كنيم:
مال حرام بركت ندارد- نداري عيب نيست- دروغ مصلحتآميز به از راست فتنهانگيز است- هركه تنها به قاضي رود، راضي برگردد- از دل برود هر آنكه از ديده
ص: 462
برفت- آشپز كه دوتا شد، آش يا شور است يا بيمزه- اسب تيزرو گاهي سكندري خورد- دوست همهكس دوست هيچكس نيست- چون كني بر مه تفو بر روي تو برگردد او- حرف كه از دهان برآيد گرد جهان درآيد- خر را كه به عروسي برند براي خوشي نيست، براي باركشي است.
بعضي از ضرب المثلهاي ما اندك اختلافي با ضرب المثلهاي فرانسوي دارد:
يك بز گر گله را گرگين كند! (در فرانسه: بجاي «بز» كلمه «ميش» به كار رفته.)
اسب پيشكش را به دندانش نگاه نميكنند (در فرانسه: بهجاي «دندان» «دهان» به كار رفته است.)
خر عيسي چو به مكه رود چون برگردد هنوز خر باشد (در فرانسه: آدم ابله به روم هم كه برود ابله از آنجا برميگردد.)
به هركجا كه روي آسمان همين رنگ است (در فرانسه: آسمان همهجا آبي است.)
مار پوست ميگذارد ولي خو نميگذارد (در فرانسه: پوست روباه را ميشود كند، ولي ترك عادت نميتوان داد.»
و بالاخره ضرب المثلهايي است كه با وجود لغات و الفاظ كاملا متفاوت داراي معني و مفهوم يكسان هستند:
براي يك سگ در مسجد را نميبندند- كار نيكو كردن از پر كردن است- تا تنور گرم است نان بايد پخت- چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است- جهانديده بسيار گويد دروغ.» «1»
هنر نمايش
به نظر دكتر پرويز ناتل خانلري: «رشتههاي تازه ادبيات كه بر اثر ارتباط با دنياي غرب و به تأثير ادبيات خارجي در اين پنجاه ساله آخرين در فارسي به وجود آمده، همه سرنوشت واحدي نداشتهاند، يعني پيشرفت و توسعه آنها باهم مساوي و يكسان نبوده است.
رماننويسي هيچگاه رونق بهسزايي نگرفت؛ راست است كه بعضي نمونههاي خوب و اميدبخش در اين فن به وجود آمد، اما دوره معيني را نميتوان گفت كه زمان رونق رمان
______________________________
(1). دكتر رضوانيان، نقل از مجله آينده، سال 9 شماره 1.
ص: 463
فارسي بوده است. امروز هم با كمال تأسف بايد بگوئيم كه در ادبيات ما محصول رمان اندك است و نمونههايي كه هست چندان برجسته و درخشان نيست كه بتوان به بقاي آن اميد داشت، يعني درباره آنچه كه امروز به وجود ميآيد، نميتوان به يقين گفت كه تا ده بيست سال ديگر باز خواننده خواهد داشت و اكنون بايد چشم به راه نويسندگان آينده باشيم.
داستان كوتاه در آغاز پديد آمدن خوش درخشيد: نخست جمالزاده نمونههاي خوب از داستان كوتاه به وجود آورد، سپس صادق هدايت استادي و زبردستي خاصي در اين رشته نشان داد چنانكه نه ميان همزبانان خود، بلكه پيش ديگران هم قدر و مقامي يافت. چند نويسنده ديگر نيز هر يك در حد خود و به شيوه خويش و در نوشتن داستان كوتاه ذوق و هنري آشكار كردند؛ اما رونق اين بازار نيز چندي است كه به كساد ميكشد و ديريست كه شهسوار تازهاي در اين ميدان به جولان نيامده است.
اما نمايشنويسي از صد سال پيش با ترجمه آثار آخوندزاده به دست ميرزا جعفر قراجه داغي آغاز شد و پس از او ميرزا ملكم خان در اين رشته آثاري به وجود آورد. از آغاز حكومت مشروطه به بعد، جمعي صاحب ذوق و صاحب هنر در نوشتن نمايشنامه و بازي كردن آن شور و شوق فراوان نشان دادند و فداكاري كردند. تكامل اين هنر، به خصوص در قسمت نمايشگري آن، بسيار تدريجي بود و به دشواري انجام ميگرفت.
همه پيشرفتهايي كه در اين فن حاصل شد، نتيجه كوشش اهل هنر بود، وگرنه در آن دوره هنوز جامعه براي تشويق اين هنر استعدادي نشان نميداد و زمينه اجتماعي رشد و تكامل نمايش وجود نداشت.
هنرمندان متعدد در اين كار رنج بردند و هريك به نوبه خود هنر نمايشگري را رونقي بخشيدند. اما همه اين كوششها فردي بود، اگر نقصي در كار بعضي از اين هنرمندان وجود داشت، جز خود ايشان كسي بدان توجه نميكرد، و اگر كمالي داشتند تنها خود، آن را درمييافتند و خرسند ميشدند. وظيفه اين هنرمندان بسيار دشوار بود، ميبايست در راهي ناهموار به پيش بروند، راه را هموار كنند، ديگران، يعني جامعه را نيز در پي خويش بكشانند و رهبري كنند.
فن نمايش به اين طريق با دشواري و كندي فراوان پيش رفت؛ اما پيش از آنكه چه در موضوع نمايش يعني آنچه كار نويسنده است، و چه در نمايشگري يعني وظيفهاي كه به عهده كارگردان و صحنهساز و بازيگر قرار دارد كمالي به وجود بيايد و نمونه بديع و بينقصي عرضه شود، ناگهان رو به انحطاط رفت.
ص: 464
رواج سينما بيشك يكي از علتهاي عمده اين كساد بازار نمايش بوده است. امّا مهمتر از اين علت ظاهري، يك علت معنوي مانع پيشرفت اين هنر در ايران شده است و آن تمايل روح ايراني به كار فردي و پرهيز از كارهاي جمعي است. براي نوشتن رمان و نمايشنامه بايد نويسنده در ذهن خود با افراد گوناگون ارتباط و همزيستي داشته باشد و براي نمايشگري كار دسته جمعي لازم است. اينگونه كار ذهني و عملي مورد علاقه ما نيست. شعر، به خلاف آندو هنر، كاري انفرادي است. براي سرودن شعر، خاصه شعر تغزلي يا غنايي، همين بس است كه شاعر در گوشهاي تنها بنشيند و با «خود» زندگي كند نه با ديگران، و تأثرات و آرزوهاي شخصي و خصوصي خود را روي كاغذ بياورد. اين كار با روح خاص ايراني متناسب و ملايم است و بههمين سبب شعر اروپايي كه در آن اغلب به بيان احساسات فردي و خصوصي اهميت بيشتر داده ميشود باب طبع جوانان ايراني افتاده است و اكنون فعاليت ذوقي و هنري جوانان ما به سرودن شعر مقصور و محدود شده است، و از شعر تنها يك نوع آن را كه بيان احساسات شخصي است اختيار كردهاند و در اين نوع هم بيشتر توجه ايشان به توصيف احساسات شهواني است و بيپردگي و گستاخي در اظهار حالات و لذات شهوي نزد ايشان نشانه اوج هنر شمرده ميشود.
مراد ما، در اين بحث، انتقاد از شعر رايج روز نيست، زيرا كه اين گفتگو مجالي وسيعتر ميخواهد و به زودي درباره آن سخن خواهيم گفت. اما اينجا اينقدر ميگوييم كه اگر هم محصول شاعر امروز بسيار ارزنده و درخشان باشد، باز به آن اكتفا نميتوان كرد و دريغ است كه همه قريحه و ذوق و كوشش و همت هنري يك قوم تنها در يك رشته هنر صرف شود و از هنرهاي گوناگون و گرانبهاي ديگري كه با روح زمانه بيشتر متناسب و براي اجتماع امروزي لازمتر است به كلي بيبهره و بيگانه ماند.
نمايش، گذشته از اهميتي كه در عالم هنر دارد، از جهت تأثير اجتماعي و تربيتي آن در خور توجه فراوان است. نمايشنويس با نمونههاي متعدد و مختلف بشر سروكار دارد. نقص و كمال ايشان را با چشم دقيق و خردهبين خود مينگرد و به ديگران عرضه ميكند. مدح و ستايش بزرگواريها و نيكوئيها و سرزنش و خردهگيري از عيبها و نواقص اخلاقي هيچ ميداني وسيعتر و مناسبتر از صحنه نمايش ندارد. تأثير نمايش در اين امور بسيار بيشتر از شعر است، زيرا كه نمايش، چنانكه ميدانيم بر اجتماع عرضه ميشود و ذكر اينگونه نكات در اجتماع تأثيري شديدتر دارد.
امروز ازجمله وظايفي كه به عهده رهبران انديشه و ذوق ايرانيان است، تشويق صاحبذوقان و هنرمندان به نوشتن نمايشنامه و واداشتن جوانان مستعد به تشكيل
ص: 465
دستههاي نمايشگري است؛ بايد وسايل و موجباتي فراهم آورد كه جوان صاحب قريحه امروزي تنها راه پيشرفت در هنر را شاعري، آن هم به اين صورت مبتذل كه ميبينيم، نداند و در انواع ديگر ادبيات و هنر كه فن نمايش از مهمترين آنهاست، طبع و استعداد خود را بيازمايد و يقين است كه باتوجه به اين رشته به تدريج آثار برجسته و درخور تحسين به وجود خواهد آمد و ادبيات امروز ما از اين فقر كه در رشتههاي مختلف ادب دارد رهايي خواهد يافت.
اين نكته نيز مسلم است كه در هر هنري، خواهان و خريدار بايد باشد تا هنرمند به شوق بيايد و هنر ترقي كند. جامعه امروز ما چنانكه به هنر نمايش شوقي نشان نميدهد و اگر كساني خريدار اين هنرند در شناختن نيك و بد آن مهارتي ندارند و نوع پست و بازاري آن را بيشتر طالبند. گروه معدودي هم كه در اين فن بصيرتي دارند، خود را بيميل و بيعلاقه نشان ميدهند و حاصل اين كنارهجويي آنست كه اگر نويسنده و بازيگر صاحب استعدادي وجود داشته باشد، نداشتن خريدار هنرشناس، ايشان را دلسرد ميكند و دست از كوشش برميدارند.
براي آنكه هنر نمايش پيشرفت كند، همان قدر كه نويسنده و بازيگر ماهر و زبر دست لازم است، تماشاكننده آگاه و هنرشناس نيز ضرورت دارد. بنابراين تربيت و راهنمايي تماشاگران نيز يكي از اموري است كه بايد رهبران قوم به عهده بگيرند. تماشا خود هنري است و اين هنر را بايد آموخت تا بتوان از نمايش لذت و بهره برد.» «1»
نمايشنامهنويس
«چند سال پيش از اعلان مشروطيت، نخستين دستههاي بازيگر در رشت و تبريز شروع به كار كردند. اين دستهها عبارت بودند از بازيگران مرد و زن ارمني كه از قفقاز ميآمدند و نمايشنامههايي را كه با خود آورده بودند به زبان ارمني و احيانا ترجمه آنها را به آذربايجاني با شركت افراد محلي بازي ميكردند؛ اما در خود ايران، بعد از استقرار مشروطيت، نمايشنامههايي به صورت كمدي و به تقليد تئاتر قديم فرانسه نوشته شد و نويسندگان مقداري از شيرينكاريهاي بازيهاي ملي و نمايشهاي تخت حوضي را در آن وارد ميكردند.
«بازيل نيكيتين» كه از اوايل سال 1330 ه. ق در رشت كنسول روس بود ميگويد:
«در رشت نمايشهاي دائمي وجود نداشت، اما گاهي نمايشي ميدادند و من در آن حضور مييافتم، نقش زنان را هم مردان بازي ميكردند و در خاطر دارم كه اين «پيس» ها از
______________________________
(1). دكتر پرويز ناتل خانلري، نقل از مجله سخن، دوره هفتم، شماره 2، ص 115 تا 118.
ص: 466
فرانسه ترجمه شده بود. در يكي از نمايشها، نتايج بد عادت به مسكرات را مجسم مينمود و جنبه تعليم و تربيتي داشت. بعد با نويسنده اين پيس آشنا شدم و نسخه آن را به من داد كه رونوشتي از آن براي پروفسور ژوكوفسكي ايرانشناس، استاد خودم فرستادم تا نمونه پيسهاي ابتكاري ايران را ببيند.» «1»
در سال (1336 ه. ق) جمعيت ادبي «فرهنگ» رشت دسته نمايشي تشكيل داد كه كارگران و هنرپيشه اصلي آن آقادايي نمايشي بود، در برنامه اين دسته هم نمايشنامههاي «مولير» غلبه داشت، ولي نمايشنامههايي مانند آرشين مالالان و نظاير آن نيز به تماشا گذارده ميشد.
امّا در آذربايجان از مدتها پيش ارامنه تبريز تئاتري به نام «آراميان» داشتند و آن يگانه تالار نمايشي بود كه خود ارامنه به اتفاق مسلمانان نمايشهاي خود را به معرض تماشا ميگذاشتند.
از سال (1335 ه. ق) گروههاي متعددي به نام «جمعيت خيريه آذربايجان» و «جمعيت نشر معارف» و «هيئت نشر صنايع» و «هيئت اميد ترقي» به وجود آمد، اين گروههاي نمايشي نمايشنامههاي متعددي به معرض تماشا گذاشتند، تا اينكه در سال 1305 سالن و صحنه آبرومندي به نام تئاتر شير و خورشيد سرخ در زمينهاي ارك (باغ ملي سابق) ساخته شد.» «2»
حسن مقدم (علي نوروز) يكي از چهرههاي درخشان هنري در ايران است، وي پس از اخذ ليسانس در رشته علوم اجتماعي و پس از سير و سياحت در سراسر اروپا و قسمتي از آسيا و افريقا در سوئيس به عضويت انجمن ادبي «بل لتر» درآمد و در آن انجمن با بسياري از دانشمندان و هنرمندان مانند «استراوينسكي» «راموز»، «آندره ژيد» و جز اينها آشنا شد و با آنها در كار تحقيق همكاري ميكرد.
عشق به تئاتر، هنگامي كه مقدم در «لوزان» مشغول تحصيل بود، در او پيدا شد و بارها در مدرسه، در بازي نمايشنامههاي حضرت ابراهيم و تاريخ سربازي شركت كرد.
مقدم، آثار خود را به زبانهاي فارسي و فرانسه مينوشت و با نامهاي مستعار «هوشنگ»، «حسن» «ميرزا حسن» «ميرزا غلامعلي»، «ميرزا حسنعلي»، «ابو الحسن» «ميرزا چغندر»، «م. ح» و بيشتر به امضاي «علي نوروز» انتشار ميداد.
«در اواخر جنگ اول جهاني، انجمني نخست به نام «سروش دانش» اندكي بعد به
______________________________
(1). نيكيتين، ايراني كه من شناختهام، ص 127 به بعد.
(2). از صبا تا نيما، ج 2، ص 288 تا 290 (به اختصار).
ص: 467
نام «ايران جوان» از جوانان اروپا رفته، كه از اوضاع كشور رنج ميبردند، تشكيل شد كه افكار آنان براي آن دوران تا حدي تند و انقلابي بود «1». اكثر آنان همان ناشران مجله فرنگستان در برلين بودند كه پس از ختم تحصيلات به ايران بازگشته بودند، مانند: دكتر حسين نفيسي مشرف الدوله، دكتر علي اكبر سياسي، مشفق كاظمي، علي سهيلي، اسماعيل مرآت، محسن رئيس و عبد الحسين ميكده. حسن مقدم نيز، كه تازه به ايران آمده بود، در اين جمعيت عضويت داشت و كنفرانسهايي درباره «تئاتر زبان فرانسه در فارسي» در آن انجمن ايراد كرد و چندين جلسه در تالار دار الفنون درباره «تأثير و تاريخ تئاتر» سخنراني كرد و نمايشنامه معروف خود به نام جعفر خان از فرنگ آمده را نوشت و خود در نمايش آنكه در سالن گراند هتل داده شد، بازي كرد و در همين سالها (1301- 1303 شمسي) بود كه سلسله مقالاتي تحت عنوان «مكتوب- از تهران تا قاهره» در روزنامه ايران نوشت و در آن مقالات، از اوضاع اجتماعي و سياسي و اقتصادي اغلب كشورهاي اروپا سخن گفت و با تفسير و توجيه نكات قابل توجه، مردم ايران را در جريان امور جهان گذاشت.
حسن پس از چندي توقف در ايران، مأمور خدمت سفارت ايران در مصر شد، اما در آنجا به بيماري مبتلا گرديد و براي معالجه به سويس رفت ولي معالجات سودمند نيفتاد و در آبانماه 1304 شمسي (13 نوامبر 1925 ميلادي) در آسايشگاه ليزن «2» درگذشت. وي در هنگام مرگ بيست و هفت سال و هشت ماه از دوران زندگي را طي كرده بود.
حسن مقدم نويسنده زبردست و شيرين خامهاي بود و با مقالات و نوشتههاي خود به زبان فرانسه در محافل ادبي جهان خيلي بيش از وطن خود شهرت و معروفيت داشت،
______________________________
(1). مرامنامه جمعيت در فروردين 1300 با جلدي سبز رنگ، كه علامت اميد به آينده ايران بود، چاپ شد و مواد مهم آن چنين بود: استقرار حكومت عرفي در ايران و تجزيه امور مدني از مسائل روحاني- الغاء كاپيتولاسيون و كليه امتيازات قضائي و حقوقي كه براي اتباع خارجه در ايران موجود است- الغاء محاكم خصوصي و ارجاع كليه امور به محاكم عرفي و عمومي- احداث راهآهن در قسمتهاي مختلف ايران- تجديدنظر در قراردادهاي تجارتي و مخصوصا قراردادهاي گمركي تجديدنظر در مالياتهاي جديد مخصوصا مالياتهاي مستقيم تصاعدي بر عايدات و سرمايه و ارث- تجديد كشت ترياك و جلوگيري از استعمال افيون- توجه مخصوص به معارف، ترويج تعليمات ابتدايي مجاني و اجباري، تأسيس مدارس متوسطه، توجه به تحصيلات فني و صنعتي، اعزام محصلين و محصلات به خارجه، تغيير خط فارسي، تأسيس كلاسهاي اكابر، تأسيس موزهها و كتابخانهها و قرائتخانهها و تئاترها- رفع موانع ترقي و آزادي نسوان- اقتباس و ترويج قسمت خوب تمدن غرب ... جمعيت «ايران جوان» بعدها روزنامهاي هم به همان نام داير كرد و شماره اول آن در تاريخ 22 شعبان 1345 ه. ق انتشار يافت.
(2).Leysen دهكدهاي در سويس.
ص: 468
وي با آندره ژيد، «مازاريك» «1»، سياستمدار چك و نخستين رئيس جمهوري آن كشور، «رومن رولان»، «هانري ماسه» و «ماسينيون» دوستي و مكاتبه داشت و نام او را در اغلب مطبوعات مهم اروپا مانند مركور دو فرانسMercure de France مساژ دوريانMessage d'orient اكودوريانEcho d'orient اروپEurope رووليتررRevue litteraire در جزو بزرگان ادب برده ميشد. «2»
حسن يكي از اميدهاي آينده ايران و از فرزندان رشيد و پركار و باهوش اين مملكت بود. افسوس كه قدر او را نداشتند و در ميان او و ديگران فرقي نگذاشتند. او مدت كوتاه عمر خود را در غربت به بيچارگي و رنج و محنت و بيماري گذراند و در نتيجه كار و مطالعه زياد بياجر از ميان رفت. «3»
جمعيت «ايران جوان» در آذر ماه 1304 شمسي، مجلس يادبودي به نام او در مدرسه دار الفنون برپا كرد و دكتر علي اكبر سياسي و اسماعيل مرآت و سعيد نفيسي در شرح احوال و مقام اخلاقي و ادبي او نطقهايي ايراد كردند.
جعفر خان از فرنگ آمده: از حسن مقدم چند نمايشنامه و چند غزل و مقالات زياد و مثلهاي فراوان به يادگار مانده است.
معروفترين نمايشنامه او كمدي يك پردهاي است به نام جعفر خان از فرنگ آمده كه در آن از طرز رفتار و گفتار جوانان از فرنگ برگشته و همچنين از خرافات و تعصبات بيجاي ايرانيان محافظهكار انتقاد شده است. اين نمايشنامه در موقع خود شهرت و مقبوليت زياد يافت و نام قهرمان آن، براي كساني كه تظاهر به فرنگي مآبي ميكردند علم شد، چنانكه درباره اين اشخاص گفته ميشد «يارو جعفر خانه يا جعفر خان از فرنگ آمده!» «4»
______________________________
(1). توماس گاريك مازاريكTh G .Masaryk )0581- 7391( سياستمدار چك و نخستين رئيس جمهور آن كشور.
(2). در گنگره جشن شصتمين سال تولد رومن رولان، حسن مقدم مضموني عنوان كرد كه در محافل ادبي جهان منعكس گرديد. او گفت نويسنده و هنرمند به كشور يا قاره خاصي تعلق ندارد و بايد رومن رولان را تبعه عالمCitoyen du monde دانست.
(3). درباره زندگي و آثار اين نويسنده پيشرس و زودگذر اطلاعات من بسيار ناقص و تقريبا منحصر به نوشتههاي دكتر جنتي عطايي است. انتظار ميرود كه ايشان چنانكه وعده دادهاند ترجمه تمام يا قسمتي از آثار مقدم را با شرححال جامعتري از او در اختيار خوانندگان ايراني بگذارند.
(4). اين كمدي، كه نويسنده، آن را به مادام وارطوطريان اهدا كرده بود، نخستينبار از طرف جمعيت «ايران جوان» در شب هشتم فروردين 1301 در تالار گراند هتل تهران به نمايش درآمد و در نظر مردم و ارباب مطبوعات بسيار پسنديده افتاد. از جمله روزنامه «اقدام» فرداي آن در شماره 22 خود نوشت «... بدون مبالغه و اغراق
ص: 469
جعفر خان ابجد فرزند بيست و دو ساله يكي از اعيان متوسط تهران است، كه هشت نه سال پيش براي تحصيل به اروپا رفته و اكنون (به سال 1340 ه. ق) خانوادهاش منتظر و چشم به راهند كه او از سفر اروپا برگردد.
مادر جعفر خان مصمم است كه به محض ورود پسرش، دختر عموي او «زينت» را كه عقدشان در عرش بسته شده و در همين خانه زندگي ميكند، به زني به او بدهد. پيرزن ميل دارد ببيند دور و ورش هفت هشت تا بچه جيرووير كنند، بدوند، جيق بزنند، شلوغ كنند و آنوقت بميرد، و «زينت» به درد اين كار ميخورد، زيرا هر چيزي كه يك زن براي راحتي شوهرش بايد بداند ميداند. «ميتونه توي خانه كمك بكنه، سبزي پاك كنه، چيز ميز وصله كند، اتو بكشه، قرآن بخونه، وسمه بكشه، حلوا بپزه، فال بگيره، جادو بكنه ...» اصلا افراد اين خانواده همه از زن و مرد به طلسم و جادو و جنبل و صبر و جخد و نظر قرباني و قمر در عقرب اعتقاد دارند و حتي- چنانكه از گفتگويشان پيداست- معتقدند كه فرنگيها گوشت خرس و ميمون ميخورند و از پوست كشيشهاشان يك نوع عرق ميگيرند! ...
جعفر خان با نيمتنه و شلوار آخرين مد پاريس- البته با فرستادن كارت ويزيت خود و اطمينان از اينكه مادرش آزاد است- به خانه پدري قدم ميگذارد. قلاده توله سگ خود «كاروت» (هويج) را در دست دارد. فارسي را به اشكال حرف ميزند و نيمي از گفتارش آميخته به كلمات فرانسوي است. اين بچه سنگلج خودمان كه چند سالي در اروپا گذرانده، حالا خود را «ما پاريسيها!» مينامد و ترقي و تمدن و به قول خود «پروگره» و «سيويليزاسيون» را در فوكل و كراوات و پوشت ميداند.
جعفر خان به خصوص با دائيش «آبشون از يك جوي نميرود» اين آقادايي برخلاف جعفر خان اصلا به هيچ اصلاحي عقيده ندارد.
آقادايي دست چلاندن سرش نميشود. از اينكه جعفر خان با كفش آمده تو اتاق و همهجا را نجس كرده ناراضي است، ميترسد اگر اخلاقش را عوض نكند فردا كه زينت را به او دادند، آندو تا نتوانند باهم زندگي كنند، پس حالا كه به سلامتي آمده مملكت
______________________________
ميگويم نمايش «ايران جوان» رفتهرفته روح جواني را در پيكر سالخورده ايران گنجانيده و اندكاندك حيات ما را تجديد خواهد كرد. نمايش مزبور به اندازهاي نافع و سودمند است كه ميتوان گفت بهترين شاهكارها و قابلترين ارمغانهاي محصلين است. ما اين نمايش و امثال آن را كه معايب ديرينه و مفاسد نوين را ظاهر و فتح و زشتي آن را عيان ميكند، در مقدمه اصلاحات محسوب ميداريم ...» و روزنامه «ستاره ايران» همان روز در شماره 142 اظهارنظر كرد كه «در اين نمايشنامه دنياي كهنه و نو با يكديگر مقابل گشته بودند و از مشاهده آن جوانان و پيران بالتساوي پي به معايب و نواقص خود ميبردند.»
ص: 470
خودشان، بايد تا دير نشده درست و حسابي «آدمش بكنند» يعني بايد با دست غذا بخورد، بعد از مشروبات دهنش را كر بدهد، روي زمين بخوابد، هميشه كلاه سرش بگذارد. «زيرا در اين مملكت اگر آدم كلاه سرش نگذاره، كلاه سرش ميگذارند»، بايد عذر توله سگش را بخواهد، مثل آدم يك سرداري بپوشد. شلوارش را اتو نكند، دوش نگيرد، سبيلهايش را نزند، زمستان زير كرسي بخوابد و ... «هيچوقت هم عقيده شخصي نداشته باشد.»
نمايشنامه خيلي خوب شروع ميشود و پرداخت محكم و تقريبا بيعيبي دارد.
توصيف شخصيتها دقيق و صحيح است و گفتگوها درست و بجا از دهان آدمها بيرون ميآيد. ولي سراسر نمايشنامه از نظر استحكام يكدست نيست و گاهي پارهاي حرفهاي آدمها با تصوير كلي آنان هماهنگي ندارد. با اينهمه در مجموع اثر جالب و خواندني و قابل اجراست و به خصوص از اين جهت كه در آن دوران به مسئلهاي پرداخته كه هنوز قابل بحث است ارزش و اهميت فراواني دارد. ما در اينجا قسمتي از يكي از مجالس اين نمايشنامه را به عنوان نمونه ميآوريم:
مجلس پنج
(مشهدي اكبر- جعفر خان- كاروت)
(لباس جعفر خان، نيمتنه و شلوار خاكستري، آخرين مد پاريس، شلوار بايد خوب اتو كشيده، و داراي خط كاملي باشد. يقه نرم، كراوات و پوشت)Pochette( و جوراب يكرنگ. روي اين لباسها، يك پالتو باراني كمربنددار. دستكش ليمويي رنگ. روي كفش و كلاه، گرد خاك بسيار، وقتي وارد ميشود، در دست راست چمدان كوچكي، و در دست چپ بند توله سگي را دارد. پشتسر جعفر خان مشهدي اكبر وارد ميشود. او هم يك چمدان با چندين چتر و عصا، و بعضي اسبابهاي سفر در دست دارد، كه ميگذارد روي زمين.- جعفر خان فارسي را قدري با اشكال حرف ميزند.)
جعفر خان: (چمدانش را ميگذارد روي ميز.) اوف!enfin 1¬ رسيديم. اماراه بود! «2» اما گرد خاك و «ميكروب» خورديم! (با دستمال، گرد خاك روي كفش و كلاه را پاك كرده، كلاه را ميگذارد روي ميز.- خطاب به توله)!Ici Carotte 2¬ )به ساعت مچيش نگاه ميكند.) صبح ساعت هفت و ربع از ينگي امام حركت كرديم. درست هشت ساعت و بيست و سه دقيقه تا اينجا گذاشتيم. «3»
______________________________
(1). سرانجام، آخرش
(2). اينجا، كاروت.
(3). ترجمه تحت اللفظي:Nous avons mis )طول نكشيد).
ص: 471
مشهدي اكبر: خوب آقا جون، ايشا اللّه خوش گذشت، اين چند سال.
جعفر خان: بد نگذشت، چرا. تو چطور ميري «1»، مشدي اكبر؟ هنوز نمردي؟
مشدي اكبر: از دولت سر آقا، هنوز يه خوردهمون باقي مونده-. الهي شكر، آخر آقامون از فرنگ اومد. حالام اينجا ايشا اللّه زن ميگيره براي خودش ...
جعفر خان: براي خودم؟ نه، مشد اكبر اشتباه ميكني. آدم هيچوقت براي خودش زن نميگيره. (خطاب به توله)؟N'est -ce pas Carotte 2¬ )به مشدي اكبر) اون واليز منو بده.
مشدي اكبر: بله، آقا؟
جعفر خان: اون واليز ... چيز ... چمدون.
مشدي اكبر: آهان! بله، آقا ... «3»
«در دوره دوّم مشروطيت به تدريج دستههاي نمايشي كوچكي از روشنفكران در تهران پديد آمد كه نخستين آنها «شركت فرهنگ» بود، اين گروه از كساني تشكيل يافته بود كه در ميان مردم مقام و قبول عام داشتند، نظير محمد علي فروغ، عبد اللّه مستوفي، علي اكبر داور، فهيم الملك و سيد علي نصر و نمايشنامههاي خود را كه بيشتر جنبه سياسي و انتقادي داشت، سالي يكي دو مرتبه در باغهاي بزرگ تهران مانند پارك اتابك و پارك ظل السلطان و پارك امين الدوله به معرض نمايش ميگذاشتند و درآمد آن را به مصرف تأسيس مدرسه ميرسانيدند.
در حدود سال (1329 ه. ق) شركتي به نام تئاتر ملي تأسيس شد. اين گروه ترجمه دستخورده و تحريفشده كمديهاي «مولير» و «گوگول» با نمايشنامههاي يك پردهاي مضحك «ودويل» «4» قفقازي مانند خورخور و غيره را به معرض نمايش ميگذاشت.
در سال 1334 كمدي ايران تأسيس يافت و هنرمندان و نويسندگان شايستهاي نظير منشي باشي، عنايت اللّه شيباني، محمد علي ملكي، احمد محمودي، مهدي نامدار، سيد رضا هنري، رفيع حالتي و حسين خيرخواه با سيد علي نصر كه از اروپا مراجعت كرده بود همكاري ميكردند؛ در صحنه اين نمايشها براي نخستينبار نقش زنان كه تا آن هنگام به عهده مردان جوان بود به خود زنان واگذار شد.
______________________________
(1).Comment Vas -tu )حالت چطوره).
(2). اينطور نيست، كاروت؟
(3). از صبا تا نيما، پيشين، جلد دوم از ص 302 تا 307 (به اختصار).
(4).Vaudeville
ص: 472
ايران جوان: در سال 1340 گروه نمايشي ديگري به نام «ايران جوان» تشكيل شد، لرتا و فكري كه بعدها كاركنان پرمايه و برجسته هنر نمايش ايران شدند جزو آنان بودند، در برنامه اين گروه نمايش «جعفر خان از فرنگ آمده» نوشته حسن مقدّم ممتازي داشت.
كمديهاي موزيكال در ايران زير نفوذ مستقيم كمدي موزيكال قفقاز بسط و توسعه يافت: از آن ميان اپرتهاي آرشين مالالان و مشهدي عباد شهرت فراوان كسب كردند.
در سال 1341 علينقي وزيري كه هنر موسيقي را در اروپا فراگرفته بود به همراهي چند تن از هنرپيشگان، كلوپ موزيكال را به وجود آورد، اين باشگاه قطعاتي از اپراها و اپرتها را در ايران و ديگر شهرها به معرض نمايش گذاشت.
كمديهاي اجتماعي و انتقادي: در اين نمايشنامهها، نويسندگان موضوع را از متن اصلي خارجي اقتباس ميكردند و برحسب امكانات و مقتضيات زمان و مكان و ذوق و سليقه ايراني كموبيش در آن تصرف ميكردند. غرض عمده و اصلي نويسندگان، تحصيل نتايج اجتماعي و بالا بردن سطح فرهنگ و دانش عمومي و مبارزه جدّي با جهل و عقبماندگي توده مردم بود. بهترين نمونه اين نوع نمايشنامهها، نوشتههاي ميرزا احمد خان كمال الوزاره و پس از آن جعفر خان از فرنگ آمده نوشته حسن مقدم و نمايشنامه حاجي متجدّد اثر محمد حجازي است.
از احمد محمودي چند نوشته و نمايشنامه باقي مانده است، از ميان نمايشنامههاي وي دو نمايشنامه حاجي ريايي خان يا تاتارتوف شرقي و اوستا نوروز پينهدوز قابل ذكر است.
حاجي ريايي خان به تقليد تارتوف شاهكار «مولير» نوشته شده است. قهرمان اين داستان مردي است از اشراف ايران با خست و لئامت و عوامفريبي فوق العاده.
استاد نوروز: نمايشنامه ديگر محمودي به نام استاد نوروز پينهدوز كه در سال (1337 ه. ق) نوشته شده هم از حيث موضوع غنيتر و هم از لحاظ تكنيك كاملتر است.» «1»
«نمايشنامه در شش پرده كوتاه تنظيم شده و در محله «بيعارآباد» تهران اتفاق ميافتد. «استاد نوروز» كه پريشاني فوق العاده از چهرهاش هويداست، در يكي از روزهاي بسيار سرد زمستان، در نزديكي چهارسو كوچك، در پاي دكه سقطفروشي حاجي شيخ منصف، مطابق معمول بساط پينهدوزي گسترده، درفش به دست و لنگه كفش به روي زانو
______________________________
(1). از صبا تا نيما، ج 2 از ص 291 تا 293 (به اختصار).
ص: 473
با خود درد دل ميكند. شكايات او در پيرامون فقر و تنگدستي و ياد روزهاي ارزاني گذشته دور ميزند كه دست و پايش باز بود، گاه گذاري نفس راحتي ميكشيد و «عوض يك زن دوتا سهتا پنجتا هشتا زن ميگرفت و هروق سير ميشد اينو طلاق بده اونو بگير، يكي ديگه يكي ديگه يكي ديگه! ...» و حالا «درس دو سال آزگاره كه نتونسته يه زن تازه به خونهاش بياره». اوستا بعد از آنكه دو نفر از مشتريهاي مزاحم را راه مياندازد، ميبيند زني، به غايت موزون، آهسته آهسته به بساط او نزديك ميشود. «عالم آرا خانم»، عيال سابق عبد اللّه دولدوز كه يكسال پيش فوت كرده، يك جفت كفش از زير چادر درآورده به پينهدوز ميدهد كه تخت آنها را عوض كند. سر صحبت باز و سرانجام منجر به آن ميشود كه اوستا پينهدوز هردو زنش را طلاق دهد و بعد با او عروسي كند. «اوستا نوروز» مطلب را با رفيق ديرينش داش اسمال در ميان مينهد و با صلاحديد او تصميم ميگيرد كه هردو زنش را به شيوهاي از خانه بيرون كند، تا وقتي كه خرش از پل گذشت دوباره بياورد سر خانه و زندگيشان.
«استاد نوروز» با ترشرويي و بد خلقي و با يك عالم تغيّر و تشدد به خانه ميرود، خودش را ميگيرد و عبوس ميكند، جواب سلام زنها را بيع قطعي نميدهد، با هيچكدام همكلام نميشود و آنوقت بدي غذا را بهانه كرده؛ بناي داد و فرياد و ناسزا را ميگذارد و چنان قيامت و قيامتسرايي برپا ميكند كه آن سرش ناپيداست. بچهها (غلام، حسين و رقي)، كه در دو ضلع كرسي به خواب رفتهاند، از خواب پريده و گريه ميكنند. مشهدي از كتك زدن به آنها هم مضايقه نميكند و بالاخره زنها دست بچهها را گرفته به خانه «فرتوته خانم» ميروند. «فرتوته خانم» كه تشخيص ميدهد اوستاد باز گلوش پهلوي زني گير كرده، به شرط اينكه زنها از حالا دست بههم بدهند و در خير و شر شريك باشند، قول ميدهد كه دمار از روزگار آن نامرد درآورد.
اوستاد پينهدوز دو دانگ خانه خود را نزد حاجي تنزيلي گرو گذاشته، پنجاه تومان با توماني ده قران تنزيل پانزده روز قرض ميكند و لباس و كفش عروس و تعارف «بيبي رشوه» را ميخرد و با حضور «حاجي شيخ منصف» سقطفروش به خانه عروس تحويل ميدهد. شب عروسي كه بساط عيشونوش گسترده و بچههاي محله همه جمعند و «پيناس» كمانچه ميكشد و «علي مراد» با چند نفر آواز و تصنيف ميخوانند، در باز شده «فرتوته خانم» چماق به دست و چادر نماز به كمر بسته با زنهاي پينهدوز و در عقب سر آنها «زناجي آب منگلي» با همدستانش وارد شده با فحش و فحاشي و كتك كاري بساط عروسي را بههم ميريزند.
ص: 474
نمايشنامه صرفا ايراني است و هيچ آب و رنگ خارجي ندارد. تيپها و كاراكترها اصيل و طبيعي است و تقريبا تمام افراد نمايشنامه صفات مشخّصه صنف و طبقه خود را دارند، اما تعداد پردهها (6 پرده) براي اين قبيل نمايشنامهها اصولا زياد و خستهكننده است، مخصوصا صحنههايي مانند مجلس «ميرزا كاذب ساحرزاده» رمال و مجلس «بيبي جوجي» جادوگر، براي نشان دادن جهل و ناداني زنان ايراني، كه اگر حذف شود يا به صورت ديگري در ضمن مجالس ديگر بيايد، از اهميت و تماميت نمايشنامه نميكاهد.
از اينها گذشته نمايشنامه رويهمرفته خوب تنظيم شده و بر اثر ديگر محمودي رجحان دارد.
نكته ديگري كه شايسته ذكر است، اينكه نويسنده كوشيده زبان عاميانه را با همه خصوصياتش در اين نمايشنامه به كار برد و با وجود نقص الفباي فارسي انصافا در اين كار تا حدّ زيادي توفيق يافته است. عبور از زبان رسمي ادبي به لهجه معمول ملي در ادبيات ايران حادثه بسيار جالبي است. اين راه را دهخدا با مقالات «چرند و پرند» در صوراسرافيل باز كرد و محمودي در انشاي نمايشنامههاي خود از وي پيروي كرد و بعدها محمد علي جمالزاده در مجموعه داستانهاي كوتاه يكي بود يكي نبود و اخلاف وي همان راه را در پيش گرفتند. آزمايشهايي كه در اين زمينه شد، قرين موفقيت بود و به تدريج زبان محاوره و تكلم در نثرنويسي فارسي رسوخ و توسعه يافت. اين بسط و نفوذ زبان و اصطلاحات عامه در ادبيات نمايشي بيشتر و در رمانها، و داستانها كمتر و كندتر بود كه البته بستگي به وضع و كيفيت اينگونه آثار داشت.
اينك قطعهاي از اين نمايشنامه:
مجلس سوم
داش اسمال، پينهدوز، علي مراد زلفي، يوزباشي شداد، كل مهدي پلنگ، نايب عابدين لاسي، حسن سماقي، تقي عباس كچل، پيناس كمانچهكش و دستهاش.
پينهدوز: (رو به پيناس) چهقد دير كردي مارو در انتظار گذاشتي ...
پيناس: حالا ساعت كه از ملّه بيرون اومدم.
پينهدوز: پس كوجا گير كردي كه اين وقت شب سراغ ما مياي؟ بلكه امشب مثل اون ياروا دو ضربه و سه ضربه ميخاي بزني؟
پيناس: نه به حرضت موسي. جايي كار نرفتم، بلكه خواهي نخواهي ما را بردن ...»
نمايشنامههاي موزيكال و تاريخي: «بعد از آنكه پاي بازيگران و نوازندگان قفقازي به
ص: 475
ايران باز شد، هنرمندان با نشان دادن نمايشنامههايي مانند آرشين مالالان، عاشق غريب و مشهدي عباد مردم را به سبك نمايش جديد آشنا ساختند. هنرمنداني مانند رضا كمال شهرزاد، رحيمزاده صفوي، سعيد نفيسي، ذبيح اللّه بهروز، علينقي وزيري، افلاطون شاهرخ، غلامعلي فكري و ديگران پديد آمدند كه علاوه بر ترجمه از زبانهاي خارجي خود به تقليد اپرتهاي قفقازي، آثاري از قبيل الهه، اصلي و كرم، ليلي و مجنون، خسرو و شيرين، يا با استفاده از اقتباس از تاريخ ايران، نمايشنامههايي مانند نادر شاه و فتح هندوستان و آخرين يادگار نادر شاه و سرگذشت برمكيان به وجود آوردند.
در زمينه هنر نمايش و نمايشنامهنويسي رضا كمال معروف به شهرزاد مقام و موقعيت ممتازي دارد، شهرزاد از آغاز كودكي شيفته هنر شاعري بود، هزار و يك شب را آنقدر خواند تا اغلب حكايات آن را حفظ شد. روي همين علاقه بود كه بعدها وقتي نويسنده شد، اسم شهرزاد داستانگوي الف ليل را روي خودش گذاشت.» «1»
رضا تحصيل منظم را از مدرسه سنلويي، كه كشيشان لازاريست فرانسوي بنياد نهاده بودند، آغاز كرد. زبان و ادبيات فرانسه را به خوبي فراگرفت و در رشتههاي ادبي، منجمله شعر پيشرفت و ترقي بهسزايي كرد و از ساير رشتههاي هنري نيز معلوماتي به دست آورد: خوب ميخواند و بسيار خوب سهتار ميزد و با مهارت شطرنج بازي ميكرد.
او از نخستين كساني بود كه قطعات لطيفي از شعر يا نثر شاعرانه از فرانسه به فارسي ترجمه كرد و اين قطعات ادبي زيبا كه در جرايد و مجلات منتشر ميشد و مخصوصا ترجمه سالومه اثر «اسكاروايلد» روز به روز بر شهرت و محبوبيت او افزود. «2»
رضا، مدتي در روزنامه شفق سرخ با دشتي و در مجله وفا با نظام وفا و حبيب ميكده همكاري كرد. روزنامه شفق سرخ، كه دشتي تأسيس كرده بود، مركزي بود كه يك دسته از خوش قريحهترين و نخبهترين نويسندگان و سرايندگان آن روز در آنجا همديگر را ميديدند و آثار ذوق و قريحه خود را در آن نشر ميدادند. يكي از باذوقترين آنان شهرزاد بود كه از سال اول روزنامهنويسي دشتي، با او همكاري ميكرد. بارزترين خصوصيت او حساسيت شديد او بود در مقابل زيباييهاي صوري و معنوي. فهم او در ادبيات مخصوصا تئاتر قوي و تند بود و «قريحه توانايي داشت كه اگر محيط دمساز و مساعد بود، آثار گرانبهايي از خود باقي ميگذاشت.» «2»
______________________________
(1). دكتر ابو القاسم جنتي عطايي، زندگاني و آثار رضا- كمال شهرزاد، ص 14.
(2). علي دشتي، مقدمه بر كتاب «زندگاني و آثار رضا كمال شهرزاد» تأليف دكتر ابو القاسم جنتي عطائي، تهران، 1333 ش.
ص: 476
در سال 1298 شمسي، بازيگران قفقازي اپرت آرشين مالالان را در تهران بازي ميكردند. رضا به فكر نمايشنامهنويسي افتاد. سال بعد درام ليريك پريچهر و پريزاد را نوشت و اين نمايش با رژيسوري طريان در آذر ماه 1300 شمسي در سالن گراند هتل (تئاتر فعلي دهقان) به بهترين وجهي روي صحنه آمد و مادام پري آقابابيان، كه تحصيلات تئاتري خود را در اروپا به اتمام رسانده و تازه به تهران آمده بود، نقش اول نمايش را به عهده گرفت. «1»
رضا كمال بعد از چند نمايشنامه قفقازي از جمله افسانه عشق «2»، اصلي و كرم «3» و كمربند سحرآميز «4» را به فارسي درآورد و اشعار آنها را خود ساخت و با همكاري پري آقابابيان و هنرمندان ديگر ارمني به معرض نمايش گذاشت و پس از آن باز چند نمايشنامه كه خود اقتباس كرده بود، از قبيل شب هزار و يكم الف ليل «5»، عبّاسه خواهر امير «6»، اپرت عروسي ساسانيان يا خسرو شيرين «7» به رشته تحرير كشيد و بالاخره نمايشنامه در سايه حرم «لوسين برنار» فرانسوي را با صداقت و امانت فراوان به فارسي درآورد و همه اين آثار را با شكوه و جلالي كه تا آن روز تئاتر ايران نظير آن را نديده بود، به معرض تماشا گذاشت.
سال 1309 شمسي بهترين و درخشانترين سالهاي فعاليت و شهرت ادبي او بود.
مهمترين اثر او كه در اين سال نوشته شد شب هزار و يكم الف ليل بود كه با اقبال بينظيري روبرو شد.
بدين قرار شهرزاد در اوايل سلطنت رضا شاه پهلوي بزرگترين و بلكه يگانه نمايشنامهنويس ايران شناخته شده بود.
شهرزاد، كه اميدوار بود تئاتر ايران روز به روز رونق بيشتري بگيرد، هنگامي كه ديد هنر نمايشي به علت سانسور شديد و نبودن تشويق دچار فترت گرديده، نوميد و پريشان
______________________________
(1). اين زن بااستعداد حق بزرگي به گردن تئاتر ايران دارد. در آن روزگار كه مذهب محور امور بود و هنرپيشگي از لحاظ افكار عمومي در رديف مسخرگي و دلقكبازي بهشمار ميآمد و زنان مسلمان ايراني همه چادر سياه به سر ميكردند، او و چند نفر ديگر از زنان و مردان ارمني (مانند سيرانوش، مادام قسطانيان، لرتا، آرسنيان، مانوليان، وسكانيان، اوديان، طريان، ماروتيان، استبانيان و بقيكيان) با هزار سختي و دشواري در پيشرفت اين فن فداكاري بسيار كردند.
(2). 1306 ش.
(3). 1307 ش.
(4). 1308 ش.
(5 و 6). 1309 ش.
(7). 1311 ش.
ص: 477
شد و شور و هيجاني كه داشت كمكم سرد و خاموش گشت. «1» اما باز براي مدتي انديشه مرگ را از خود دور ساخت و براي اينكه زندگي سادهاش را بگذراند وارد خدمت دولتي شد، ولي سرانجام جسمش عليل و روحش خسته و آزرده شد. شبي پيژامه ابريشمي زردي را كه تازه خريده بود، پوشيده و دارويي كه تهيه كرده بود، نوشيد. داستان به پايان رسيد و شهرزاد صبح بيستم شهريور 1316 لب از گفتار فروبست.»
درام منظوم: همه نمايشنامههايي كه ذكر كرديم، اعم از خندهدار و تاريخي و موزيكال، (اگر قسمتهاي موزون و آهنگدار اپرتها را به حساب نياوريم) به نثر نوشته شدهاند.
تنها كمدي منظوم فارسي كه، در تاريخ هنر نمايشنامهنويسي ايران سراغ داريم، ترجمه ميرزا حبيب اصفهاني از تارتوف مولير است و قديميترين درام منظوم تاريخي گويا نمايشنامهاي است به نام سرگذشت پرويز كه آن را علي محمد خان اويسي در ذيقعده سال 1324 در باكو نوشته و در ذيقعده 1330 در استانبول به چاپ رسانده است.
«در آغاز حكومت پهلوي با وجود اختناق، تحرّك مختصري در رشته نمايش و تئاتر پديد آمد. در جريان جشن هزاره فردوسي (1313) چند نمايشنامه از شاهنامه اقتباس كردند كه بازيگران در صحنه اشعار فردوسي را با مختصر تصرفي ميخواندند، بعدها نيز ديگران همين شيوه را پيروي كردند و قطعات ديگري از شاهنامه اقتباس و به معرض نمايش گذارده شد.
ذبيح اللّه بهروز در نمايش شاه ايران و بانوي ارمن كار تارهيي كرد و براي نخستينبار به نظم آزاد، نمايشي ساخته است. اما پيش از همه انواع تئاتر، نمايشهاي تاريخي در ايران رونق داشته و مورد توجه قرار گرفته است: از جمله نمايشهاي تاريخي، داستان خونين اثر سيد عبد الرحيم خلخالي و آخرين يادگار نادر به قلم سعيد نفيسي، همچنين نمايشهاي عمر خيام و نادر شاه افشار، و عاقبت هرمزان نيز نمايش داده شده است.
صادق هدايت نيز دو نمايشنامه نوشته است كه هردو جنبه تاريخي دارد: يكي پروين دختر ساسان و ديگر مازيار.- هيچيك از اين دو را تاكنون نمايش ندادهاند.
در دوره محمد رضا پهلوي در تماشاخانههاي تهران اغلب نمايشنامههاي تاريخي رواج داشت؛ علاوهبر اين، نمايش ترجمههاي آثار ادبي مهم اروپايي نيز معمول بود كه
______________________________
(1). او از همان زمان به فكر خودكشي افتاد و اين قصد خود را با چهار تن از رفقاي خويش در ميان گذاشت و از اين «باند خودكشي» پنج نفري، چهار تن كه مجتبي طباطبائي، سيد رضا خان صدر، حبيب ميكده و خود شهرزاد بود، در تواريخ مختلف خودكشي كردند.
ص: 478
همه آنها از لحاظ دقت در ترجمه و مهارت اقتباس و بازي همسنگ و يكسان نيست.
نمايشنامههاي فارسي بسيار است، اما چون اغلب آنها چاپ نشده است، نميتوان به عنوان آثار ادبي از آنها ياد كرد.
از جمله كساني كه در ترقي فن تئاتر كوشش فراوان كردهاند: عبد الحسين نوشين و حسين خيرخواه را ميتوان نام برد. نوشين، اين هنرپيشه زبردست كه عاشق فن خود بود و در اروپا اين رشته را مشتاقانه آموخته بود، نمايشنامههاي مردم اقتباس از توپار «مارسل پانيول» و ولپن را كه خود با استادي تمام به فارسي اقتباس و ترجمه كرده بود چندبار با موفقيت و استقبال كمنظير مردم به معرض نمايش گذاشته و شهرت و رواجي بيمانند يافته است.
ديگر از آثار او ترجمه اتللوي شكسپير و پرنده آبي مترلينگ است. نوشين در اصلاح بيان و «دكلاماسيون» نمايش كه اغلب ساختگي و غير طبيعي بود، تغييرات و اصلاحاتي به عمل آورد و با اين اقدام اساسي خدمت بزرگي به هنر نمايش و تئاتر ايران انجام داده است. گروهي از هنرمندان و بازيگران معاصر ايران زير نفوذ و تحت تعليمات او با اين هنر آشنا شدهاند. در نمايشهايي كه او اداره و رهبري ميكرد، با عدم وسائل و مشكلات فراوان، استادي و كمالي ديده ميشد كه هنردوستان را شيفته ميكرد.» «1»
تأثير علوم در ادبيات و هنر
به نظر دكتر محسن هشترودي «مايه هنر، احساس هنرمند است و از اين جهت ذهنيّت هنر مسلم به نظر ميرسد، بدين معني كه هنر با عالم دروني هنرمند بيشتر ارتباط دارد تا با عالم خارج، اما احساس هنرمند با احساس ساده فرد عادي تفاوت دارد.
احساس هنر با انديشهاي باريك، ژرف، دقيق و عميق همراه است؛ اين احساس خاص را كه آفريننده هنر و زاييده يك رشته مدركات عميق و انفعالات روحي دقيق است احساس هنري ميناميم.
همراهي و هممعنائي انديشه و احساس، براي هنرمند، يك نوع منطق خاص ايجاد ميكند كه فعاليت هنري او را از ساير فعاليّتهاي حياتي وي متمايز و ممتاز ميسازد و از همينجا ميتوان دريافت كه بحثهايي از قبيل «هنر براي هنر» يا «هنر در خدمت اجتماع» و طبقهبنديهايي از قبيل سبكهاي «رومانتيك» و «كلاسيك» و «سمبوليك» تا چه ميزان اعتباري و دلخواه خواهد بود.
______________________________
(1). براي كسب اطلاعات بيشتر نگاه كنيد به كتاب نخستين كنگره نويسندگان ايران، تير ماه 1325 صفحه 169 به بعد.
ص: 479
شك نيست كه تكنيك خاص هر هنرمند بالاصاله از تكنيك ديگري ممتاز است، چنانكه در تقليد آهنگهاي موسيقي يا در كپي كردن تابلوهاي نقاشي، يا در استقبال از اشعار، شبيهسازي كامل و تام ممكن نيست و بدين سبب اصل از بدل و غث از سمين و اصل از تقليد شده، كاملا تميز داده ميشود و اين نكته در همان احساس خاص هنري است، گيرم كه رنگها و شكلها و آهنگها و صداها را يكسان دريابيم، بيشك احساس دروني ما و برخورد ما با عوامل خارج يكسان نيست، انديشهاي كه با تحريكات ابتدايي خاص ما همراه است، احساسهاي مختلف در ما برميانگيزد و برحسب مقام، هريك جلوهاي خاص دارد.
حيات آدمي از گهواره تا گور دستخوش يك سلسله تحول و تبديل است، تن كودك روز به روز تواناتر و نيرومندتر ميگردد و به موازات اين تكامل جسمي و ظاهري، انديشه و حيات دروني او نيز تكامل ميپذيرد. فضاي محصور دوران كودكي كه از محيط تنگ و كوچك گهواره تجاوز نميكرد كمكم با تكامل قواي جسماني به فضايي بزرگتر مبدل ميشود و دستيازي به نقاط دورتر امكانپذير ميگردد و طفل كه در ابتدا تنها به كنارهها و چوببنديهاي گهواره قدرت دستيازي داشت اندكاندك به ديوارههاي اتاق و با خروج از آن به حدود خانه آشنا ميگردد.
همچنين انديشه باريكبين آدمي با قدرت تصور و تخيل، اين فضاي محدود را كمكم به فضاي ممتد ارتباط ميدهد و جهان او فراختر ميشود. كوشش و كششي كه در فن و علم صورت ميگيرد قدرت دستيازي و امكان نقل و انتقال را به نقاط دوردست فضاي ممتد ممكن ميسازد و آدمي با كمك اتومبيل و هواپيما و فشفشههاي جوي به نقاط ناديده سفر ميكند و بدينگونه فضاي محصور اوليه به فضاي ممتد و منبسط جهان هستي ميگرايد، گويي انسان تمام فضاي عالم وجود را در آغوش ميگيرد.
اين تحول و تبديل نتيجه سير تكاملي علم است و اين فعاليت علمي نمودار كوشش انسان است براي پيوستن به فضاي لا يتناهي كه فضاي محصور هستي خويش را به فضاي گسترده و ممتد جهان نامحدود ميپيوندد.
حيات آدمي از لحظه تولد تا «آن» مرگ لمحه كوچكي از ابديت است. گويي در اقيانوس عظيم ابديت در «آن» كوچكي آدمي سر از موج بدر ميكند و پس از آنكه لحظهاي چند بر دامن امواج ميلغزد به ناچار در نقطه ديگري سر بزير موج ميكند و در آغوش نامتناهي «ابد» پنهان ميگردد، اما انديشه جهانپيماي آدمي همچنانكه فضاي محصور را به فضاي گسترده مربوط ميسازد، ميكوشد تا دوران هستي محصور خويش را
ص: 480
نيز به زمان گسترده متصل سازد. فعاليت هنري او همين كوشش رنجافزايي است كه در اين راه به كار ميبرد. اگر آفرينش هنري دردناك و جانكاه است، از آنرو است كه هنرمند از سرنوشت محتوم خويش آگاه است و ميبيند كه به هر سو رو كند، مرگ بيامان رودرروي او دارد و در انتظار اوست، لذا ميتوان گفت كه كوشش وي در مربوط ساختن زمان محدود حيات به ابديت در حكم جستجوي زندگي پس از مرگ است.
هنر خلّاق از آنرو دردناك است كه در حكم توليد و خلق نوزاد ديگريست كه پس از مرگ هستي بخش هنرمند، زندگي مثالي يا خيالي او را دوام و بقا ميبخشد. پيوستن زندگي كوتاه آدمي به زمان لا يتناهي، دست يافتن به ابديت از راه هنر زاينده است، چه خواهناخواه فرجام اين راهپيمايي و گام سپري و سرانجام اين كوشش و كشش، نيستي بيامان و مرگ بيبازگشت است. زندگي آدمي پايان ميپذيرد، اما هنر او جاودانه باقي ميماند و هنر وي تنها يادگاريست كه از دوران گذرنده هستي او برجا ميماند. گويي اصل بقاي انرژي در اين مورد نيز صادق است. در صور گوناگوني كه انرژي به خود ميپذيرد از پشت پرده اصلي همچون پري روي نهفتهاي هر لحظه به جلوهاي نو نقاب برگرفته به صورتي ديگر چهره مينمايد.
مايه هنر، احساس هنرمند است. احساسي كه با سير وقفه ناپذير زمان بههم آميخته، گويي با گذشت مدام عمر در جدال است و ميكوشد به هر قسم كه باشد عمر كوتاه آدمي را جاويدان ساخته در آغوش ابديت زمان پايدار سازد. موسيقي بهترين نماينده اين كشش و كوشش است. آهنگهاي گريزنده آن، نماينده آنات زودگذر زمان و توالي نالههاي لرزندهاش، نمودار پيوستگي لحظات پياپي آنست. در هر اثر هنري ميتوان اين كوشش هنرمند را در اعماق آن دريافت.
اكنون اين سئوال پيش ميآيد كه آيا بيان هنري هنرمند امري مستقل از تحول علمي عصر اوست يا اينكه همراه تجدد و تنوع عصر، اين بيان نيز دستخوش تغيير و تكامل است؟
پيشرفت علوم و فنون و اكتشافات و اختراعات جديدي كه در زمينههاي گوناگون رخ ميدهد حيات بشري و فعاليت هنري او را جاني تازه ميبخشد. في المثل اگر كاروان نجد، ليلي را هر لحظه دور ميساخت و اميد ديدار مجدد را براي مجنون محال مينمود، امروزه گرچه اين فراق به وسيله راهآهن يا هواپيما سريعتر صورت ميگيرد، اما ديدار مجدّد يا مراجعت ليلي به سرزمين وصال نيز تندتر و زودتر امكانپذير ميگردد. وسائلي كه فنون امروز در دسترس بشر گذاشته است هر روزي را به ميزان سالي ثمربخش
ص: 481
ميسازد. از طرف ديگر فعاليتهاي علمي و اجتماعي چنان تكامل پذيرفته است كه براي تنآسايي و اهمال مجال و فرصتي باقي نگذاشته، هنرمند امروز در ادراك هنري خويش دستخوش همين تحول و تبديل است. اثر هنري او بايد جاندارتر و جنبندهتر باشد. اگر هنر قرون وسطي را هنر استاتيك بناميم، هنر امروز را هنر ديناميك بايد ناميد. موسيقي كلاسيك جاي خود را به موسيقي جديد داده است، نقاشي كلاسيك به نقاشي سمبوليك و سوررئاليست تبديل شده است. جهان متحول در كليه شئون زندگي تغيير كرده و هنر به تبع اين تجدد، نو شده است.
ادبيات و شعر در فاصلهاي بين هنر پلاستيك و موسيقي (يا هنر جاندار زنده) قرار دارد. با تركيب الفاظ- و نهفتن مضامين پنهان در آنها- از هنر پلاستيك و با سير انديشه- از معني و مفهوم هر لفظ به لفظ ديگر- از موسيقي تقليد كرده كمك ميگيرد.
اين نحوه خاص بيان ادبي موجب ميشود كه آن را از رشتههاي ديگر هنر به كلي ممتاز ساخته، در حوزه احساس بلاواسطه انساني قرار دهد. شعر قبل از نثر به وجود آمده و به موازات رقت و تعالي احساس بشر تكامل يافته است. اوزان و اشكالي كه در استخوانبندي شعر به صورت «بحور عروضي» تجلي مينمايد و همآهنگي الفاظ (تناليته) كه به صورت «قافيه» بروز ميكند نتيجه متشكل شدن احساس گوينده ميباشد، گويي مكثي كه بين دو مصرع ميشود نشانه جستجوي گوينده است تا انديشه خاص خود را كه همزمان احساس اوست منظم و مرتب كرده به صورت آراستهاي جلوهگر سازد. در اينجاست كه گوينده هرقدر تواناتر باشد و شعر هرقدر فصيحتر و هنرمندانهتر ادا شود، چون مصراع اول بيان شد، مضمون مصراع دوم به ذهن شنونده نزديك ميشود. با تحولي كه در علم و هنر جديد پيشآمده است، انديشه شاعر نيز شكل ابتدائي خود را از دست داده و در تحت تأثير افكار علمي جديد استخوانبندي ديگري يافته است. من باب نمونه در شعر قديم في المثل غزل معروف حافظ:
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاستسخنشناس نئي دلبرا خطا اينجاست بيان شاعر مبين تكوين انديشه او در تجلي فكري است كه لفظ نارسا قادر به اداي آن نيست، شاعر ناتواني الفاظ را در مقابل وسعت انديشه خود و ضعف آنها را براي بيان احساس و تفكر وسيع خويش به خوبي درك كرده و از رقت معاني ذهني خود آگاه شده و چون با مستمع سخن ناشناس روبرو ميشود، زبان به شكوه و اعتراض ميگشايد. در اين غزل مكثي كه بين دو مصرع صورت ميگيرد، مستمع را آماده آن ميسازد كه در جستجوي «خطاي خويش» عمق انديشه گوينده را دريابد. بيشبهه احساس هنرياي كه
ص: 482
در صدر مقال به آن اشاره شد، خاصه زندگي «دم» شاعر است، وقتي شاعر به بيان احساس ميپردازد غالبا احساس، تجدد و تازگي خود را از دست داده و النهايه به صورت يادبودي در لوح ضمير شاعر نقش بسته است و شاعر خود نيز بدين امر آگاه است كه حس گمشده خود را از نو جان ميبخشد و همين امر، احساس تازه ديگريست كه با انديشه «همان دم» توأم و همراه است. مكث بين دو مصرع انتظار مستمع را به صورت تفكر هنري شكل ميدهد و عينا همان كاري را كه گوينده در بيان احساس انجام داده است، شنونده در حين استماع انجام ميدهد. شاعر در همان غزل ميگويد:
نخفتهام به خيالي كه ميپزد دل منخمار صد شبه دارم شرابخانه كجاست؟
چنين كه صومعه آلوده شد به خون دلمگرم به باده بشوئيد حق به دست شماست ادراك انديشه شاعر در همين معني است كه خون دل خود را مايه آلودگي صومعه دانسته و صومعه را نيز خود خرابآبادي بيش نميپندارد و زدودن اين آلودگي را جز به باده ميسر نميبيند و تازه اميدوار نيست كه اين زدودن و پيراستن امكانپذير باشد و حق را به دست دوست ميسپارد و گمان ميكند كه هميشه دوست بر هرچه همت گماشت، همان برحق است.
بيشك وقتي حافظ اين غزل را سروده است، احساس زودگذري كه پيش از آفرينش شعر داشته در خاطره او نقش بسته بوده و هنگامي كه عزم سرودن اين شعر را داشته، تجديد آن خاطره، خود نيز دردي تازه گرديده و چنين حس كرده كه اين «ياد درد» دردناكتر از خود درد است و به مراتب جانسوزتر از درد نخستين است و بدين علتست كه در مقطع غزل چنين ميگويد:
نداي عشق تو دوشم در اندرون دادندفضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست جهان هنر، جهان دردها، يادها، ناكاميها و اميدواريهاست. هر رنجي زخمهايست كه تارهاي دل شاعر را به لرزه و ناله درميآورد و ياد هر اميد از دست رفتهاي (كه با آن اميد زندگي و حيات هنرمند جاندارتر و گواراتر ميشد) مايه انديشه هنري شاعر است، شاعر نميتواند به آزادي يك خنياگر ناله كند. ناله او بهر گوشي آشنا نيست.
سرّ من از ناله من دور نيستليك چشم و گوش را آن نور نيست «مولوي»
در صورتي كه هر گوشي ناله ارغنون نغمهپرداز را ميتواند شنيد. آنجا كه شاعر با دنيايي درد و رنج ميگويد «سخنشناس نئي دلبرا» پيداست كه غرض او از «سخن» كلمه و لفظ نيست، بلكه انديشه و معنا و رنج و درد و احساسي را كه در آن نهفته است اراده
ص: 483
ميكند و ميگويد اگر تو را آشنايي بدين درد پنهان نيست، سخن من نارسا و گوش تو از شنيدن آن ناتوانست.
روشنست كه «قافيه» و «بحر» سد راه و مشكل عظيمي براي بيان هنرمندست و اگر هنرمند ميتوانست انديشه و احساس خود را در قالب نثر بيان كند، بهتر اداي معنا ميكرد، ولي رمز آفرينش شعر و وجه امتياز آن در همين نكته است و شاعر توانا و هنرمند «به معني واقعي» آنست كه با وجود همين حدود و قيود، بيان خود را به بهترين و زيباترين صورت ادا كند بطوري كه غالبا شعر هنرمندي چون حافظ را اگر بخواهند به نثر برگردانند، زيباتر و رساتر از شعر وي نخواهد شد، زيرا بيان معني حيات حق شاعرست همچنانكه بيان كيفيات حيات حق زيستشناس است. هر بابي كه در معرفة النفس عنوان شود با كيفيات نفساني و عواطف و احساسات انساني سروكار دارد، اما همه ميدانيم كه تبويب كتاب روانشناسي هنر نيست. شاعر بيآنكه مثل زيستشناس به پديده حيات آشنا باشد يا مثل روانشناس به كيفيت حدوث و تكوين احساسات بصير باشد، مستقيما با انديشه و احساس خود آشناست و همين مطلب روشن ميكند كه چرا بيان آن رنج جانگزاي نهفته را به نثر وانميگذارد؟! زبان شعر به ذاته و اصالة پيچيده و مبهم است چه، احساس و انديشه هنري بيآنكه شاعر قصد و ارادهاي كرده باشد صورت ميبندد و چنين امر مبهم و پيچيدهاي را با زبان نثر نميتوان بيان كرد. بهتر بگوئيم زبان منسجم و لا يتغير نثر، كشنده احساس هنري و انديشه هنرمند است. اين احساس و انديشه محتاج بيانيست كه صاحب همان صفات موجد خود باشد. بحر و قافيه سد راهي در برابر شاعرست و چنانكه گذشت شاعر توانا آن كسي است كه همين سد را استخدام كند و از موانع راه نپرهيزد. اما ذات شعر روشنست كه جز نظم است. گاه ميبينيم كه انديشهاي در قالب نثر ادا شده، ليكن در حقيقت جزء زيباترين و شيواترين اشعار است:
«... شب پاورچين پاورچين ميرفت، گويا به اندازه كافي خستگي در كرده بود.
صداهاي دوردست خفيف به گوش ميرسيد، شايد يك مرغ يا پرنده رهگذري خواب ميديد، شايد گياهها ميروئيد، اين وقت ستارههاي رنگ پريده پشت تودههاي ابر ناپديد ميشدند. روي صورتم نفس ملايم صبح را حس كردم و در همين وقت بانگ خروس از دور بلند شد ...»
«از بوف كور، صادق هدايت»
اين قطعه نثر، بنا به تعريفي كه از شعر شد، از جمله اشعار لطيف و روانست.
خصوصا غموض و ابهامي كه در آنست، مؤيد ادعاي ماست كه حتي خود هنرمند،
ص: 484
احساس مبهم و پيچيده خود را نتوانسته نامگذاري كند. اين قطعه همچنانكه «ونسان مونتي» در كتاب خود ميگويد، شعرست و شعر محض است، ليكن هيچ كمكي از قوانين نظم يعني غروض و قافيه نگرفته است. شايد گويندهاي اين مضمون را به شعر ادا كند، اما بيشبهه قدرت بيان هدايت را- كه واجد آن احساس و موجد آن بيان بوده است- نخواهد داشت. شعر در هر دوره هنري دستخوش همان تحوليست كه گويندگان، خواهناخواه متحمل شدهاند. شعر امروز از غزل و قصيده ممتاز و جداست، چه، كار قصيده به نثرنويساني واگذار شده كه بهتر از چكامهسرايان گذشته اداي تكليف ميكنند. وصف طبيعت در يك قصيده قرن چهارم و پنجم هرقدر رسا و گويا باشد، به پاي توصيفات و ترسيمات نثرنويسان ادبيات كنوني دنيا نميرسد، در كار غزل هم اگر جنبه عرفاني انديشه گويندگان را از آن بگيريم يا مضامين خاص امثال صائب را از غزل جدا سازيم، به امر كوچك توصيف صورت يار و قامت دلدار و در زمان حاضر به رازونياز عاشقانه جوانان نوخاسته و نو خط و خال منحصر ميشود. گوينده امروز گرفتار دنيائيست كه هر روزه او را با مشكل جديدي روبرو ميسازد، در حاليكه شايد هزاران مشكل پيشين را حل كرده باشد. احساس او درين دنياي آشفته، تنها احساس «هستي» خود در جهان گسترده وجود نيست. بيشبهه گوينده امروز نيز چون گويندگان پيشين، وجود خود را با تمام ادراكات و دردهاي خود در مييابد، ولي در همين حال دردهاي ديگري را كه زائيده اجتماع متحول امروزيست نيز حس ميكند.»
سپس نويسنده با توجه به تحولات و پيشرفتهايي كه در علوم و فنون نصيب بشر گرديده مينويسد: «... احكام لا يتغير و مطلقه قرن وسطايي در قرن ما، درهم شكسته و اعتبار خود را از دست دادهاند، انسان كه گل سر سبد موجودات و غايت آفرينش بود، به مقام يادگار حلقه مفقوده تنزل يافته و زمان و مكان اعتبار مطلقه خود را از دست داده و به تار و پود انساج كششپذير جهان نسبيّت تبديل شده است، عواطف عاليه انساني كه از يكسو موجد اخلاق و از طرف ديگر خلاق هنر تلقي ميشد، به مقام گريزي از حرمانهاي آدمي تنزل يافته و حكمت «سقراط» و اخلاق متعاليه «كانت» با آنهمه طنطنه به عنوان ريا و دروغ و حس اثبات نفس و خود دوستي و حب ذات تعبير شده است.
پس از مطالعات بديع داروين در «علم الحيات» يك سلسله آثار هنري به وجود آمد كه در آن آثار، انسان از روي الگوي داروين با تمام اهواء و اغراض و هواهاي نفساني و زشتيها و زيبائيهاي پنهان و آشكار جلوهگر شد و مضامين اساسي و اصلي داستانها بر تنازع بقا و بقاي انسب دور زد و بدين ترتيب معلوم گرديد كه آن انسان ملكوتي و لاهوتي تا چه حد گرفتار زندگي و هوا و هوسهاي ناسوتي و زميني خويش ميباشد.
ص: 485
اينشتين با درهم شكستن اعتبار علمي «مطلق بودن زمان و مكان» كه باعث انقلاب عظيم در فيزيك جديد گرديد، در آثار هنري خصوصا در «سوررآليسم» چنان مؤثر شد كه برخي نقاشان همزمان او و نويسندگاني از قبيل «ولز چسترتن» آثاري به وجود آوردند كه فهم و درك آنها به ظاهر از فهم و درك تئوري خود اينشتين مشكلتر و پيچيدهتر به نظر ميرسد. مضمون و مفهوم اين آثار نيز بر اين مبناست كه زندگي بالاصاله فاقد زيبائيست، بلكه اين آدميست كه با رنگآميزيهاي دلاويز چهره حيات را زيبا و فريبا ميسازد.
با نظريه جنسي «فرويد» اعتبار مباني اخلاقي كه به صورت موهبت مطلقه الهي تلقي ميشد، از دست رفت ... با نظريه نسبيت اخلاقي «نيچه» كه در جستجوي انسان برتر از معمول بود، تمام قوانين اخلاقي را انكار كرد و موجب پيدايش آثار هنري خاصي گرديد كه قهرمانان داستان در همان حالي كه بزرگترين فداكاريها را تحمل ميكنند، از انجام هيچ نوع جنايتي نيز روگردان نيستند و فقط حصول مقصود را هدف غايي دانستهاند ...
پيداست كه استخدام يك چنين انديشهاي در اغراض سياسي و ملي و اثبات برتري نژاد موجب چه ويرانيها و نابسامانيها گرديد، چنانكه افتاد و ديديم كه تنها نتيجه آن، جنگ موحش و عالمگير و ننگآلود دوّم جهاني بود.
در پايان اين قسمت نكتهاي را كه بايد با خطوط درشت يادآوري كرد، آنكه به هنرمنداني اشاره شد كه تحت تأثير مسائل مختلف فلسفي و علمي آثاري به وجود آوردهاند كه پيچيده و معقّد بود، يا از جهت تعقيب يك مكتب فلسفي رنگي خاص داشت.
اما هرگز اين هنرمندان «نخوانده ملّا» يا «عالم لدنّي» و هنرمند «خودرو» و «من عندي» نبودند، بلكه واقعا به اندازه استاد صاحب مكتب در مكتبي كه اثر هنري خود را بدان رنگ ميآراستند، صاحبنظر و صاحب اطلاع بودند، در اين زمان كه راقم سطور (دكتر محسن هشترودي) به تسويد اين اوراق اشتغال دارد، در جامعه هنري ما يك بيماري به صورت بيماري واگيري رايج شده است كه بايد درصدد علاج آن برآمد. اين بيماري عبارت است از بياعتنايي به گنجينههاي كهن خودمان و تقليد كوركورانه و بيخبرانه از مبتذلات هنري ديگران، در حاليكه سابقه ندارد و شدني هم نيست كه يك فرد مستعد بدون تفحّص اوراق زرّين ادبيّات چندين سال و توغّل در آثار گذشتگان و تعليم گرفتن از استادي صاحبنظر، بتواند اثري هنري و درخور خلود و باقي ماندن به وجود آورد.
«خودآموزي» امكانپذير است، ليكن «خود تجربهاي» محال. يك فرد مستعد هنگامي ميتواند اثري ارزشمند خلق كند كه از تجربيات گرانبهاي استاد، توشه كافي بردارد و بهره وافي بگيرد.». «1»
______________________________
(1). سفينه غزل، به اهتمام سيد ابو القاسم انجوي شيرازي، از ص 7 تا 19 (به اختصار)
ص: 487